رستوران، دعوا

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز باس دوگانه / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

رستوران، دعوا

توضیح مختصر

نوازنده‌ی هارپ به کاندیدا میگه اون فرانک رو کشته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

رستوران، دعوا

اون روز عصر چند نفر از ما به رستوران نزدیک رامبلاس رفتیم. سیمون با ما نیومد.

بهم گفت: “باید چند نفر رو ببینم. بعداً برمیگردم هتل.” من کنار مارتین نشسته بودم. مارتین رو دوست داشتم. شش سال بود که در ارکستر بود.

آدریانا اون طرف میز نشسته بود. گاهی بهم لبخند میزد و من هم بهش لبخند میزدم. تمام مدت در فکر بودم، سیمون تو اتاق اون بود؟ سعی داره همزمان دوست من و معشوقه‌ی سیمون باشه؟ دیشب سیمون تو اتاق اون نبود. یه نفر دیگه بود.

فکر کردم: “وای، نه. چرا زندگی انقدر سخته؟”

شاممون رو تموم کردیم و حسابمون رو پرداخت کردیم. بعد برگشتیم به خیابان رامبلاس.

آدریانا اومد پیشم. گفت: “حالت خوبه؟” داشتیم از کنار یک کافه رد می‌شدیم.

فکر کردم: “حالا، حالا. حالا وقت خوبی برای سؤال هست- سؤالی که می‌خوام ازش بپرسم.”

ولی همون لحظه صداهای انگلیسی شنیدیم. برگشتیم. کاندیدا اشلی مورتون سر یکی از میزهای کافه نشسته بود. مرلین وایت، نوازنده‌ی هارپ، ایستاده بود. داشت سر کاندیدا داد می‌کشید. مردم اونا رو تماشا می‌کردن.

داشت داد می‌کشید: “تو بودی؟ تو اونو از پنجره به پایین هل دادی؟”

کاندیدا به آرومی گفت: “نه، البته که من هلش ندادم. احمق نباش.”

نوازنده‌‌ی هارپ گفت: “من فکر می‌کنم تو این کار رو کردی. تو اونو کشتی. برای این که دوستت نداشت.”

“درباره چی حرف میزنی؟” صورت کاندیدا سفید شده بود.

مرلین گفت: “تو اونو دوست داشتی، مگه نه؟” صورتش قرمز شده بود.

کاندیدا به زمین نگاه کرد. هیچی نگفت.

مارلین جیغ کشید: “نداشتی؟ تو عاشقش بودی.”

کاندیدا گفت: “خیلی‌خب. این حقیقت داره. فرانک و من معشوقه بودیم. بفرما، خوشحال شدی.”

مرلین فریاد کشید: “به همین خاطر هم اونو کشتی.”

کاندیدا دوباره گفت: “درباره‌ی چی حرف میزنی؟” صداش خسته به گوش می‌رسید.

مرلین بهش گفت:‌ “تو اونو کشتی، برای این که دیگه تو رو دوست نداشت.”

“لطفاً بس کن. همه دارن گوش میدن.”

گفت: “همه گوش میدن؟ که چی؟ بذار گوش بدن. براشون یه داستان درباره‌ی مردی به اسم فرانک شفرد تعریف می‌کنم. من هم اون رو دوست داشتم، میدونی.”

کاندیدا با صدای آروم گفت: “بله. بهم گفت.”

نوازنده‌ی هارپ فریاد کشید: “این حقیقت نداره! اون بهت نگفت. اون تو رو دوست نداشت. من رو دوست داشت. بیشتر از تو. من رو دوست داشت.”

کاندیدا گفت: “بس کن، مرلین. برگرد هتل. برگرد اتاقت. نیاز به خواب داری.”

“خواب؟ نمیتونم بخوابم. فرانک مُرده. چطور می‌تونم بخوابم. با قاتلی که در اتاق بغل هست.”

“گوش کن، مرلین، باید تمومش کنی.”

“تموم نمی‌کنم. تو یه قاتلی، یه قاتل، یه قاتل کثیف. تو اونو از پنجره هل دادی برای اینکه منو دوست داشت.

من رو. او من رو دوست داشت.” مرلین داشت بلندتر و بلندتر فریاد میکشید. یک نگاه وحشتناک تو چشم‌هاش بود. همه توی خیابون ایستاده بودن و تماشا می‌کردن. نمیدونستم چیکار کنم.

آدریانا رفت پیش نوازنده‌ی هارپ. بهش گفت: “بس کن! بس کن!” و محکم از صورت مرلین زد.

مرلین دهنش رو باز کرد چیزی بگه. بعد دهنش رو بست و از کافه بیرون دوید.

آدریانا گفت: “مارتین، برو دنبالش” و مارتین نوازنده‌‌ی هارپ غمگین رو در شب دنبال کرد.

کاندیدا گفت: “به خاطرش عذر می‌خوام، عذر می‌خوام. البته حقیقت نداره. واقعاً. حقیقت نداره.” حالا داشت گریه میکرد.

آدریانا گفت: “بیا فردا درباره‌اش حرف بزنیم.” بازوش رو انداخت دور کاندیدا و دور شدیم، از رامبلاس به طرف هتل‌مون اومدیم.

اون شب رو با سیمون سپری کردم. یک ساعت بعدتر از ما رسید. باهام خوش رفتار بود. اومد روی تخت کنارم، و چشم‌هام رو بوسید. از عشق حرف زد و من می‌خواستم باور کنم. همراهش یه بطری شامپاین داشت.

ولی من خوشحال نبودم. سیمون رو دوست داشتم، ولی دربارش حس خوبی نداشتم. نسبت به من عجیب رفتار می‌کرد. گاهی چیزهایی می‌گفت و کارهایی می‌کرد که نمی‌فهمیدم. ولی فکر می‌کنم سعی می‌کرد دوستم داشته باشه. سعی میکرد اون شب دوستم داشته باشه، شاید به خاطر اینکه چیزی میدونست که من نمی‌دونستم. میدونست که آخرین شبی هست که با هم هستیم.

و وقتی بیدار شدم اونجا نبود.

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

A restaurant, a fight

That evening some of us went to a restaurant near the Ramblas. Simon didn’t come with us.

‘I have to see some people. I’ll come back to the hotel later,’ he told me. I was sitting next to Martin. I like Martin. He’s been in the orchestra for about six years.

Adriana was at the other side of the table. Sometimes she smiled at me and I smiled back. But all the time I was thinking, ‘Was that Simon in her room? Is she trying to be my friend and Simon’s lover at the same time?’ He wasn’t in his room last night. Somebody was in hers.

‘Oh no,’ I thought. ‘Why is life so difficult?’

We finished our supper and paid the bill. Then we walked back up the Ramblas.

Adriana came up to me. ‘Are you OK’ she said. We were walking past a cafe.

‘Now, now,’ I thought. ‘Now is a good time for the question - the question I want to ask her.’

But at that moment we heard English voices. We turned round. Candida Ashley-Morton was sitting at one of the tables. Marilyn Whittle, the harp player, was standing up. She was shouting at Candida. People were watching them.

‘Was it you’ she was shouting. ‘Did you push him out of the window?’

‘No, of course, I didn’t,’ Candida said quietly. ‘Don’t be stupid.’

‘I think you did,’ the harp player said. ‘You killed him. Because he didn’t love you.’

‘What are you talking about?’ Candida’s face was white.

‘You loved him, didn’t you’ Marilyn said. Her face was all red.

Candida looked at the ground. She didn’t say anything.

‘Didn’t you’ screamed Marilyn. ‘You were in love with him!’

‘All right. It’s true,’ Candida said. ‘Frank and I were lovers. There, are you happy?’

‘That’s why you killed him’ Marilyn shouted.

‘What are you talking about’ Candida said again. Her voice sounded tired.

‘You killed him because he didn’t love you anymore,’ Marilyn told her.

‘Please stop. Everyone’s listening.’

‘Everybody’s listening’ she said. ‘So what? Let them listen. I’ll tell them a story; About a man called Frank Shepherd. I loved him too, you know.’

‘Yes,’ Candida said quietly. ‘He told me.’

‘That’s not true’ the harp player shouted back. ‘He didn’t tell you. He didn’t love you. He loved me. More than you. He loved me.’

‘Stop it, Marilyn,’ Candida said. ‘Go back to the hotel. Go back to your room. You need some sleep.’

‘Sleep? I can’t sleep. Frank’s dead. How can I sleep? With a killer in the next room.’

‘Now listen, Marilyn, you must stop this.’

‘I won’t stop it. You’re a killer, a killer, a dirty killer. You pushed him out of that window because he loved me.

Me. He loved me.’ Marilyn was shouting louder and louder. She had a terrible look in her eyes. Everybody on the street stopped to watch. I didn’t know what to do.

Adriana walked over to the harp player. ‘Stop it’ she said to her. ‘Stop it!’ And she hit Marilyn hard in the face.

Marilyn opened her mouth to say something. Then she closed it and ran out of the cafe.

‘Go after her, Martin,’ Adriana said, and Martin followed the unhappy harp player into the night.

‘I’m sorry about that,’ Candida said, ‘I’m sorry. It’s not true, of course. Really. It’s not true.’ She was crying now.

‘Let’s talk about it tomorrow,’ Adriana said. She put her arm around Candida and we walked away, up the Ramblas, towards our hotel.

I spent that night with Simon. He arrived an hour after we did. He was nice to me. He got into bed next to me, and kissed my eyes. He talked of love and I wanted to believe him. He had a bottle of champagne with him.

But I wasn’t happy. I loved Simon, but I didn’t feel good about it. He was strange towards me. Sometimes he said things and did things which I didn’t understand. But he tried to love me, I think. He tried to love me that night, perhaps because he knew something that I didn’t know. He knew that it was our last night together.

When I woke up he was gone.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.