سرفصل های مهم
کنسرت
توضیح مختصر
کنسرت تموم میشه و پنی نمیتونه سیمون رو پیدا کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
کنسرت
کنسرت در اسپانیا دیر شروع میشه. ساعت نه و نیم بود و سالن تئاتر هنوز پر نشده بود. صورتم به خاطر آفتاب روز قرمز شده بود و سالن تئاتر هم خیلی گرم بود.
پنج دقیقه به ده رفتیم روی سِنِ تئاتر و نشستیم. تماشاگران حرف زدن رو متوقف کردن. رهبر ارکستر ما، فیلیپ ورث، ساعت ده اومد رو سن. دستهاش رو بالا برد و ما شروع به نواختن قطعهای موسیقی به اسم “در جنوب” ساخته شده توسط آهنگساز انگلیسی ادوارد الگار کردیم. به تمام مردم تماشاچی نگاه کردم. سیمون تقریباً جلو نشسته بود. بهم لبخند زد. خیلی خوب مینواختم. واقعاً خوشحال بودم - البته به غیر از برای دست سیمون بیچاره.
بعد از قطعهی “در جنوب”، قطعهی موسیقی گیتار رو توسط آهنگساز اسپانیایی رودریگو نواختیم. گیتاریست یه نوازندهی جوان کاتالان بود. کارش خیلی خوب بود و همه دوستش داشتن. بعد، قبل از نیمهی دوم کنسرت، یک وقفهی ۲۰ دقیقهای بود. نوازندگان رفتن تو اتاق پشت صحنه. کمی آب خوردیم. سیمون اومد تو.
گفت: “عالی بود. خیلی خوب میزنی.”
گفتم: “ممنونم.” خیلی خوشحال بودم. “به خاطر آلت موسیقی تو هست. به خاطر تو هست.”
“این حرف رو نزن” خندید.
ازش پرسیدم: “چرا؟”
“حقیقت نداره.” یک دقیقهای خوشحال به نظر نرسید.
گفتم: “ببخشید.”
بهم لبخند زد. بهم گفت: “نیمهی دوم میرم پشت سالن تئاتر بشینم. باشه؟”
پرسیدم: “چرا؟”
جواب داد: “تا صدای متفاوتی بشنوم. تا صدای نواختنت رو از پشت تئاتر بشنوم.”
“آه، باشه. میفهمم.” ولی در واقع اصلاً نمیفهمیدم. بعد دستم رو بوسید و من خوشحال شدم. سیمون همیشه باهام خوش رفتار نبود.
گفتم: “بعداً میبینمت.”
بعد از وقفه، قطعهی سوم سمفونی راخمانینف رو زدیم. آهنگ سختی هست، ولی فکر میکنم خوب نواختیمش. در هر صورت، تماشاگران خیلی خوشحال بودن.
با کنترباس سیمون از صحنه خارج شدم. کنترباس رو گذاشتم تو جعبهی سفید بزرگ و درش رو بستم. بعد دنبال سیمون گشتم ولی در سالن تئاتر نبود. رفتم به اتاق پشت صحنه. نوازندگان زیادی اونجا بودن. داشتن با خوشحالی صحبت میکردن. منتظر سیمون موندم. ولی نیومد.
از آدریانا پرسیدم: “سیمون رو دیدی؟”
“من؟ نه. چرا؟” صورتش کمی قرمز شده بود. بهتون گفتم. شب خیلی گرمی بود.
در حالی که بهش نگاه میکردم، گفتم: “نمیتونم پیداش کنم. نیمه اول جلوی سالن تئاتر نشسته بود. بعد رفت پشت. حالا اصلاً نیست.”
“احتمالاً رفته هتل.”
بهش گفتم: “امیدوارم.”
گفت: “یه چیز دیگه. فرانک کجاست؟”
پرسیدم: “اینجا نیست؟”
گفت: “فکر نمیکنم. نمیتونم هیچ جا ببینمش.”
با آدریانا از سالن تئاتر خارج شدم. دربارهی کنسرت حرف زدیم. گفت همه از کنسرت خوششون اومده. بله، موافق بودم، واقعاً خوب بود.
در امتداد رامبلاس قدم زدیم. آدمها با دوستانشون بیرون بودن. زنها و مردها. دوستپسرها و دوستدخترها. بچهها. شبی دوستداشتنی بود. یه مرد گیتار میزد. یه زن با آهنگی که اون میزد، میرقصید. آدمها در کافههای هوای باز نشسته بودن و آبجو و شراب میخوردن. گفتم: “برای بچهها کمی دیره.”
آدریانا گفت: “اینجا نه.” سومین بارش بود که به بارسلونا میاومد. “اینجا همه دیر میخوابن.”
جواب دادم: “خوب، نمیفهمم. من خیلی خستم. میخوام بخوابم.”
ده دقیقه بعد به هتلمون رسیدیم.
به سیمون شببخیر نگفتم. نتونستم پیداش کنم.
آدرینا پرسید: “یه نوشیدنی میخوای؟”
“نه، ممنون. واقعاً خیلی خستهام.”
گفت: “باشه، فردا صبح میبینمت.”
سوار آسانسور شدم و رفتم بالا به طبقهی خودم. به کنسرت فکر کردم. فکر کردم خوب نواختم.
وقتی به اتاقم رسیدم، رفتم سمت تلفن. یه شماره رو امتحان کردم. جواب نداد. تلفن رو قطع کردم. فکر کردم مشکلی وجود داره. خوشحال نبودم. سیمون پیشم نبود. کنترباس دوستداشتنیم پیشم نبود.
فکر کردم: “آه، باشه. شاید فردا بهتر بشه.”
بعضی از آدمها فکر میکنن کنترباسها آلات موسیقی بامزهای هستن. میگن صدای پلانک پلانک میدن ولی حقیقت نداره. کنترباسها فوقالعاده هستن. و دوستداشتنی دیده میشن و صدای گرمی دارن، مثل یک دوست. از آلات موسیقی دیگه فرق دارن. منظورم اینه که یک ویولن شبیه یه ویولون دیگه است. ویولون سلها همه شبیه هم هستن.
شاید رنگشون فرق داشته باشه، ولی بیشتر آدمها فکر میکنن همه شبیه هم هستن. ترومپتها هم همینطور. ولی کنترباسها اینطور نیستن. بعضیها بلندن، بعضیها باریکن، بعضیها کوتاهن و بعضیها درشتن. و هر کدوم شخص متفاوتی هستن. هر کدوم صدای خودش رو داره.
کنترباس من قهوهای تیره است. خیلی قدیمیه. واقعاً زیبا دیده میشه. اگه خوب بزنید، صدای مخصوصی در میاره. و ارزش خیلی زیادی داره. بیشتر از هرچیز دیگهای دوستش دارم. یک پانورمو هست. در سال ۱۷۹۸ ساخته شده. پدر و مادرم برام خریدنش.
فکر کردم: “بدون پانورموی زیبام چیکار میخوام بکنم؟ و سیمون کجاست؟ چه بلایی داره سرم میاد؟”
خیلی خسته بودم. به خواب رفتم.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
The concert
Concerts start late in Spain. It was half past nine and the theatre still wasn’t full. My face was red because of the day’s sun and it was very hot in the theatre.
At five to ten we walked on to the theatre stage and sat down. The audience stopped talking. Our conductor, Philip Worth, walked on to the stage at ten o’clock. He lifted his arms and we started to play a piece of music called ‘In the South’ by the English composer Edward Elgar. I looked at all the people in the audience. Simon was near the front. He smiled at me. I was playing very well. I was really happy - except for Simon’s poor hand, of course.
After ‘In the South’ we played a guitar concerto by the Spanish composer Rodrigo. The guitarist was a young Catalan player. She was very good and everybody loved her. Then there was a break of twenty minutes before the second half of the concert. The orchestra went into a room behind the stage. We drank some water. Simon came in.
‘That was great,’ he said. ‘You’re playing very well.’
‘Thanks,’ I said. I was very happy. ‘It’s because of your instrument. It’s because of you.’
‘Don’t say that,’ he laughed.
‘Why’ I asked him.
‘It’s not true.’ For a minute he didn’t look happy.
‘Sorry,’ I said.
He smiled at me. ‘I’m going to sit at the back of the theatre for the second half,’ he told me. ‘OK?’
‘Why’ I asked.
‘To hear a different sound,’ he answered. ‘To hear you from the back of the theatre.’
‘Oh, right. I understand.’ Except I didn’t really understand. Then he kissed my hand and I felt happy. Simon wasn’t always nice to me.
‘See you later,’ I said.
We played Rachmaninov’s Third Symphony after the break. It is difficult music, but I think we played it well. The audience were very happy, anyway.
I left the stage with Simon’s double bass. I put it into its big white case and closed it. Then I looked for Simon, but he wasn’t in the theatre. I went to the room behind the stage. Many of the orchestra players were there. They were talking happily. I waited for Simon. But he didn’t come.
‘Have you seen Simon’ I asked Adriana.
‘Me? No. Why?’ She was a bit red in the face. I told you. It was a very hot night.
‘I can’t find him,’ I said, looking at her. ‘He was at the front of the theatre for the first half. Then he went to the back. Now he isn’t there.’
‘He’s probably at the hotel.’
‘I hope so,’ I told her.
‘And another thing,’ she said. ‘Where’s Frank?’
‘Isn’t he here’ I asked.
‘I don’t think so,’ she said. ‘I can’t see him, anyway.’
I left the theatre with her. We talked about the concert. She said that everybody loved it. Yes, I agreed, it was really good.
We walked along the Ramblas. There were people out with their friends. Men and women. Boyfriends and girlfriends. Children. It was a lovely night. There was a man with a guitar. A woman was dancing to his music. People sat in the open-air cafes and drank beer and wine. ‘It’s a bit late for children,’ I said.
‘Not here,’ Adriana said. This was her third time in Barcelona. ‘Here everybody goes to bed very late.’
‘Well, I can’t understand it,’ I answered. ‘I’m very tired. I want to go to sleep.’
Ten minutes later we got to our hotel.
I didn’t say goodnight to Simon. I couldn’t find him.
‘Do you want a drink’ Adriana asked.
‘No thanks. I really am very tired.’
‘OK,’ she said, ‘see you tomorrow morning.’
I got into the lift and went up to my floor. I thought about the concert. I thought I played well.
When I got to my room I went to the telephone. I tried a number. No answer. I put the telephone down. I thought something was wrong. I wasn’t happy. Simon wasn’t with me. My lovely double bass wasn’t with me.
‘Oh well,’ I thought. ‘Maybe tomorrow will be better.’
Some people think the double bass is a funny instrument. They say it just goes plonk plonk, but it’s not true. Double basses are wonderful. They look lovely and they have a warm sound - like a friend. They are different from other instruments, too. I mean, one violin looks a lot like another violin. Cellos all look the same too.
(Well, maybe they’re different colours, but most people think they look the same.) So do trumpets. But not double basses. Some are tall and thin, some are short and fat. Each one is a different person. Each one has its own sound.
My double bass is a dark rich brown. It’s very old. It looks really beautiful. If you play it well it makes a special sound. And it is worth a lot of money. I love it more than anything else. It’s a Panormo. Made in 1798. My parents bought it for me.
‘What am I going to do without my beautiful Panormo’ I thought. ‘And where is Simon? What is happening to me?’
I was very tired. I fell asleep.