سرفصل های مهم
بازگشت
توضیح مختصر
افسر پلیس میفهمه اون مَرده، روح بوده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
بازگشت
شنبه باید میرفتم دانشگاه خواهر کوچکترم، الیزابت. تازه درسش رو تموم کرده بود و داشت مدرکش رو میگرفت. پدر و مادرم هم برای تماشا اومده بودن و همه بعد از اون میرفتیم غذا بخوریم.
بعد از کار لباس قشنگ پوشیدم و رفتم دانشگاه. وقتی رسیدم اونجا، نشستیم و تماشا کردیم و گوش دادیم و بعد همه بیرون روی چمنها چایی خوردیم. روزی آفتابی بود: همهی دانشجوها به جای جین و تیشرت معمولی، لباس خوب پوشیده بودن و همه پدر و مادرشون رو میبردن با دوستاشون و پدر و مادر دوستاشون آشنا بشن. همه اونجا ایستاده بودن و با غریبهها حرف میزدن و کمی احساس خجالت میکردن.
داشتم برای خودم یه فنجون چایی دیگه بر میداشتم که دیدمش. اونجا با یه فنجون چای تو دستش ایستاده بود و یک لبخند احمقانه روی صورتش داشت- مردی که سر راه برداشته بودم!
بیحرکت ایستادم و تماشاش کردم. با یه گروه ایستاده بود، دو تا مرد جوون - دانشجو - و دو تا مرد مسن. چند دقیقه حرف زدن و خندیدن و بعد مردی که من سر راه برداشته بودمش و یکی از دانشجوها رفتن و شروع به حرف زدن با یک خانوادهی دیگه کردن.
فکر کردم: “اون دانشجو پسرشه! و من هم میشناسمش! همون مرد جوونیه که تو قبرستون دیدیم!”
مردی که من سر راه برداشته بودم، هنوز خیلی رنگ پریده بود و هنوز هم همون کت و شلوار قدیمی رو پوشیده بود. متوجه یه موضوع عجیب دیگه هم شدم - هیچ کدوم از والدین دیگه با اون حرف نمیزدن. در حقیقت یه مرد تقریباً صاف رفت توش.
ولی اون موقع زیاد بهش فکر نکردم. میدونستم باید باهاش حرف بزنم - شاید میتونست دربارهی تصادف کمکم کنه.
لبخند زدم و به طرفش رفتم.
گفتم: “سلام. فکر نمیکردم دوباره ببینمتون!”
خیلی تند برگشت و لحظهای مطمئن بودم که ترسیده. یا شاید من اولین نفری بودم که اون روز بعد از ظهر باهاش حرف میزدم. ولی بعد اون هم لبخند زد. گفت: “چقدر خوب. شما خانمی هستید که یک هفته قبل من رو رسوندید شهر، درسته؟”
پس اون هم من رو به یاد میآورد. جالب بود.
نگران به نظر رسید. “ولی شما پلیس هستید، درسته؟ پس نمیتونید دانشجو باشید و به اندازهای هم بزرگ نیستید که پدر و مادر دانشجو باشید. پس چرا اومدید اینجا؟ جرمی به وقوع پیوسته؟”
گفتم: “نه. خواهرم داره مدرکش رو میگیره، همش همین. این پسر شماست؟”
گفت: “بله. مایکل، بیا و با این دوست پلیسم آشنا شو. اون روز من رو با ماشینش رسوند.”
مایکل لبخند زد و با من دست داد، ولی فکر کردم کمی مضطرب به نظر میرسه. گفت: “شما - شما خیلی لطف کردید. پدرم ماشین نداره و همیشه دیر به اتوبوس میرسه. اگه من خودم نبرمش ایستگاه اتوبوس، به اتوبوس نمیرسه.”
نمیدونستم چی بگم. فکر کردم: “اگه این همون مرد جوونی هست که من تو قبرستون دیدم، پس پدرش مُرده. ولی میگه این مرد پدرشه!”
پدر دوباره لبخند زد. گفت: “این جوونها فکر میکنن. همه چیز رو میدونن. ولی در واقع این پسرم هست که همیشه توی دردسر میفته. میدونید، من باید تمام مدت مراقبش باشم.”
آدمها داشتن یواش یواش میرفتن خونه. به یاد آوردم که این مرد ماشین نداره.
پرسیدم: “میتونم یک بار دیگه برسونمتون شهر؟”
گفت: “بله، لطفاً. خیلی لطف میکنید. میدونید - دارم پیر میشم. وقتی آدمهای زیادی میبینم، خسته میشم.”
پسر لبخند زد و از پیشمون رفت. ما رفتیم سمت ماشین. زیاد حرف نزدم. داشتم سخت فکر میکردم. چی باید میپرسیدم؟
مرد سوار ماشین شد و به من لبخند زد. گفت: “امیدوارم یه تصادف دیگه نبینیم. از تصادف متنفرم. در تمام زندگیم از ماشینها میترسیدم. خیلی خوشحالم که مایکل قرار نیست نزدیک ماشین یا جاده کار کنه. میدونید یه شغل در کتابفروشی پیدا کرده و میتونه تا کارش پیاده بره و بیاد. بیشتر از این نمیتونست از ماشینها دوری کنه.”
گفتم: “بله.” برای من زیاد هیجانآور نبود. “این شغل در لانکستر هست؟”
“آه، بله، البته.” مرد دوباره لبخند باریک و رنگ پریدهاش رو زد. “دوست نداره جای دیگهای کار کنه. هر روز به دیدنم میاد، میدونید.”
پرسیدم: “وقتی اون روز شما رو دیدم، کجا بودید؟”
گفت: “البته که با مایکل. در دانشگاه بودم.”
“چطور رفتید اونجا؟”
“پیاده رفتم. روز خوبی بود.”
“ده دقیقه قبل از اینکه من رو ببینید، از جاده رد شدید؟ از جلوی یه ماشین رد شدید؟”
به نظر متعجب و ناراحت رسید. “نه - نه، البته که نشدم.”
“مطمئنید؟ کاملاً مطمئنید؟ برای اینکه رانندهی یکی از ماشینها شما رو دیده.”
“من رو دیده؟ منظورتون چیه؟”
“یکی از رانندههای اون تصادف مردی رو دقیقاً شبیه شما دیده که صاف از جلوی ماشینش تو جاده رد شده. به همین دلیل هم انحراف کرده و ماشین رو نگه داشته. فکر میکرد شما رو کشته!”
انگشتهای مرد مضطربانه با کمربند ماشین بازی میکردن و صورتش سفیدتر از قبل بود. “آه، نه. این حقیقت نداره. من خیلی دقت کردم، و در هر صورت، هیچ کس نمیتونه من رو ببینه وقتی -“
“پس شما از جاده رد شدید؟” حالا نزدیک مرکز شهر، درست بیرون قبرستون بودیم. ماشین رو نگه داشتم و برگشتم که با دقت بیشتری به مرد نگاه کنم. “فکر کنم بهتره با من بیاید پاسگاه پلیس. من چند تا سؤال دیگه برای پرسیدن از شما دارم، آقای -“
ولی اون موقع به یاد آوردم. هنوز هم اسمش رو نمیدونستم.
گفت: “امم - دیوید. دیوید هولند هستم.” هنوز هم وقتی داشت حرف میزد، مضطربانه با کمربندش بازی میکرد. “ولی متأسفانه من نمیتونم با شما بیام پاسگاه. بابت اینکه من رو رسوندید ممنونم. حالا باید برم. خدانگهدار.”
سعی کردم جلوش رو بگیرم، ولی دیگه رفته بود. و به شکلی رفت که به هیچ عنوان عادی نبود. در رو باز نکرد، ولی پاهاش و نصف بدنش از در رد شده بودن. نتونستم حرف بزنم، خیلی تعجب کرده بودم. و همونطور که تماشا میکردم، قسمتهای دیگهی بدنش - اون بدن لاغر و رنگپریده با لباسهای عجیب و قدیمی از در رد شدن.
از وسط در، درست از وسط درِ استیل ماشین. و بعد خیلی سریع دور شد و از وسط دروازههای آهنی بستهی قبرستون هم رد شد و رفت داخل.
ندیدم کجا رفت. به قدری شوکه بودم که نمیتونستم تکون بخورم. وقتی بالاخره از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل قبرستون، اونجا نبود. ولی گلهای تازه روی قبر بود، زیر سنگ قبر نوشته بود:
دیوید هولند ۱۹۵۳ - ۱۹۷۸
اون جونش رو برای پسرش داد.
کنار قبر ایستادم و مدتی طولانی فکر کردم. ولی من فقط یک پلیس عادی هستم. نمیتونم آدمهای مُرده رو دستگیر کنم، یا آدمهایی که اونجا نیستن رو. حرفهایی که آقای جکسون بیچاره وقتی از دفترم بیرون رفت بهم گفت رو به یاد آوردم و به این فکر کردم که حالا چیکار میخوام بکنم.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
The return
That Saturday, I had to go to the University. My younger sister, Elisabeth, had just finished her studies, and she was getting her degree. My parents had come to watch, and we were all going out for a meal afterwards.
I put on a nice dress after work and went to the University. When I got there, we sat and watched and listened, and then everyone had tea outside on the grass. It was a funny day: all the students were wearing good clothes, instead of their normal jeans and T-shirts, and they all took their parents round to meet their friends and their friends’ parents. Everyone was standing there, talking to strangers and feeling a little embarrassed.
I was just getting myself another cup of tea when I saw him. He was standing there with a cup of tea in his hand, and a silly smile on his face - the hitch-hiker!
I stood quite still and watched him. He was standing in a group with two young men - students - and two older people. They talked and smiled for a few minutes, and then the hitch-hiker and one of the students moved away and began to talk to another family group.
‘That student is his son,’ I thought. ‘And I know him, too! He’s the young man we saw in the cemetery!’
The hitch-hiker was still very pale and he was still wearing that old-fashioned suit. I noticed another strange thing, too - none of the other parents talked to him. In fact, one man nearly walked straight into him.
But I didn’t think much about that, then. I knew that I had to talk to him - perhaps he could help me about the accident, even now.
I smiled, and walked towards him.
‘Hello,’ I said. ‘I didn’t think that I’d see you again!’
He turned quickly, and for a moment I was sure he was afraid. Or perhaps I was the first person who had spoken to him that afternoon. But then he smiled too. ‘How nice,’ he said. ‘You’re the lady who gave me a lift into town a week ago, aren’t you?’
So he remembered me, too. That was interesting.
He looked worried. ‘But you’re a policewoman, aren’t you? So you can’t be a student, and you’re not old enough to be a parent. So why are you here? Has there been a crime?’
‘No,’ I said. ‘My sister’s getting her degree, that’s all. Is this your son?’
‘Yes,’ he said. ‘Michael, come and meet my policewoman friend. She gave me a lift in her car the other day.’
Michael smiled and shook my hand, but I thought he looked a little nervous. ‘That- er- that was very kind of you,’ he said. ‘My father doesn’t have a car, and he’s always missing the bus. He never manages to catch the bus if I don’t take him to the bus-stop myself.’
I didn’t know what to say. ‘If he’s the young man we saw in the cemetery,’ I thought, ‘then his father’s dead! But he says this man is his father!’
The father smiled again.’ These young people,’ he said. They think they know everything. But really it’s my son who’s always getting into trouble. I have to look after him all the time, you know.’
People were beginning to go home. I remembered that the hitch-hiker didn’t have a car.
‘Can I give you another lift back into town,’ I asked.
‘Yes, please,’ he said. ‘That would be very kind. I- I’m getting old, you know. I get tired when I see too many people.’
The son smiled, and left us. We walked to the car. I didn’t speak much. I was thinking hard. What questions should I ask?
The hitch-hiker got into the car and smiled at me. ‘I hope we won’t see another accident,’ he said. ‘I hate accidents. All my life, I’ve been afraid of cars. I’m so glad that Michael isn’t going to work near cars or roads. He’s got a job in a bookshop, you know, and he’ll be able to walk to work. You can’t be farther away from cars than that.’
‘Yes,’ I said. It didn’t sound very exciting to me. ‘Is this job in Lancaster?’
‘Oh, yes, of course.’ The man smiled his thin, pale smile. ‘He doesn’t want to work anywhere else. He comes to see me every day, you know.’
‘When I met you the other day, where had you been,’ I asked.
‘With Michael, of course,’ he said. ‘At the University.’
‘How did you get there?’
‘I walked. It was a nice day.’
‘Did you cross the road about ten minutes before you met me,’ I asked. ‘Did you walk in front of a car, perhaps?’
He looked surprised and unhappy. ‘No- no, of course I didn’t.’
‘Are you sure? Quite sure? Because the driver of one of the cars saw you, you know.’
‘Saw me? What do you mean?’
‘One of the drivers in that accident saw a man, just like you, who walked straight across the road in front of him. That’s why he swerved and stopped. He thought he’d killed you!’
The man’s fingers were playing nervously with the seat-belt, and his face was whiter than ever. ‘Oh, no. That isn’t true. I was very careful, and anyway, nobody can see me when-‘
‘So you did cross the road?’ We were near the centre of the town now, just outside the cemetery. I stopped the car and turned to look at the man more closely. ‘I think you’d better come back to the police station with me. I’ve got a few more questions to ask, Mr-‘
But then I remembered. I still didn’t know his name.
‘It’s- er- David. David Holland,’ he said. He was still playing nervously with the seat-belt while he spoke. ‘But I’m afraid I can’t come to the police station. Thank you for the lift. I must go now. Goodbye.’
I tried to stop him, but he was going already. Going in a way that was not normal at all. He had not opened the door, but his leg and half of his body were already halfway through it. I couldn’t speak, I was too surprised. And as I watched, the other parts of his body - that thin, pale body in the strange, old-fashioned clothes - went through the door as well.
Through the door, right through the steel car door. And then he walked quickly away, and walked straight through the closed metal gate into the cemetery.
I didn’t see where he went. I was too shocked to move. When at last I got out of the car, and walked into the cemetery, he was not there. But there were fresh flowers on the grave under the gravestone that said:
David Holland 1953-1978
‘He gave his life for his son’
I stood by the grave and thought for a long time. But I’m only an ordinary policewoman. I can’t arrest dead people, or people who aren’t there. I remembered the things poor Mr Jackson had said to me when he left my office, and I wondered what on earth I was going to do now.