سرفصل های مهم
یک روز زیبا
توضیح مختصر
دوستپسر پنی ازش میخواد به جای اون تو کنسرت بنوازه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
یک روز زیبا
بیدار شدم. اطرافم رو نگاه کردم. کجا بودم؟ بعد به یاد آوردم. با ارکستر سمفونی بارستون در هتلی در بارسلونا بودم. ولی بدون کنترباسم.
به اتاق غذاخوری رفتم و قهوه خوردم. سیمون هانت سر میز من بود. من دوستدخترش بودم و اون دوستپسر من بود. فکر کنم.
گفت: “گوش کن. میدونی که کنسرت امشبه.”
گفتم: “بله و من نمیتونم بنوازم.”
“خوب، اگه بخوای میتونی” لبخند زد. “میتونی به جای من بزنی.”
“آه، سیمون، واقعاً؟”
“بله، میدونی، دست من آسیب دیده بنابراین – نمیتونم بزنم.”
به دستش نگاه کردم. ندیدم مشکلی داشته باشه.
گفتم: “به نظر که دستت مشکلی نداره.”
سریع جواب داد: “خوب، داره.”
سیمون رو خیلی دوست داشتم. قد بلند و خوش قیافه بود. موهای تیره و چشمهای آبی داشت. شماره دو کنترباس در ارکستر ما بود و ده سال بزرگتر از من بود.
“حالت خوبه؟” دستم رو روی بازوش گذاشتم.
“حالم خوب میشه.” دستم رو برداشت. “امشب با کاندیدا در موردش حرف زدم.” (کاندیدا رهبر کنترباس بود.) “میگه مشکلی نداره.”
“ممنونم، سیمون.”
“بله، خوب، چیزی نیست. اینطوری بعد از ظهرم خالی میشه.”
گفتم: “خوب، هر دوی ما امروز صبح آزادیم. میتونیم با هم کاری کنیم.”
گفت: “همم.”
“شاید بتونیم به موزهی پیکاسو بریم. یا به پارک گوئل؟ یا به مونتجوئیک؟ یا بریم ساحل.” (بارسلونا همه چیز داره: ساختمانهای زیبا، رستورانهای خوب، دریا.)
سیمون گفت: “بله.” اصلاً به حرفهای من گوش نمیداد.
گفتم: “اصلاً به حرفهای من گوش نمیدی.”
در حالی که دوباره به من نگاه میکرد، گفت: “ببخشید؟”
گفتم: “اصلاً به حرفهام گوش نمیدی.”
“باشه، باشه، ببخشید. مشکلی نیست، چیزهای زیادی هست که باید بهشون فکر کنم.” عجیب به نظر میرسید.
پرسیدم: “میخوای امروز صبح با هم کاری کنیم یا نه؟”
“نه. نه، نمیخوام.”
همون لحظه آدریانا اومد سر میز ما. با خوشحالی گفت: “صبح بخیر! روز زیباییه. شما دو تا امروز میخواید چیکار کنید؟”
گفتم: “نمیدونم.” داشتم سیمون رو تماشا میکردم. داشت به آدریانا لبخند میزد.
آدریانا به من گفت: “خوب، ببین. کلی وقت آزاد داریم. بیا بریم ساحل یا کاری کنیم.”
“بله، فکر خوبیه.” راضی بودم. فکر کردم، از همهی اینها گذشته قراره روز خوبی بشه. ولی اون موقع نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته، میدونستم؟
متن انگلیسی فصل
Chapter two
A beautiful day
I woke up. I looked around me. Where was I? Then I remembered. I was in a hotel in Barcelona; With the Barston Symphony Orchestra. But without my double bass.
I went to the dining room and had coffee. Simon Hunt was at my table. I was his girlfriend, and he was my boyfriend. I think.
‘Listen,’ he said. ‘You know tonight’s concert.’
‘Yes,’ I said, ‘and I can’t play in it.’
‘Well, you can if you want,’ he smiled. ‘You can play in my place.’
‘Oh Simon, really?’
‘Yes, I’ve hurt my hand, so– erm– I can’t play, you see.’
I looked at his hand. I couldn’t see anything wrong.
‘It looks OK,’ I said.
‘Well, it isn’t,’ he answered quickly.
I liked Simon very much. He was tall and handsome. He had dark hair and blue eyes. He was double bass number two in our orchestra and ten years older than me.
‘Are you all right?’ I put my hand on his arm.
‘I’ll be fine.’ He took my hand away. ‘I’ve talked to Candida about tonight.’ (Candida was the leader of the double basses.) ‘She says it’s OK.’
‘Thanks, Simon.’
‘Yes, well, it’s nothing. It means that I get a free afternoon.’
‘Well, we’re both free this morning,’ I said. ‘We can do something together.’
‘Hmmm,’ he said.
‘Perhaps we can go to the Picasso museum. Or the Parc Guell? Or up to Montjuic? Or to the beach?’ (Barcelona’s got everything: beautiful buildings, good restaurants, the sea.)
‘Yes,’ said Simon. He wasn’t listening to me at all.
‘You’re not listening to me at all’ I said.
‘Sorry’ he said, looking back at me.
‘I said “You’re not listening to me at all”.’
‘OK, OK, sorry. It’s just, well, I’ve got a lot that I have to think about.’ He looked strange.
‘Do you want to do something together this morning or not’ I asked.
‘No. No, I don’t.’
At that moment Adriana walked over to our table. ‘Morning’ she said happily. ‘It’s a beautiful day. What are you two going to do today?’
‘I don’t know,’ I said. I was watching Simon. He was smiling at Adriana.
‘Well, look,’ she said to me. ‘We’ve got lots of free time. Let’s go to the beach or something.’
‘Yes, that’s a great idea.’ I was pleased. It was going to be a good day after all, I thought. But I didn’t know what was going to happen then, did I?