سرفصل های مهم
پشت ماسک
توضیح مختصر
همه میفهمن زورو در حقیقت کی هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
پشت ماسک
بعد از اینکه سربازان رد شدن، زورو از کلبهی بومی بیرون اومد. پرید روی اسبش و به قلعه رینا ده لسآنجلس رفت. هیچ سربازی اونجا نبود و دنبال اون میگشتن. فقط کاپیتان رمان در دفترش نشسته بود و منتظر اخبار بود.
وقتی یاغی تفنگ به دست وارد دفترش شد، رمان داد زد: “تو!”
جواب اومد: “دستهات رو بذار پشتت و بایست!” زورو دستهای کاپیتان رو بست.
پرسید: “فرماندار کجاست؟”
رمان جواب داد: “تو خونهی دون ژوان.”
“پس به دیدنش میریم. و یادت باشه، تفنگم روی سرته، پس صدات در نیاد.”
بیرون قلعه، زورو به کاپیتان گفت سوار اسب شه. بعد خودش پشتش نشست و بی سر و صدا به خونه دون ژوان رفتن.
از پشت وارد خونه شدن و زورو کاپیتان رو به اتاق جلو هل داد تو و خودش سریع پشت سرش رفت. عالیجناب و دون ژوان سر میز نشسته بودن و حرف میزدن.
یاغی گفت: “تکون نخورید.”
حکمران داد زد: “زورو! چرا اومدی اینجا؟”
زورو گفت: “اومدم توضیح بدم. عالیجناب، شما امروز به اشتباه خانوادهی یک آقای محترم رو توی سلول زندان عمومی انداختید.”
جواب خشمگینانهی حکمران اومد: “ولی اونها خائنانی هستن که به تو - یک یاغی - کمک کردن.”
“کی این حرف رو به شما زده؟”
“کاپیتان رومان. تو در خونهی ییلاقی پادیلوها شام خوردی. یک بومی خبر رو به کاپیتان که دنبالت بود، آورده. دون کارلوس تو رو در یک کمد مخفی کرده بود و وقتی اومدی بیرون، رمان رو با شمشیرت از پشت زخمی کردی و فرار کردی.”
“کاپیتان، حالا داستان واقعی رو برای حکمران تعریف کن. دون کارلوس خودش بومی رو به قلعه فرستاد. پالیدوها نمیدونستن من در کمد هستم. و من بهت وقت دادم شمشیرت رو در بیاری و مثل یک مرد بجنگی. مگه نه؟ جواب بده!”
کاپیتان گفت: “بله، حق با توئه.”
“چیز دیگهای بر علیه پالیدوها وجود داره، عالیجناب؟”
“بله. وقتی دون دیگو وگا خونهاش نبود و پالیدوها تو خونهی اون میموندن، کاپیتان یک شب به دیدار رفته و دیده که تو اونجا با دوشیزه هستی. تو دوست پالیدوها هستی و اونها مخفیت کردن حتی در خونهی کسی که به من وفاداره، بهت کمک کردن. اون شب تو فرار کردی، برای اینکه دوشیزه جلوی کاپیتان رو از دنبال کردن تو گرفته.”
زورو گفت: “حالا حقیقت داستان. کاپیتان رمان، تو عاشق دوشیزه لولیتا هستی. اون شب دیدی که تنهاست و سعی کردی اون رو ببوسی. اون خواستار کمک شد. و من اومدم و تو رو با لگد از خونه انداختم بیرونف مگه نه؟ حرف بزن!”
“بله. حق با توئه.”
حکمران گفت: “کاپیتان رمان، تو به من دروغ گفتی، دیگه فرمانده نیستی.” بعد به یاغی گفت: “ولی من هنوز هم مطمئنم پالیدوها خائن هستن. بنابراین افرادم اونها رو برمیگردونن زندان، و بعد تو رو دار میزنم.”
زورو جواب داد: “میبینیم، ولی قبل از اینکه برم، یه کار دیگه دارم که باید انجام بدم، بنابراین شما و دون ژوان باید اون گوشه بشینید.”
حکمران و دون ژوان کنار پنجره نشستن و زورو به رمان گفت: “تو به دوشیزه لولیتا اهانت کردی و باید تقاصش رو پس بدی. شونهات خوب شده و شمشیر داری پس با من مبارزه کن.”
چشمهای رمان خشمگین شدن. حکمران تمام دروغهاش رو فهمیده بود و بنابراین دیگه کاپیتان نبود. به شکل بدی به زورو نگاه کرد. این یاغی رو میکشت. بعد شاید عالیجناب اون رو میبخشید.
به طرف حکمران رفت و گفت: “دستهام رو باز کن، عالیجناب، تا بکشمش.”
حکمران که دستهای رمان رو سریع باز میکرد، گفت: “این کار رو بکن و میتونی دوباره کاپیتان بشی.”
بعد، مبارزه شروع شد. رمان شمشیر به دست به سمت دشمنش دوید، ولی زورو با هوشمندی باهاش مبارزه کرد، اسلحه در دست چپش بود، شمشیر در دست راستش.
حکمران داد زد: “بکشش، رمان!” اون و دون ژوان میدونستن اگه تکون بخورن زورو بهشون شلیک میکنه، بنابراین بیحرکت نشستن. بعد زورو تفنگش رو انداخت روی میز.
زورو گفت: “اگه هر کدوم از شما سعی کنه کاری انجام بده، از شمشیرم استفاده میکنم، عالیجناب.” ولی نه اون و نه دون ژوان نمیخواستن امتحان کنن.
حالا دست چپ زورو آزاد بود و رمان رو هل داد عقب. کاپیتان نسبت به قبل با ضعف بیشتری مبارزه میکرد.
یک مرتبه رمان شمشیرش رو وحشیانه به سمت زورو پرتاب کرد، زورو چیزیش نشد و پرید عقب. بلافاصله شمشیر یاغی سه تا برش سریع روی صورت دشمنش درست کرد و یک حرف زِد قرمز روی صورتش به جا گذاشت. بعد زرو شمشیرش رو به طرف دشمنش پرتاب کرد و از بدن رمان رد شد و کاپیتان مُرد و افتاد روی زمین.
یاغی گفت: “حالا میرم.”
حکمران داد زد: “به خاطر این کار دارت میزنم!”
“اگه بتونی من رو بگیری!” زورو خندید. تفنگش رو برداشت و دوید بیرون و پرید روی اسبش و آماده رفتن بود.
ولی حالا اوایل صبح بود. سه گروه سرباز از پالا، خونهی ییلاقی پالیدوها و سان گابریل میرسیدن. و زورو وسط اینها بود.
یک مرتبه یکی از افراد گونزالس اون رو دید و داد زد: “نفرین کاپیسترانو!” زورو به اون طرف میدان تاخت.
درست همون موقع حکمران و دون ژوان دویدن توی خیابون. داد زدن: “جلوش رو بگیرید، قاتل!”
حالا با سرعت به طرف شاهراه میرفت و سر راهش جمعیت سربازان رو کنار میزد.
گروهبان گونزالس با عصبانیت داد زد: “دنبالش کنید!”
بعد زورو به جاده پیچید. ولی این دیگه چی بود؟ یه نفر داشت چهار نعل وارد شهر میشد و پشت سرش گروهی از سربازان میومدن.
حالا از کدوم راه بره؟ برگرده یا مستقیم بره؟ برگشت، ولی همون موقع از بالای شونهاش دید که سواری که نزدیک میشه، دوشیزه لولیتاست. لولیتا داد زد: “صبر کن!” کمی بعد کنارش بود و با هم وارد شهر شدن.
لولیتا شروع کرد: “از خونهی فری فلیپ فرار کردم.”
زورو داد زد: “بعداً بهم بگو.”
یکمرتبه سربازانی با اسلحه جلوشون بودن.
گونزالس داد زد: “بگیریدشون زنده یا مرده!”
زورو داد زد: “زود باش، کاری که من میکنم رو انجام بده!” اسبش رو با سرعت به طرف مردها روند و در دقیقه آخر از روشون پرید.
لولیتا هم پشت سرش این کار رو کرد. داد زد: “حالا کجا؟”
“به میخونه!”
از اسبهاشون پریدن پایین و قبل از اینکه در رو قفل کنن، همه رو از میخونه بیرون فرستادن.
در عرض چند ثانیه میدان پر از سرباز شد. حکمران و گروهبان گونزالس رسیدن. حتی دون آلژاندرو هم اونجا بود با یه آقای محترم دیگه از محله.
“همه اینجان!” زورو که از سوراخ در میخونه نگاه میکرد، خندید.
لولیتا پرسید: “پیروان جوونت هم؟”
“نه. برای اونا فقط یه شب هیجانانگیز بود. صبح علیه حکمران حرف زدن سختتره. این پایانه. من میمیرم.”
لولیتا گفت: “میمیری! من نمیتونم بدون تو زندگی کنم.”
درست همون موقع گروهی از مردان جوان روی اسبها به میدان رسیدن و به سمت حکمران رفتن.
یکی از اونها داد زد: “صبر کنید!”
فرماندار داد زد: “چه خبره؟”
“ما از عوض خانوادههای تمام آقایون محترمی که اینجا هستن حرف میزنیم. فرستادن پالیدوها به زندان کار اشتباهی بود. شما باید اونها رو ببخشید. و زورو هم باید بخشیده بشه. تنها جرم اون مبارزه علیه عدالت کذایی و کمک به ضعفا و فقراست.”
“تو چی میگی دون آلژاندرو وگا؟ باید این خائنان و اون یاغی رو ببخشم؟”
دون آلژاندرو جواب داد: “باید ببخشی. من کاملاً حامی این آقایون محترم هستم. برگرد به سان فرانسیسکو ده آسیس و جنوب کالیفرنیا رو بده ما. اگه راه و روشت رو عوض کنی، ما وفادار خواهیم بود.”
حکمران گفت” “خیلیخب. پس من خانوادهی پالیدو و آقای زورو رو میبخشم!”
همه خوشحال شدن، بعد زورو و لولیتا از میخونه بیرون اومدن و وارد میدان شدن.
گروهبان گونزالس داد زد: “کی هستی؟ صورتت رو نشون بده!”
زورو ماسکش رو درآورد و همه دیدن کی هست: دون دیگو. همه به شدت سورپرایز شدن.
دون آلژاندرو با خوشحالی داد زد: “پسر من! ولی چطور؟”
دون دیگو توضیح داد: “همهی اینها وقتی من ۱۵ ساله بودم شروع شد. وقتی افراد حکمران، ضعفا و فقرا رو اذیت میکردن عصبانی شدم و تصمیم گرفتم مبارزه کنم. به خودم استفاده از شمشیر و اسبسواری رو آموزش دادم. شروع به زدن ماسک کردم و اسمم رو زورو گذاشتم.
صبحها دون دیگو و شبها زورو بودن، آسون نبود، ولی هیچ کدوم از شما راز من رو نفهمیدید. نه حتی دوشیزه لولیتا که امتناع کرد دون دیگو رو به خاطر پولش دوست داشته باشه، ولی آقای زورو رو به خاطر قلب حقیقیش دوست داشت! حالا اگه من رو بخواد، باهاش ازدواج میکنم و بعد حکمران قبل از اینکه با پالیدوها دشمنی کنه، دو بار فکر میکنه. روزهای زورو بودنم به پایان رسید، ولی از حالا به بعد دون دیگوی جوانمردتری میشم!”
“و تو، دوست من، گونزالس، اخباری که به دون دیگو از اینکه کجا میرفتی میدادی، برای زورو خیلی سودمند بود. متأسفم که پاداش نگرفتی، ولی پول نوشیدنی تو و افرادت رو در میخانه میدم!”
گروهبان گونزالس داد زد: “چه جنتلمنی!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Behind the mask
After the soldiers rode past, Zorro left the native’s hut. Then he jumped on his horse, and rode to the fort in Reina de Los Angeles. All the soldiers were away, looking for him. Only Captain Ramon sat in his office, waiting for news.
‘You’ cried Ramon when the outlaw walked into his office, gun in hand.
‘Stand with your hands behind your back’ came the reply. Zorro tied the captain’s hands together.
‘Where’s the governor’ he asked.
‘At Don Juan Estado’s house,’ answered Ramon.
‘Then we’ll visit him. And remember, my gun’s at your head, so no noise.’
Outside the fort, Zorro told the captain to get on his horse. Then he himself got up behind, and they rode quietly over to Don Juan’s house.
They went in through the back, and Zorro pushed the captain into the front room, following quickly. His Excellency and Don Juan were at a table, talking.
‘Don’t move,’ said the outlaw.
‘Zorro’ cried the governor. ‘Why are you here?’
‘To explain,’ Zorro said. ‘Excellency, today you wrongly put a gentleman’s family in a common prison cell.’
‘But they’re traitors who’ve helped you - an outlaw’ came the governor’s angry reply.
‘Who told you that?’
‘Captain Ramon. You had dinner at the Pulidos’ country house. A native brought the news to the captain, who went after you. Don Carlos hid you in a closet, and when you came out, you wounded Ramon from behind with your sword and escaped.’
‘Captain, now tell the governor the true story. Don Carlos himself sent the native to the fort. The Pulidos didn’t know that I was in the closet. And I gave you time to take out your sword and fight like a man. didn’t I? Answer!’
‘Yes, You’re right,’ said the captain.
‘Is there anything more against the Pulidos, Excellency?’
‘Yes. While Don Diego Vega was away, and the Pulidos were slaying at his house, the captain visited one night, and found you there with the Senorita. You’re the Pulidos’ friend, and they hid and helped you, even in the house of someone who’s loyal to me. That night you escaped because the Senorita stopped the captain catching you.’
‘Now for the true story,’ said Zorro. ‘Captain Ramon, you’re in love with Senorita Lolita. You found her alone that night and tried to kiss her. She called for help. And I came and kicked you out of the house, didn’t I? Speak!’
‘Yes. That’s right.’
‘Captain Ramon, you’ve lied to me,’ said the governor, ‘You’re no longer an officer.’ Then he told the outlaw, ‘But I’m still sure that the Pulidos are traitors. So my men will take them back to prison, and then I’ll hang you.’
‘We’ll see,’ replied Zorro, ‘But I have something more to do before leaving, so you and Don Juan must sit over there.’
The governor and Don Juan sat by the window while Zorro told Ramon, ‘You offended Senorita Lolita, and must pay for that. Your shoulder’s better, and you have a sword, so fight me!’
Ramon’s eyes were wild. The governor knew all about his lies, and so he was no longer a captain. He looked at Zorro darkly. He would kill this outlaw. Then perhaps His Excellency would pardon him.
He went over to the governor, saying, ‘Untie me, Excellency, and I’ll kill him.’
‘Do that, and you can be a captain again,’ said the governor, untying him at once.
Then the fight began. Ramon ran at his enemy, sword in hand, but Zorro fought back cleverly - his gun in his left hand, his sword in his right.
‘Kill him, Ramon’ cried the governor. He and Don Juan knew that Zorro would shoot if they moved, so they sat still. Then Zorro threw his gun on the table.
‘I’ll use my sword, Excellency, if either of you tries anything,’ he told the governor. But neither he nor Don Juan wanted to try.
Now Zorro’s left hand was free, and he pushed Ramon back. The captain fought more weakly than before.
Suddenly Ramon thrust his sword wildly at Zorro, who jumped back unhurt. At once the outlaw’s sword made three quick cuts on his enemy’s face, leaving a red letter Z there. Then Zorro thrust his sword through Ramon’s body, and the captain fell to the floor, dead.
‘Now I’ll leave,’ said the outlaw.
‘I’ll hang you for this’ cried the governor.
‘If you catch me!’ laughed Zorro. He took his gun, ran outside, and jumped on his horse - ready to ride away.
But it was now early morning. Three groups of soldiers were arriving back from Pala, the Pulidos’ country house, and San Gabriel. And Zorro was in the middle of them.
Suddenly one of Gonzales’s men saw him, crying, ‘The Curse of Capistrano!’ Zorro galloped across the square.
Just then, the governor and Don Juan ran into the street. ‘Stop him, Murderer’ they cried.
He rode hard for the highway now, dividing the crowd of soldiers in his way.
‘After him’ shouted Sergeant Gonzales angrily.
Then Zorro turned a corner in the road. But what was this? Someone was galloping into town, and behind them, a group of soldiers followed.
Which way now? Back or straight on? He turned around but then, over his shoulder, he saw that the rider coming nearer was Senorita Lolita. ‘Wait’ she cried. Soon she was by his side, and together they rode into town.
‘I escaped from Fray Felipe’s house,’ began Lolita.
‘Tell me later,’ cried Zorro.
Suddenly there were soldiers with guns before them.
‘Take them, dead or alive’ screamed Gonzales.
‘Quickly , Do what I do’ called Zorro. He rode his horse fast at the men, jumping over them at the last minute.
Lolita followed. ‘Where now’ she cried.
‘To the tavern!’
They jumped off their horses and sent everyone out of the tavern before they locked the door.
In no time the square was full of soldiers. The governor arrived, and Sergeant Gonzales. Even Don Alejandro was there, with other gentleman of the neighbourhood.
‘Everybody’s here!’ laughed Zorro, watching through a hole in the tavern door.
‘Your young followers, too’ asked Lolita.
‘No. For them it was only an exciting night adventure. Speaking out by day against the governor is harder. This is the end. I’m going to die.’
‘Were going to die’ said Lolita. ‘I can’t live without you.’
Just then, a group of young gentlemen on horses arrived in the square and rode over to the governor.
‘Stop’ shouted one.
‘What’s that’ cried the governor.
‘We speak for all the gentlemen’s families here. It was wrong to send the Pulidos to prison. You must pardon them. Zorro too must have a pardon. His only crimes are fighting against false justice and helping the weak and the poor.’
‘What do you say, Don Alejandro Vega? Must I pardon these traitors and this outlaw?’
‘You must,’ answered Don Alejandro. ‘I’m fully behind these gentlemen. Go back to San Francisco de Asis and leave south California to us. If you change your ways, we’ll be loyal.’
‘Very well,’ said the governor. ‘Then I pardon the Pulido family, and Senor Zorro, too!’
Everybody cheered, and Zorro and Lolita left the tavern, and walked into the square.
‘So who are you’ cried Sergeant Gonzales. ‘Show your face!’
Zorro took off his mask and everyone saw that he was - Don Diego! Everybody was terribly surprised.
Don Alejandro cried happily, ‘My son! But how?’
‘It began when I was fifteen,’ explained Don Diego. ‘I felt angry when the governor’s men hurt the weak and poor in Capistrano, and I decided to fight back. I taught myself to use a sword and ride. I started wearing a mask, and called myself Zorro.
‘It wasn’t easy being Don Diego by day and Zorro by night, but none of you learned my secret. Not even Senorita Lolita, who refused to love Don Diego for his money, but loved Senor Zorro for his true heart! Now I’ll marry her if she wants me, and then the governor will think twice before he makes enemies of the Pulidos again. My days as Zorro are over, but from now on I’ll be a more manly Don Diego.
‘And for you, friend Gonzales, the news that you gave Don Diego of where you were riding was most helpful to Zorro. I’m sorry that you won’t have your reward, but I’ll pay for drinks at the tavern for you and your men!’
‘What a gentleman’ cried Sergeant Gonzales.