سرفصل های مهم
چرا این کار رو کردی؟
توضیح مختصر
پلیس سیمون رو دستگیر میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
چرا این کار رو کردی؟
هنوز هم بعضی وقتها باورم نمیشه در بارسلونا چه اتفاقی افتاد. البته کل داستان رو نمیدونم، ولی بیشترش رو میدونم.
سیمون اون شب نیمهی دوم کنسرت در سالن تئاتر در بارسلونا نموند. فکر کرد: “مشکلی نیست، پنی من رو در کنسرت دیده. اعضای ارکستر من رو دیدن. پنی فکر میکنه پشت نشستم.” سیمون بیچاره.
سیمون برای دیدن یک نفر به بار رفت. ولی فرانک هم در بار بود. فرانک به یک نوشیدنی نیاز داشت. نیاز داشت به مشکلاتش فکر کنه؛ میدونید، فرانک کاندیدا رو دوست داشت. ولی بعد مرلین به این نتیجه رسیده بود که اون هم فرانک رو دوست داره. براش نامههایی فرستاده بود، چیزهایی بهش داده بود، باهاش حرف زده بود، همه جا دنبالش میکرد. فرانک دوست نداشت مرلین دنبالش کنه. نیاز به یک نوشیدنی داشت.
سیمون فرانک رو ندیده بود. فرانک هم اول سیمون رو ندیده بود. ولی بارمن فرانک رو دید و بعد عکسش رو در تلویزیون دید- و به پلیس زنگ زد.
یک مرد فرانسوی قد بلند با کیف مشکی وارد بار شد. شاید همین موقع بوده که فرانک بالا رو نگاه کرد و سیمون رو دید ولی باهاش حرف نزد. فرانک میدونست مشکلی وجود داره.
مرد فرانسوی گفت: “ممنونم، مسیو هانت. تابلو به دستمون رسید. دوستم خیلی خوشحاله.” کیفش رو باز کرد. یک پاکت نامهی قهوهای بزرگ به سیمون داد. فرانک گوش میداد.
“همهی اینها فقط به خاطر نقاشی سزان” سیمون خندید.
فرانک احتمالاً مقالهی روزنامه رو به یاد آورد. مرد فرانسوی از بار خارج شد. سیمون به پاکت نامه نگاه کرد. توش پول بود. پول زیاد. فرانک هم این رو دید. البته پول باغبان سزان بود. فرانک اون موقع تمام ماجرا رو نمیدونست ولی ما حالا میدونیم: یک فرانسوی پولدار این تابلو رو برای کلکسیون محرمانهی هنریش میخواست.
چیز دیگهای که فرانک نمیدونست. دخترخالهی سیمون در گالری تیت به عنوان نگهبان کار میکرد. نقاشی رو از گالری بیرون آورده. و داده بوده به سیمون و اون هم گذاشته بود تو جعبهی کنترباس من. هیچکس در جعبهی کنترباس در یک کامیون ارکستر دنبال نقاشی نمیگشت!
سیمون برگشت هتل. فرانک اول رفت اتاق خودش و یک تماس تلفنی با لندن برقرار کرد. بعد رفت اتاق سیمون. شاید میخواست ازش بپرسه چرا؟ چرا این کار رو کردی؟ شاید میخواست بهش بگه فرار کنه. نمیدونم. ولی رفتن به اتاق سیمون فکر خوبی نبود. پنجرهی سیمون باز بود. فرانک از طبقهی پنجم افتاد پایین.
پلیس سیمون رو در فرودگاه بارسلونا پیدا کرد. بعد از شبی که با من داشت رفته بود اونجا.
پلیس رفت پاسگاه پلیس. من پشت سرش رفتم. داخل ساختمان خیلی گرم بود.
به در رسیدیم. پلیس قفل در رو باز کرد.
یه پلیس دیگه تو اتاق بود. و سیمون.
سیمون گفت: “سلام.” وحشتناک دیده میشد.
با صدای آروم گفتم: “سلام. حالت چطوره؟”
گفت: “تو چی فکر میکنی؟” سؤال واقعی نبود.
ازش پرسیدم: “آه، سیمون. واقعاً تو فرانک رو کشتی؟”
“بله. نه. اون عصبانی بود. افتاد. خوب، من هلش دادم.”
پرسیدم: “چرا؟” باورم نمیشد.
سیمون با صدای غیر دوستانهای گفت: “اون من رو در بار دید. من رو با مرد فرانسوی دید. از باغبان خبر داشت.”
داد زدم: “چرا؟ چرا این کارو کردی؟” خیلی عصبانی بودم. “چرا این کار رو کردم؟ البته که پول. پول بیشتری میخواستم.”
پرسیدم: “و چرا فرار نکردی؟”
“کردم. بعد از اینکه فرانک افتاد، از هتل بیرون اومدم. ولی بعد فکر کردم. هیچکس نمیدونه. یک اتفاق بود. مردم اینطور میگن. ولی از تماس تلفنی خبر نداشتم. نمیدونستم پلیس میتونه بفهمه اثر انگشتهای فرانک کجا هستن، اثر انگشتهاش روی پنجره اتاقم بودن.”
چند دقیقهی دیگهای در اتاق نشستیم. به هم نگاه نکردیم.
پرسیدم: “چه بلایی سرت میاد؟”
“نظرت چیه؟ فکر کنم مدتی طولانی بیفتم زندان.”
“سیمون بیچاره.”
“آه، حرف نزن. برو. برو. نمیخوام تو این اتاق باشی. نمیخوام هیچ کس اینجا با من باشه. نمیخوام دوباره تو رو ببینم. هیچ وقت. برو بیرون.”
میخواستم بمونم. سیمون آدم خوبی نبود، ولی من دوستش داشتم. خوب، یک زمانهایی دوستش داشتم.
گفتم: “سیمون. سیمون، من …” ولی دیگه هیچ جملهای توی ذهنم نبود. سیمون به زمین نگاه کرد. پلیس اسپانیایی به بیرون از پنجره نگاه کرد. من از اتاق خارج شدم.
وقتی از پاسگاه پلیس اومدم بیرون، پشت سرم رو نگاه نکردم.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Why did you do it?
Sometimes, now, I still can’t believe what happened in Barcelona. I don’t know the whole story, of course, but I know most of it.
Simon did not stay for the second half of the concert in the theatre in Barcelona that night. ‘No problem,’ he thought, ‘Penny saw me at the concert. The orchestra saw me. Penny thinks I’m sitting at the back.’ Poor Simon.
Simon went to a bar to meet someone. But Frank was also in the bar. Frank needed a drink. He needed to think about his problems. You see Frank loved Candida. But then Marilyn decided that she loved Frank too. She sent him letters, gave him things, talked to him, followed him everywhere. Frank didn’t like Marilyn following him. He needed a drink.
Simon didn’t see Frank. Frank didn’t see Simon either, at first. But the barman saw Frank - and later he saw a picture of Frank on the television - so he rang the police.
A tall Frenchman came into the bar with a black bag. Perhaps that’s when Frank looked up and saw Simon, but he didn’t speak to him. Frank knew that something wasn’t right.
‘Thank you Monsieur Hunt,’ the Frenchman said. ‘We have got the picture. My friend is very happy.’ He opened his bag. He gave Simon a large brown envelope. Frank was listening.
‘All this, just for a Cezanne painting,’ Simon laughed.
Frank probably remembered the article in the newspaper. The Frenchman walked out of the bar. Simon looked into the envelope. There was money in it. A lot of money. Frank saw it too. It was money for ‘The Gardener’ by Cezanne, of course. Frank didn’t know the whole story then, but we know now: a rich man in France wanted it for his secret collection of art.
Something else Frank didn’t know. Simon’s cousin worked at the Tate Gallery as a security guard. She took the painting from the gallery. She gave it to Simon and he put it in my double bass case. Nobody looks for a painting in a double bass case in an orchestra truck!
Simon went back to the hotel. Frank went to his own room first and made that phone call to London. Then he went to Simon’s room. Perhaps he wanted to ask him, ‘Why? Why did you do it?’ Perhaps he wanted to tell him to run. I don’t know. But it wasn’t a good idea to go to Simon’s room. Simon’s window was open. Frank fell five floors to the ground.
The police found Simon at Barcelona airport. He went there after his night with me.
The policeman walked through the police station. I followed him. It was very hot in the building.
We got to a door. The policeman unlocked the door.
There was a different policeman in the room. And Simon.
‘Hello,’ Simon said. He looked terrible.
‘Hello,’ I said quietly. ‘How are you?’
‘What do you think’ he said. It wasn’t a real question.
‘Oh Simon, did you really kill Frank?’ I asked him.
‘Yes. No. He was angry. He fell. Well, I pushed him.’
‘Why’ I asked. I couldn’t believe this.
‘He saw me in the bar,’ Simon said in an unfriendly voice. ‘He saw me with the Frenchman. He knew about “The Gardener”’
‘Why’ I shouted. ‘Why did you do it?’ I was very angry. ‘Why did I do it? Money, of course. I wanted more money.’
‘And why didn’t you run’ I asked.
‘I did. After Frank “fell”, I left the hotel. But then I thought. “Nobody knows. It was an accident. That’s what people will say.” But I didn’t know about his telephone call. I didn’t know that the police could see where his fingers were, his fingerprints on the window of my room.’
We sat in that room for a few more minutes. We didn’t look at each other.
‘What’s going to happen to you’ I asked.
‘What do you think? I’m going to be in prison for a long time, I expect.’
‘Poor Simon.’
‘Oh, be quiet. Go away. Go away. I don’t want you in this room. I don’t want anybody here with me. I don’t want to see you again. Ever. Just get out.’
I wanted to stay. Simon was not a good person, but I loved him. Well, I loved him once upon a time.
‘Simon,’ I said. ‘Simon I–’ but I didn’t have any words in my head. Simon looked at the floor. The Spanish policeman looked out of the window. I left the room.
When I walked out of the police station I didn’t look back.