جیغ‌هایی در شب

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز باس دوگانه / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جیغ‌هایی در شب

توضیح مختصر

فرانک مُرده و سیمون به سؤالات پنی جواب درست نمیده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

جیغ‌هایی در شب

خواب بودم ولی سرم پر از تصاویر و داستان‌ها بود. داشتم خواب کنترباس، ویولونیست‌ها و پارتی‌های ساحلی رو می‌دیدم. سیمون هم در خوابم بود. رهبر ارکسترمون هم بود. همچنین معلم قدیمیم داشت روی ماسه‌ها کنترباس می‌زد. بعد صدای متفاوتی شنیدم.

یه نفر داشت فریاد می‌کشید. نه، بدتر از اون. یه نفر جیغ می‌کشید، با صدای بلند جیغ میکشید. چشم‌هام رو باز کردم. بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود.

یه نفر دوباره داشت جیغ می‌کشید. دوباره. و دوباره. این بار خواب نمیدیدم.

از تخت پایین اومدم. تیشرت و شلوار جینم رو پوشیدم و رفتم بیرون از اتاقم. درها در سمت چپ و راست باز می‌شدن. آدریانا از اتاقش بیرون اومد و به طرف من اومد. نیمه خواب بود. هنوز با لباس خوابش بود. خواب‌آلود پرسید: “چی شده؟ چه خبره؟”

جواب دادم: “نمیدونم.”

مارتین آدلی، نوازنده‌ی ترومپ اومد طرف‌مون.

پرسید: “کی داره جیغ میکشه؟”

بهش گفتم: “هیچکس نمیدونه. ولی وحشتناک به گوش میرسه.”

یه صدای جیغ دیگه اومد. از بیرون میومد.

دویدیم تو اتاق من و از پنجره بیرون، پایین به خیابون نگاه کردیم. یه ماشین پلیس اونجا بود، چند نفر آدم بودن و آدم‌های بیشتری اومدن. و یه چیز دیگه.

گفتم: “بیاید بریم.” سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه‌ی همکف. وقتی آسانسور ایستاد، از هتل بیرون دویدیم و آدم‌ها رو کنار زدیم و رفتیم جلو.

مرلین وایتل، نوازنده‌ی هارپ، قبل از ما اونجا بود. صورتش سفید شده بود و چشم‌هاش درشت و گرد شده بودن.

گفت: “ببینید! ببینید!” به جلوش اشاره می‌کرد. دوباره جیغ کشید.

نگاه کردیم. داشت به شخص جلوی پاش اشاره می‌کرد. فرانک شفرد بود. دهنش باز بود. کل سرش خونی بود.

مارتین اول صحبت کرد. گفت: “خدای من! مُرده!”

هیچ کس تا پنج دقیقه هیچ کاری نکرد. مثل لحظه‌ای از یک فیلم بد بود. اطرافم رو نگاه کردم. کاندیدا اشلی مورتون اونجا بود. صورتش سفید شده بود.

داشت می‌گفت: “وای، وای، وای، نه” و بعد برگشت و رفت توی هتل.

می‌دونستیم نمیتونیم بخوابیم. نمی‌دونستم چیکار کنیم. ولی مدیر هتل شخص خوبی بود. ساعت پنج و نیم صبح بار رو باز کرد. اونجا نشستیم. همه سؤالاتی می‌پرسیدیم. چه اتفاقی افتاده بود؟ فرانک چطور مرده بود؟ از اتاقش افتاده بود؟

صدای یه ماشین پلیس دیگه رو شنیدیم. مردی وارد بار شد. حرف زدن رو متوقف کردیم.

گفت: “صبح‌بخیر. اسم من پرتیلو هست. بازرس پورتیلو.” صداش و چشم‌هاش سرد بودن. ولی من فکر کردم: “خیلی خوش‌قیافه است با موهای تیره و اون چشم‌های خشن.” بعد حالم به خاطر فرانک بد شد.

پلیس گفت: “حالا لطفاً همگی گوش بدید. آقای شفرد مرده. نمی‌تونیم این موضوع رو تغییر بدیم. بنابراین برید بخوابید. فردا حرف میزنیم- خوب، منظورم امروز بعدتر هست.” انگلیسیش خیلی خوب بود.

بیرون هوا داشت روشن میشد. روی تختم دراز کشیدم و به فرانک فکر کردم. سعی می‌کردم خون و چشم‌های باز و مُرده‌اش رو نبینم. سعی می‌کردم، ولی نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم. یک نفر در رو زد. بلند شدم و بازش کردم. سیمون بود.

گفت: “سلام.”

“سلام. وحشتناک نیست؟”

گفت: “بله. فرانک بیچاره.”

پرسیدم: “کجا بودی؟ بعد از کنسرت؟ دیشب کجا بودی؟”

گفت: “رفتم بار.”

پرسیدم: “چرا؟”

“چرا؟ چرا؟ چه سؤال احمقانه‌ای. که چیزی بخورم.”

پرسیدم: “بعدش چیکار کردی؟”

“سؤالات، سؤالات! این همه سؤال رو برای چی میپرسی؟” صداش حالا فرق میکرد.

دوباره پرسیدم: “بعدش چیکار کردی؟”

“به یه بار دیگه رفتم.” حالا لبخند نمیزد.

گفتم: “چرا به من نگفتی؟ بهت نیاز داشتم.” دیگه به جسد فرانک فکر نمیکردم. “وقتی برگشتی نیومدی اتاق من.”

“این یه سؤاله یا یه توضیح.”

“نمیدونم. یالّا، سیمون، کجا بودی؟” نمی‌خواستم این همه سؤال ازش بپرسم، ولی نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم.

داد زد: “خیلی‌خب. خیلی‌خب. ببین، رفتم چند تا بار، باشه؟ زیاد خوردم. خیلی زیاد. خیلی دیر برگشتم هتل. حدود ساعت ۳ صبح. وقتی رسیدم اینجا سریع رفتم اتاقم. میدونی، حالم خوب نبود. اون همه نوشیدنی …”

“با یه نفر دیگه بودی؟”

“به حرفم گوش نمیدی؟” حالا واقعاً عصبانی شده بود. نمی‌فهمیدم.

گفتم: “متأسفم، سیمون. احمق‌بازی در آوردم. خوب، میدونی …”

گفت: “آره.” حالا آروم‌تر شده بود. “شب سختی بود، صبح سختیه.” بهم لبخند زد. منو بوسید. ولی مشکلی وجود داشت. یه چیزی درست نبود.

گفت: “برمیگردم اتاقم. نیاز به دوش گرفتن دارم. بعداً می‌بینمت.” بدون یک کلمه دیگه از اتاق خارج شد.

به در بسته نگاه کردم. به حرف‌هاش، به جواب‌هاش به سؤالاتم فکر کردم. و بعد فکر کردم: “چرا حقیقت رو بهم نمیگه؟”

متن انگلیسی فصل

Chapter five

Screams in the night

I was asleep, but my head was full of pictures and stories. I was dreaming about double basses and violinists and parties on the beach. Simon was in my dream. Our conductor was in it. So was my old teacher, playing a double bass on the sand. Then I heard a different sound.

Somebody was shouting. No, it was worse than that. Somebody was screaming, screaming very loudly. I opened my eyes. I woke up. It was five o’clock in the morning.

Somebody screamed again. And again. And again. This time I wasn’t dreaming.

I got out of bed. I put on a T-shirt and some jeans and went out of my room. Doors were opening on the left and the right. Adriana came out of her room. She ran up to me. She was half asleep, still in her night-dress. ‘What is it’ she asked sleepily. ‘What’s going on?’

‘I don’t know,’ I answered.

Martin Audley (a trumpet player) came up to us.

‘Who screamed’ he asked.

‘Nobody knows,’ I told him. ‘But it sounded terrible.’

There was another scream. It came from outside.

We ran back into my room and looked out of the window, down at the street. There was a police car there, some people, more and more people. And something else.

‘Come on,’ I said. We got the lift to the ground floor. When it stopped we ran out of the hotel and pushed to the front of all the people.

Marilyn Whittle, the harp player, was already there. Her face was white and her eyes were large and round.

‘Look! Look’ she said. She was pointing in front of her. She screamed again.

We looked. She was pointing at the person at her feet. It was Frank Shepherd. His mouth was open. There was blood all over his head.

Martin spoke first. ‘My God’ he said. ‘He’s dead!’

For a few minutes nobody did anything. It was like a moment from a bad film. I looked around me. Candida Ashley-Morton was there. Her face was white.

‘Oh, oh, oh no,’ she was saying, and then she turned and walked back into the hotel.

We knew that we couldn’t sleep. We didn’t know what to do. But the hotel manager was a nice person. He opened the bar - at half past five in the morning. We sat there. We were all asking the same questions. What happened? How did Frank die? Did he fall from his room?

We heard another police car. A man came into the bar. We stopped talking.

‘Good morning,’ he said. ‘My name is Portillo, Inspector Portillo.’ His voice was cold. So were his eyes. But I also thought, ‘He’s very good-looking with his dark hair and those eyes’. Then I felt bad because of Frank.

‘Now, please listen everybody,’ the policeman said. ‘Mr Shepherd is dead. We can’t change that. So go to bed. We’ll talk tomorrow - well, I mean later today.’ His English was very good.

Outside it was getting light. I was lying on my bed, thinking about Frank. I was trying not to see the blood and his eyes, open and dead. I was trying not to, but I couldn’t stop. Someone knocked on my door. I got up and opened it. It was Simon.

‘Hello,’ he said.

‘Hi. Isn’t it terrible?’

‘Yes,’ he said. ‘Poor Frank.’

‘Where were you’ I asked. ‘After the concert? Where were you last night?’

‘I went to a bar,’ he said.

‘Why’ I asked.

‘Why? Why? What a stupid question. For a drink.’

‘What did you do then’ I asked.

‘Questions, questions! Why all these questions?’ His voice was different now.

‘What did you do then’ I asked again.

‘I went to another bar.’ He wasn’t smiling now.

‘Why didn’t you tell me’ I said. ‘I needed you.’ I was thinking of Frank’s body again. ‘You didn’t come to my room when you got back.’

‘Is that a question or a statement?’

‘I don’t know. Come on, Simon, where were you?’ I didn’t want to ask all these questions but I couldn’t help it.

‘All right. All right,’ he shouted. ‘Look, I went to a few bars, OK? I had a lot to drink. A lot. I walked back to the hotel very late. About three in the morning. When I got here I went up to my room quickly. I wasn’t feeling very well, you see. All those drinks.’

‘Were you with someone else?’

‘Haven’t you listened to me?’ Now he was really angry. I didn’t understand it.

‘Oh Simon, I’m sorry,’ I said. ‘I’m being stupid. It’s just, well, you know.’

‘Yes,’ he said. He was quieter now. ‘It’s been a difficult night, a difficult morning.’ He smiled at me. He kissed me. But there was something wrong. Something wasn’t quite right.

‘I’m going to go back to my room,’ he said. ‘I need a shower. See you later.’ He walked out of the room without another word.

I looked at the closed door. I thought about his words, about his answers to my questions. And then I thought, ‘Why isn’t he telling me the truth?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.