مصاحبه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مشتری / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مصاحبه

توضیح مختصر

وکیل با اف‌بی‌آی صحبت می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

مصاحبه

چیزی که مارک در اتاق بیمارستان دید، اول اون رو ترسوند. دیانا در تخت بود و ریکی رو بغل کرده بود و سرش رو می‌بوسید. ریکی تکون می‌خورد و صداهای عجیبی در می‌آورد. چشم‌هاش باز بودن، بعد بسته شدن. دیانا پشت سر هم می‌گفت: “همه چیز روبراهه، عزیزم. همه چیز روبراهه. مامان اینجاست. مامان اینجاست.”

گرینوی کنارشون ایستاده بود. یه پرستار اون طرف تخت بود. وقتی مارک وارد شد، هیچ کس متوجه نشد. رجی بیرون منتظر بود. تقریباً ساعت ۱۲ بود و آشکارا هیچکس به ملاقات با اف‌بی‌آی فکر نمی‌کرد.

ریکی دوباره چشم‌هاش رو باز کرد و به نظر متوجه مادرش شد. دیانا بارها بوسیدش و از خلال اشک‌هاش لبخند زد.

دکتر توضیح داد: “دو ساعت قبل بیدار شده. ولی هنوز حرف نمیزنه.”

مارک از این بابت خوشحال بود. نمی‌خواست ریکی شروع به صحبت درباره کلیفورد بکنه. هنوز نه.

پرسید: “حالش خوب میشه؟”

دکتر گفت: “فکر می‌کنم. ولی زمان میبره. بقیه‌ی خانوادتون کجان؟ مادرت نیاز به کمک داره.”

مارک گفت: “فقط ماییم. اف‌بی‌آی چی؟”

گرینوی گفت: “مامانت نمیتونه الان باهاشون حرف بزنه. ولی منتظر تو هستن. گفتن موضوع جدیه.”

مارک گفت: “خیلی‌خب. آماده‌ام باهاشون حرف بزنم. برا خودمون یه وکیل گرفتم.”

گرینوی که متعجب شده بود، گفت: “وکیل؟ چطور؟”

مارک با غرور گفت: “امروز صبح پیداش کردم. نگران نباشید. شما مراقب ریکی باشید. من و مامان و وکیل حواسمون به اف‌بی‌آی هست.”

رجی یه اتاق خالی پیدا کرد. ده دقیقه برای جلسه دیر کرده بودن. ولی می‌خواست اول کاری بکنه.

سریع گفت: “پیراهنت رو بده بالا.”

کیفش رو باز کرد و یک دستگاه ضبط صوت کوچیک مشکی در آورد. دستگاه ضبط صوت رو کنترل کرد و به کمر مارک بست. مارک پیراهنش رو انداخت.

رجی گفت: “عالیه. بیا بریم پایین.”

جلسه در طبقه‌ی دوم، اتاق ۲۸ بود. رجی دوباره دستگاه رو کنترل کرد و روشنش کرد. گفت: “حالا برو. من اینجا منتظرت میمونم. فقط یادت باشه بهت چی گفتم.”

مارک نفس عمیقی کشید و در رو زد.

یه نفر گفت: “بیا تو.” سه تا مرد باهاش مواجه شدن. لبخندی در کار نبود.

یکیشون گفت: “تو باید مارک باشی. مادرت کجاست؟”

مارک گفت: “شما کی هستید؟”

ترومن و مکتون خودشون رو معرفی کردن. فولتریگ ساکت موند. ترومن گفت: “بشین مارک.”

مارک گفت: “خوب، مارک. ما واقعاً می‌خواستیم مادرت رو هم ببینیم.”

“پیش برادرمه. امروز نمیتونه بیاد. شاید این موضوع بتونه تا وقتی بتونه بیاد صبر کنه.”

“نه، واقعاً نیازه حالا باهاش حرف بزنیم. بیا چند دقیقه‌ای فقط ما و تو حرف بزنیم. مضطربی؟”

مارک گفت: “کمی. چی میخواید؟”

“می‌خوایم چند تا سؤال درباره‌ی دیروز ازت بپرسیم.”

“به وکیل نیاز دارم؟”

کارآگاه‌ها با تعجب به هم دیگه نگاه کردن. “البته که نه. فقط چند تا سؤال می‌پرسیم. همش همین.”

مارک گفت: “من قبلاً با یه پلیس حرف زدم. دیشب.”

مکتون گفت: “ما پلیس نیستیم. از اف‌بی‌آی هستیم.”

“به خاطر همین هم نگرانم. شاید به وکیل نیاز داشته باشم.”

“برای چی؟”

“برای حفظ حقوقم.”

مردها به همدیگه لبخند زدن. مکتون گفت: “زیاد تلویزیون تماشا کردی، بچه. نیاز به وکیل نداری.”

“خوب، نمی‌تونیم صبر کنیم تا مادرم بتونه بیاد؟”

دوباره لبخند زدن. “واقعاً نه. مارک، اگه مجبور باشیم میتونیم صبر کنیم. ولی تو بچه‌ی باهوشی هستی و ما عجله داریم. فقط چند تا سؤال ازت می‌پرسیم.”

مارک گفت: “باشه. اگه مجبورم.”

“خوب، اول وقتی تو و ریکی دیروز ماشین رو پیدا کردید، جرومی کلیفورد از قبل مُرده بود؟”

“لازمه به این سؤال جواب بدم؟”

“بله، لازمه حقیقت رو بدونیم، مارک.”

“اگه جواب ندم چی میشه؟”

“آه، چیزهای زیادی میشه. میتونیم تو رو ببریم اداره‌مون و سؤالات واقعاً سختی بپرسیم.”

“مادرم تو دردسر می‌افته؟”

“شاید.”

“چه جور دردسری؟”

حالا مردها کم کم مضطرب به نظر می‌رسیدن. میدونستن نباید قبل از حرف زدن با پدر و مادر بچه با بچه حرف بزنن. ولی به سعی ادامه دادن.

“مارک، اگه کسی از جنایتی خبر داشته باشه و به پلیس یا اف‌بی‌آی نگه، ممکنه مجازات بشه. میدونی بره زندان یا همچین چیزی.”

“پس اگه من به سؤالاتتون جواب ندم من و مادرم ممکنه بریم زندان؟”

بعد مردها دوباره به همدیگه نگاه کردن. “چرا نمیخوای به سؤالات جواب بدی، مارک؟ چیزی رو مخفی می‌کنی؟”

مارک گفت: “من فقط میترسم. فقط ۱۱ سالمه و شما اف‌بی‌آی هستید و مامانم اینجا نیست.”

ترومن کشید جلو و جدی نگاه کرد. “مارک، وقتی تو و ریکی پیداش کردید، جرومی کلیفورد مرده بود؟”

مارک گفت: “باید برم دستشویی.” و بلند شد.

“باشه، مارک. ۵ دقیقه وقت داری. منتظریم.”

مارک از اتاق بیرون اومد و در رو پشت سرش بست.

مردها صبورانه منتظر شدن. میدونستن مارک حرف میزنه. ولی وقتی در دوباره باز شد، مارک نبود. با تعجب ایستادن.

خانمی که اومد داخل، گفت: “لطفاً بشینید.”

یکی با بی‌ادبی پرسید: “کی هستی؟ جلسه داریم.”

گفت: “رجی لاو هستم. وکیل مارک سووی.”

مردها شوکه شدن و دوباره نشستن.

رجی گفت: “حالا، شما سعی کردید وقتی مادرش باهاش نبود با مشتریم حرف بزنید؟”

ترومن گفت: “نه.”

“اون به من گفت شما این کار رو کردید.”

مکتون سریع گفت: “اون تنها اومد اینجا. فقط وقتی منتظر مادرش بودیم، داشتیم دوستانه حرف میزدیم.”

“به مارک گفتید باید با یه وکیل حرف بزنه؟”

مکتون گفت: “شاید کمی دربارش شوخی کردیم.”

“مارک ازتون نپرسید نیاز به وکیل داره یا نه؟”

سرشون رو تکون دادن.

“از حقوقش آگاهش کردید؟”

” البته که نه. اون مجرم نیست. فقط یه بچه است.”

رجی به آرومی کیفش رو باز کرد و دستگاه ضبط صوت رو درآورد. گفت: “همش اینجاست، پسرها. می‌خواید بشنوید؟ شما سعی کردید بدون حضور مادرش ازش بازجویی کنید. بهش گفتید نیاز به وکیل نداره. حقوقش رو بهش نگفتید و گفتید ممکنه بیفته زندان.”

اتاق ساکت بود.

رجی گفت: “خوب، پسرها، از حالا به بعد حقیقت رو ازتون می‌خوام. حالا بهم بگید چی میخواید از مشتریم بدونید؟”

بهش گفتن.

رجی گفت: “متوجهم. شما پسرها واقعاً به جسد نیاز دارید، مگه نه؟ و فکر می‌کنید مارک بتونه کمک کنه. خوب، من بیشتر باهاش صحبت می‌کنم و حدود ساعت ۳ شما رو در دفترم میبینم.”

مکتون مؤدبانه گفت: “ممنونم، خانم لاو.”

رجی گفت: “رجی هستم. رجی صدام کنید.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

The Interview

What Mark saw in the hospital room frightened him at first. Dianne was in the bed, holding Ricky and kissing his head. He was moving and making strange noises. His eyes were open, then shut. ‘It’s okay, baby,’ said Dianne again and again. ‘It’s okay. Mommy’s here. Mommy’s here.’

Greenway stood close by. A nurse was on the other side of the bed. No one noticed Mark as he came in. Reggie was waiting outside. It was almost twelve and clearly nobody was thinking of the meeting with the FBI.

Ricky opened his eyes again and seemed to notice his mother. She kissed him again and again, and smiled through her tears.

‘He woke up about two hours ago,’ the doctor explained. ‘But he’s not talking yet.’

Mark was glad about that. He didn’t want Ricky to start talking about Clifford. Not yet.

‘Is he going to be okay?’ he asked.

‘I think so,’ said the doctor. ‘But it’ll take time. Where’s the rest of your family? Your mother needs help.’

‘There’s only us,’ said Mark. ‘What about the FBI?’

‘She can’t talk to them now,’ said Greenway. ‘But they’re waiting for you. They said it’s serious.’

‘It’s okay,’ said Mark. ‘I’m ready for them. I’ve got us a lawyer.’

‘A lawyer?’ said Greenway, surprised. ‘How’s that?’

‘I found her this morning,’ said Mark proudly. ‘Don’t worry. You take care of Ricky and Mom, and me and the lawyer’ll take care of the FBI.’

Reggie found an empty room. They were ten minutes late for the meeting, but she wanted to do something first.

‘Pull up your shirt,’ she said quickly.

She opened her bag and took out a small black recorder. She checked the recorder and tied it to Mark’s waist. Mark pulled down his shirt.

‘Perfect,’ said Reggie. ‘Let’s go down.’

The meeting was on the second floor, in room 28. Reggie checked the recorder again and turned it on. ‘Now go,’ she said. ‘I’ll wait out here. Just remember what I told you.’

Mark took a deep breath and knocked on the door.

‘Come in,’ someone said. He stepped inside and closed the door. Three men faced him. They were not smiling.

‘You must be Mark,’ said one. ‘Where’s your mother?’

‘Who are you?’ said Mark.

Trumann and McThune introduced themselves. Foltrigg stayed silent. ‘Have a seat, Mark,’ said Trumann.

‘Well Mark, we really wanted to see your mother too.’

‘She’s with my brother,’ said Mark. ‘She can’t come today. Maybe this can wait until she can come?’

‘No Mark, we really need to talk now. Let’s talk a few minutes just us and you. Are you nervous?’

‘A little,’ said Mark. What do you want?’

‘We want to ask you some questions about yesterday.’

‘Do I need a lawyer?’

The detectives looked at each other in surprise. ‘Of course not. It’s just a few questions, that’s all.’

‘I already talked to a cop,’ said Mark. ‘Last night.’

‘We’re not cops,’ said McThune. ‘We’re FBI.’

‘That’s why I’m nervous. Maybe I do need a lawyer.’

‘What for?’

‘To protect my rights.’

The men smiled at each other. ‘You’ve been watching too much TV, kid,’ said McThune. ‘You don’t need a lawyer.’

‘Well, can’t we wait until my mother can be here?’

They smiled again. ‘Not really, Mark. We can wait if we have to, but you’re a clever kid and we’re in a hurry. We just have a few questions for you.’

‘Okay,’ said Mark. ‘If I have to.’

‘Right. First, was Jerome Clifford already dead when you and Ricky found the car yesterday?’

‘Do I have to answer the question?’

‘Yes. We need to know the truth, Mark.’

‘What happens if I don’t answer?’

‘Oh, lots of things. We could take you down to our office and ask some really hard questions.’

‘Could my mother get into trouble?’

‘Maybe.’

‘What kind of trouble?’

Now the men began to look nervous. They knew they shouldn’t talk to children without first talking to their parents. But they kept trying.

‘Mark, if a person knows about a crime and doesn’t tell the police or the FBI they might be punished. You know, go to prison, or something like that.’

‘So if I don’t answer your questions, me and Mom might go to prison?’

The men looked at each other again. ‘Why don’t you want to answer the question, Mark? Are you hiding something?’

‘I’m just afraid,’ said Mark. ‘I’m just eleven years old and you’re the FBI, and my Mom’s not here.’

Trumann sat forward and looked serious. ‘Mark, was Jerome Clifford already dead when you and Ricky found him?’

‘I need to go to the bathroom,’ said Mark, and got up.

‘Okay Mark, take five minutes. We’ll wait.’

Mark left the room and closed the door behind him.

The men waited patiently. They knew Mark would talk. But when the door opened again it wasn’t Mark. They stood up in surprise.

‘Keep your seats,’ said the lady who walked in.

‘Who are you?’ one asked rudely. ‘We’re in a meeting.’

‘I’m Reggie Love,’ she said. ‘I’m Mark Sway’s lawyer.’

The men looked shocked, and sat down again.

‘Now,’ said Reggie. ‘Did you try to talk to my client when his mother wasn’t with him?’

‘No,’ said Trumann.

‘He tells me you did.’

‘He came here alone,’ said McThune quickly. ‘We were just having a friendly talk while we waited for her.’

‘Did you tell Mark he should talk to a lawyer?’

‘We maybe joked about that,’ said McThune.

‘Mark didn’t ask you if he needed a lawyer?’

They shook their heads.

‘Did you advise him of his rights?’

‘Of course not. He’s not a criminal. He’s just a kid.’

Reggie slowly opened her bag and took out the black recorder. ‘It’s all here, boys,’ she said. ‘Do you want to hear it? You tried to question him without his mother present. You told him he didn’t need a lawyer. You didn’t tell him his rights, and you said he might go to prison.’

The room was silent.

‘Well, boys, from now on I want the truth from you,’ she said. ‘Now tell me what you want to know from my client.’

They told her.

‘I see,’ said Reggie. ‘You boys really need the body don’t you, and you think Mark can help. Well, I’ll talk to him some more and I’ll meet you in my office around three.’

‘Thank you, Ms Love,’ said McThune politely.

‘It’s Reggie,’ said Reggie. ‘Just call me Reggie.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.