سرفصل های مهم
خبرنگار
توضیح مختصر
مارک به مامانش میگه اون و ریکی چی دیدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
خبرنگار
باری مولدانو از وکیل جدیدش راضی بود. باهوش بود و چالاک. وقتی وکیل یک کپی از روزنامهی ممفیس رو نشونش داد، باری به دیدن عمو جانیش رفت. جانی رئیس مافیای نیواورلینز بود و وقتش بود باری چند تا چیز رو براش توضیح بده. اول درباره جسد سناتور توضیح داد. عمو جانی سرگرم نشد. بعد جرومی کلیفورد رو توضیح داد.
جانی گفت: “خوب که چی؟ کلیفورد مرده.”
بعد، باری درباره دو تا پسری که کلیفورد رو پیدا کرده بودن، توضیح داد.
باری گفت: “اگه رومی از جسد بهشون گفته باشه چی؟”
عمو جانی عصبانی شد. گفت: “تو کار احمقانهای انجام دادی، باری. حالا میخوای چیکار کنی؟”
کچل گفت: “باید یه قاتل به ممفیس بفرستم.”
عموش پرسید: “میخوای پسربچهها رو بکشی؟”
باری گفت: “شاید آره، شاید نه. اول باید بدونیم پسرها چیزی میدونن یا نه.”
عموش گفت: “گرونک رو بفرست.”
اسلیک مولر در ممفیس از کارش راضی بود. روزنامهی صبح اولین گزارشش درباره مرگ کلیفورد رو چاپ کرده بود. حالا اخبار بیشتری میخواست.
اسلیک اطراف بیمارستان راه میرفت و دنبال آدمهایی میگشت که باهاش حرف بزنن. یه نظافتچی پیدا کرد. نظافتچی از حرف زدن با یه خبرنگار خوشحال بود و بهش گفت پسرها توی کدوم اتاق هستن. همچنین بهش گفت پلیسها هم اونجا بودن.
نظافتچی گفت: “افبیآی هم کل روز اینجا بود. و حالا خانواده یه وکیل گرفته. رجی نمیدونم چی. فامیلیش رو نمیدونم.”
اسلیک نزدیک اتاق ریکی منتظر موند تا مارک اومد بیرون.
به شکل دوستانهای پرسید: “برادرت چطوره؟”
مارک گفت: “عالیه. شما کی هستید؟”
اسلیک گفت: “من یه خبرنگارم. روی گزارشی درباره کلیفورد کار میکنم. پلیسها میگن تو بیشتر از اونی که میگی میدونی.”
مارک پرسید: “این گزارش کی منتشر میشه؟”
اسلیک گفت: “شاید فردا.”
حال مارک خراب شد. “به هیچ سؤالی جواب نمیدم.”
اسلیک گفت: “باشه” و رفت.
مارک در گوشهی ساکتی نشست و شروع به گریه کرد.
ریکی دوباره ساکت شده بود. انگشت شستش دوباره به دهنش برگشته بود و چشمهاش بسته بودن. وقتی مارک وارد اتاق شد، دیانا برگشت.
پرسید: “این وکیل کیه، مارک؟ چرا بهش نیاز داریم؟”
“من میترسم، مامان. پلیس و افبیآی همه جا هستن و حالا خبرنگارها هم میخوان با من حرف بزنن. به یه وکیل نیاز داریم.”
“وکلا مفت کار نمیکنن، مارک.”
“نگران نباش، مامان. یه دلار بهش دادم.”
“برای یه دلار کار میکنه؟ حتماً وکیل بزرگیه. تا الان چیکار کرده؟”
“امروز افبیآی رو دید و حالا دوباره باهاشون در جلسه است. امشب میاد با تو حرف بزنه. مامان، نیاز هست چیزهایی دربارهی خودم و ریکی بهت بگم.”
و مارک به دیانا گفت اون و ریکی چی دیدن.
مارک گفت: “به همین خاطر هم ریکی شوکه شده. به دکتر گرینوی توضیح میدی؟ ممکنه بهش کمک کنه به ریکی کمک کنه.”
دیانا گفت: “باشه. تو کار اشتباهی نکردی و سعی کردی به اون مرد کمک کنی. ولی چرا به دکتر دروغ گفتی؟”
مارک گفت: “بهش بگو تازه یادم اومد. بهش بگو من هم کمی مثل ریکی شوکه شده بودم. ولی حالا یادم اومده.”
دیانا گفت: “بهش میگم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
The Reporter
Barry Muldanno was pleased with his new lawyer. He was clever and he was quick. When the lawyer showed him a copy of the Memphis newspaper, Barry went to see his uncle Johnny. Johnny was head of the Mafia in New Orleans, and it was time for Barry to explain a few things. First he explained about the senators body. Uncle Johnny was not amused. Then he explained about telling Jerome Clifford.
‘So what’ said Johnny. ‘Clifford’s dead now.’
Then Barry explained about the two boys who found him.
‘What if Romey told them about the body’ said Barry.
Uncle Johnny became angry. ‘You’ve done a stupid thing, Barry,’ he said. ‘Now what are you going to do about it?’
‘I need to send a killer to Memphis,’ said The Blade.
‘You’re going to kill the boys’ asked his uncle.
‘Maybe yes, maybe no,’ said Barry. ‘First we need to know if they know something.’
‘Send Gronke,’ said his uncle.
Back in Memphis, Slick Moeller was pleased with his work. The morning newspaper carried his first story about Clifford’s death. Now he wanted more news.
Slick walked around the hospital looking for people who would talk to him. He found a cleaner. The cleaner was pleased to talk to a reporter and told him which room the boys were in. He also told him the police had been there.
‘The FBI have been here all day too,’ said the cleaner. ‘And now the family’s got a lawyer. Reggie someone. Don’t know his other name.’
Slick waited near Ricky’s room until Mark came out.
‘How’s your brother’ he asked in a friendly way.
‘He’s doing great,’ said Mark. ‘Who are you?’
‘I’m a reporter,’ said Slick. ‘I’m working on a story about Clifford. The cops say you know more about it than you’re telling.’
‘When’s the story coming out’ asked Mark.
‘Maybe tomorrow,’ said Slick.
Mark felt sick. ‘I’m not answering any questions.’
‘That’s fine,’ said Slick, and walked away.
Mark sat down in a quiet corner and began to cry.
Ricky was quiet again. His thumb was back in his mouth, and his eyes were closed. Dianne turned as Mark came into the room.
‘Who’s this lawyer, Mark’ she asked. ‘Why do we need her?’
‘I’m frightened, Mom. There are cops all over the place, and the FBI, and now there are reporters wanting to talk to me. We need a lawyer.’
‘Lawyers don’t work for nothing, Mark.’
‘Don’t worry, Mom. I paid her a dollar.’
‘She’s working for a dollar? She must be a great lawyer. What has she done so far?’
‘She met the FBI today, and she’s meeting them again now. She’s coming to talk to you tonight. Mom, I need to tell you some things about me and Ricky.’
And Mark told Dianne what he and Ricky had seen.
‘That’s why Ricky’s in shock,’ said Mark. ‘Will you explain to Dr Greenway? It might help him to help Ricky.’
‘Okay,’ said Dianne. ‘You’ve done nothing wrong, trying to help that man. But why did you lie to the doctor?’
‘Tell him I only just remembered,’ said Mark. ‘Tell him I was in shock too, a bit like Ricky. But now I remember.’
‘I’ll tell him,’ said Dianne.