در انتظار لیندا

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانه ای کنار دریا / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در انتظار لیندا

توضیح مختصر

کارل داستان زندگیش رو برای جان تعریف می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

در انتظار لیندا

کارل به چشم‌های من نگاه کرد و داستانش رو شروع کرد. این چیزیه که به من گفت:

“سه سال قبل لیندا به این نتیجه رسید که یه خونه کنار دریا برای تعطیلات میخواد. گفت میتونیم هر وقت بخوایم آخر هفته‌ها بریم اونجا. فکر کردم ایده‌ی خوبیه که از زندگی شلوغمون در لندن دور بشیم. لیندا شروع کرد دنبال خونه گشتن و بعد از چند ماه این خونه رو در شرقِ آنگلیا، در دهکده‌ای به اسم مورتون کوچیک پیدا کرد. حتماً اسمش رو نشنیدی. فقط چند تا خونه کنار ساحل هست، یه میخونه و یه کلیسا. همش همین–

روزی که ازدواج کردیم رو هرگز فراموش نمی‌کنم. لیندا زیبا بود و ما خیلی خوشحال بودیم. فکر می‌کردیم همه چیز داریم. لیندا برای یک شرکت کوچیک در جنوب شرق لندن کار می‌کرد و شغل من هم خوب بود. من باید ساعاتی طولانی کار می‌کردم و گاهی آخر هفته‌ها هم کار می‌کردم. ولی پولش خوب بود و کار جالبی بود. به نظر نمی‌رسید برای لیندا مهم باشه، و به هر حال دوستان زیادی داشت - آپارتمان همیشه پر از دوست‌های لیندا بود. در حقیقت گاهی من باید بهش می‌گفتم: “لیندا، بیخیال: بیا فقط همین امشب رو شب آرومی داشته باشیم.”

اون هم می‌گفت: “خیلی حوصله سر بَری، کارل.”

یادت میاد چقدر خوش‌گذرون بود، مگه نه، جان؟ دوست داشت با آدم‌ها باشه. ولی با شغلی که من داشتم، باید زود می‌خوابیدم - ساعت ۶ صبح بیدار میشدم و ساعت ۷ در راه کارم بودم.

در هر صورت، ما زندگی خوبی داشتیم. هیچ وقت مشکل مالی نداشتیم و لیندا میتونست هر چیزی که میخواد رو بخره. چند سالی نرفتیم تعطیلات.

بنابراین لیندا این خونه رو خرید و هر آخر هفته می‌رفت اونجا تا اونجا رو آماده و خوشگلش کنه. من هم هر وقت می‌تونستم، میرفتم اونجا، ولی سرم در کار شلوغ‌تر میشد - اونها کار زیادی بهم می‌دادن و نه گفتن خیلی سخت بود!

و با وجود آپارتمان لندن و خونه‌ی کنار دریا، به پول هم نیاز داشتیم. گاهی لیندا با یکی از دوست‌هاش میرفت اونجا. وقتی برمی‌گشت همیشه سالم‌تر و خوشحال‌تر به نظر می‌رسید. براش خوب بود و برای من هم خوب بود، برای اینکه می‌تونستم به کارم ادامه بدم. یا فکر میکردم برام خوبه …

به هر حال، وقتی خونه کاملاً آماده شد، لیندا ازم خواست برم و خونه رو ببینم که چقدر قشنگ شده. متأسفانه یک جلسه مهم در پاریس داشتم که مجبور بودم برم. تا چند هفته‌ی آینده، لیندا خیلی از دستم عصبانی بود.

بعد یک شب از سر کار برنگشت خونه. بهم زنگ زد که بگه با دوستش ملیسا میمونه. “من و ملیسا میریم سینما و تو هم همیشه تا دیر وقت کار می‌کنی –”

راست می‌گفت. من معمولاً از سرکار دیر می‌اومدم خونه و با خودم هم کار می‌آوردم خونه. وقت کافی در روز برای انجام همه چیز وجود نداشت. لیندا نمی‌فهمید کار برای من چقدر سخته.

ولی من هم نمی‌فهمیدم لیندا چقدر ناراحته. لیندا تا سه شب دیگه هم نیومد خونه. هر روز زنگ میزد و می‌گفت اون و ملیسا کار متفاوتی میکنن. من عصبانی بودم، ولی چیکار می‌تونستم بکنم؟ خیلی می‌خواستم برگرده خونه.

به این نتیجه رسیدم که باید کاری بکنم. باید تغییر می‌کردم. باید زیاد کار کردن رو تموم می‌کردم و زمان بیشتری با لیندا می‌گذروندم.

صبح روز جمعه به لیندا به خونه‌ی ملیسا زنگ زدم. ملیسا جواب داد.

ملیسا گفت: “سلام، کارل. می‌خوای با لیندا حرف بزنی؟”

“بله، لطفاً، ملیسا.”

“میدونی که باید زمان بیشتری با زنت سپری کنی. همیشه شغلت رو در اولویت قرار میدی.” انتظار این حرف‌ها رو از ملیسا نداشتم. جواب ندادم. بعد گوشی رو داد به لیندا.

“چی شده، کارل؟ عجله دارم. برای رفتن به کار دیرم شده.” صداش بی احساس بود. داشتم سریع فکر میکردم. چی باید می‌گفتم که قانعش کنم برگرده خونه؟

“عزیزم، باید حرف بزنیم. به خاطر اینکه زیاد نمی‌بینمت، متأسفم. قول میدم تغییر کنم. ببین، این آخر هفته چی؟ بیا با هم بریم خونه‌ی کنار دریا.” خیلی امیدوار بودم قبول کنه. یک دقیقه‌ای چیزی نگفت.

“خیلی‌خب، کارل. اگه می‌خوای بری اونجا اشکالی نداره.” خیلی خوشحال بودم که موافقت کرد. ولی بعد گفت: “امشب میرم مهمونی دفتری. خونه می‌بینمت.”

خیلی خوشحال نبودم که نمی‌تونست بلافاصله با من بیاد. می‌خواستم تو ماشین بهش بگم که چقدر دوستش دارم و بهش نشون بدم که چقدر متأسف هستم.‌ اون موقع نمی‌دونستم دیگه خیلی دیر شده، که تموم شده.

“خیلی‌خب، لیندا. اشکال نداره. با قطار میای؟ تو ایستگاه می‌بینمت. میتونی به میخونه بهم زنگ بزنی.” تو خونه تلفن نداشتیم.

گفت: “باشه. خیلی‌خوب. پس می‌بینمت.” موافقت کردیم به میخونه زنگ بزنه و بهم بگه با کدوم قطار میاد.

برای اولین بار، بعد از ماه‌ها زود از کار در اومدم و به مورتون کوچیک رفتم. سر راهم نگه داشتم و یک بطری شامپاین خریدم. لیندا عاشق شامپاین بود. من خودم یه لیوان آبجو رو ترجیح می‌دادم، ولی قرار بود آخر هفته‌ی لیندا باشه.

بعد از ظهر رسیدم خونه. اواخر اکتبر بود و یواش یواش هوا تاریک میشد. کنار خونه پارک کردم. زمین دور خونه خیس بود و دیدم که یه ماشین دیگه اونجا بوده. خوشم نمیومد کس دیگه‌ای از جای پارک خصوصی من استفاده کنه.

در رو باز کردم و رفتم داخل. کیفم رو گذاشتم طبقه بالا تو اتاق خواب و دیدم که لیندا لباس‌ها و کفش‌هاش رو جا گذاشته. فکر کردم مثل یه خونه‌ی واقعی شده براش. رفتم پایین به آشپزخونه و از پنجره بیرون رو نگاه کردم، از اینجا می‌تونستی دریا رو ببینی. خاکستری بود، نه دریای آبی تابستون، و رنگ آسمون هم سفید کثیف بود.

ولی هنوز هم می‌تونستیم از قدم زدن کنار دریا لذت ببریم. رفتم و شامپاین رو گذاشتم توی یخچال. دیدم لیندا فراموش کرده قبل از اینکه بره یخچال رو خالی کنه. سه هفته قبل بود. پنیر و تخم‌مرغ و چند تا چیز دیگه توی یخچال بود. دو تا بطری شیر بیرون آوردم و ریختم توی سینک. فکر کردم بوی بدی بدن، ولی بو نمی‌دادن. کمی عجیب بود، ولی فکر کردم حتماً لیندا یه روز اومده و شیر رو گذاشته اونجا.

بنابراین برای خودم یه فنجون چایی درست کردم و رفتم روی کاناپه نشستم. خونه مثل قبل بود. تلفن و تلویزیون نداشت. خوشم میومد. ترجیح میدادم وقتی لندن نیستیم، ساکت باشه. به ساعتم نگاه کردم. پنج و نیم بود. فکر کردم لیندا احتمالاً داره میره مهمونی دفتری.

روزنامه‌ای که روی کاناپه بود رو برداشتم.

چند دقیقه‌ای خوندمش. خوندن خبرهای قدیمی چقدر عجیب بود. گزارشی بود که توجهم رو جلب کرد. جسد یک زن، یا قسمتی از اون، در رودخانه‌ی دبن، نزدیک وودبریج پیدا شده بود. چند هفته‌ای بود که مُرده بود. گزارش نوشته بود یه معشوقه داشته و پلیس دنبالش میگرده. می‌دونستم رودخونه کجاست. یه بار بعد از خرید با لیندا رفته بودیم وودبریج. رفته بودیم اونجا قایق‌ها رو ببینیم. در ذهنم می‌تونستم جسد زن بیچاره رو که روی رودخانه دراز کشیده ببینم.

دیگه به گزارش فکر نکردم. باعث می‌شد ناراحت بشم. به تاریخ روزنامه نگاه کردم. مال دیروز بود. عجیب بود. شاید لیندا از یه نفر خواسته حواسش به خونه باشه؟ می‌تونست دلیل پارک کردن یه نفر دیگه رو هم کنار خونه توضیح بده. فکر کردم، ازش می‌پرسم، و بعد به این نتیجه رسیدم وقتشه برم میخونه و منتظر تماس لیندا باشم.

کتم رو پوشیدم و به تنها میخونه‌ی مورتون کوچیک رفتم. میخونه‌ی ملوان باستانی یه ساختمون زشت بود که تک و تنها در اون سر دهکده بنا شده بود. هوا خوب نبود. سرد بود و باد شرقی شدیدی می‌وزید. به آرومی رانندگی کردم و وقتی نزدیک میخونه شدم، شروع به بارندگی کرد.

رفتم داخل و دیدم آتشی روشنه و آدم‌ها حرف میزدن و می‌خندیدن. بلافاصله حالم بهتر شد. بنا به دلیلی، خونه و آب و هوای بد باعث شده بود حس عجیبی داشته باشم. رفتم بار و از زن یه ویسکی کوچیک با آب خواستم.

“شما که اهل این ورا نیستید، هستید؟” لبخند زد و ویسکی رو داد بهم.

“بله. خوب، قبلاً اومده بودم اینجا. من و زنم مدتی قبل یه خونه اینجا خریدیم. اون زیاد میاد اینجا. در حقیقت امشب زنگ میزنه اینجا و من رو می‌خواد. با قطار میاد و من میرم دنبالش.”

“متوجهم. خوب هنوز که زنگ نزده. گفتید کدوم خونه رو خریدید؟” به نظر علاقه‌مند می‌رسید.

توضیح دادم: “در جاده اصلیه. وقتی وارد دهکده میشید، سمت چپ.”

“منظورتون خونه‌ی قبلی پارکرهاست؟ البته. رنگ موهای زنتون بوره؟”

“بله، هست. موی بلند بور. احتمالاً دیدینش.”

“بله، فکر می‌کنم داره. هر چند نمیاد اینجا. من ماری بانکس هستم. اینجا میخونه‌ی منه.”

“حالتون چطوره؟ من کارل اندرسون هستم.”

“وقتی زنگ بزنه بهتون خبر میدم. حالا گرسنه‌اید؟” یه منو داد بهم و من کنار بار نشستم تا نزدیک تلفن باشم.

شام خوردم و چند تا نوشیدنی. زیاد نه. رانندگی کرده بودم. تمام شب کنار تلفن منتظر نشستم ولی لیندا زنگ نزد. یک بار حدودا‍ً یازده بود که تلفن زنگ زد. پریدم و به تلفن جواب دادم، ولی صدای یه مرد بود که ماری رو می‌خواست. گوشی رو دادم ماری.

می‌شنیدم که ماری خیلی عصبانی شده.

داشت می‌گفت: “نه، اون اینجا نیست. کل شب نیومده. و تاکسی شما رو هم ندیدم. شما باید مراقب اون برادرتون باشید.”

با صدای بلند به مردم توی میخونه گفت: “کسی تام دیوونه رو امشب ندیده؟” هیچکس ندیده بود و به مرد پشت تلفن گفت.

گرچه، پنج دقیقه بعد یک مرد وارد میخونه شد و از همه سؤال کرد کسی تا ایستگاه تاکسی می‌خواد یا نه! مرد درشتی بود و موی مشکی زیادی داشت که روی چشم‌هاش ریخته بودن. نسبتاً کثیف بود، با چیزی که به نظر روی صورتش خون خشک شده بود. وقتی اومد داخل، آدم‌های زیادی حرف زدن رو قطع کردن ولی هیچکس نگفت تاکسی میخواد. ماری رفت پیشش و با صدای آروم باهاش حرف زد.

“برادرت دنبالت میگرده. میخواد تاکسیش رو برگردونی. میدونی که نباید ماشین رو برونی.”

مرد چیزی نگفت و برگشت و رفت. میخونه یکی دو دقیقه‌ای ساکت موند، تا اینکه مردی سمت راست من گفت: “میبینم که بیل اجازه میده برادر دیوونه‌اش دوباره تاکسی بازی کنه.”

ماری گفت: “درست نیست تام تاکسی برونه. مردم با مردی مثل اون امنیت ندارن.” بعد حرفش رو قطع کرد. قیافه‌ی من رو دیده بود. “مشکل چیه، آقای اندرسون؟”

جواب دادم: “هیچی. هیچی.” ولی تو سرم لیندا رو دیدم که روی سکو ایستاده و تام دیوونه بیرون در تاکسی منتظره.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Waiting for Linda

Carl looked into my eyes and began his story. This is what he told me:

Three years ago Linda decided she wanted to have a holiday house by the sea. She said we could go for weekends when we wanted.

I thought it was a good idea to get away from our busy lives in London. Linda started to look for something and after a few months she found this house in East Anglia, in a village called Little Moreton.

You won’t have heard of it. It’s just a few houses by the beach, a pub and a church. That’s all–

I shall never forget the day we got married. Linda looked beautiful and we were so happy. We thought we had everything! Linda was working for a small company in the south east of London and my job was going well. I had to work long hours and sometimes at the weekends

. But it was well-paid and it was interesting work. Linda didn’t seem to mind and anyway she had lots of friends - the flat was always full of Linda’s friends.

In fact, sometimes I had to say to her: ‘Come on, Linda, let’s just have a quiet night tonight.’

‘You’re so boring, Carl,’ she used to say.

You remember what fun she was, don’t you John? She loved being with people. But with my job I had to get to bed early - I was up at six in the morning and on the way to work by seven.

Anyway, we had a good life. We were never short of money and Linda could buy whatever she wanted. For a couple of years we didn’t go on holiday.

So Linda bought this house and started to go down very weekend to get the place ready, to make it look nice and pretty.

I went there when I could, but I was getting busier and busier at work - they were giving me more and more to do, and it was very difficult to say no!

And with a flat in London and a house by the sea we needed the money as well. Sometimes she went to the house with one of her friends. When she came back she always looked healthy and happy.

It was good for her and it was good for me because I could continue with my work. Or I thought it was good for me.

Anyway, when the house was completely ready, Linda wanted me to go down and see how pretty it was looking.

Unfortunately, there was an important meeting in Paris which I had to go to. For the next few weeks Linda was angry with me.

Then, one evening, she didn’t come home from work. She phoned me to say she was staying with her friend, Melissa. ‘Melissa and I are going to the cinema and you’re always working late–’

It was true. I often came home late from work, and brought work home, too. There wasn’t enough time in the day to do everything. Linda didn’t understand how difficult it was for me at work.

But I didn’t understand how unhappy Linda was. She didn’t come home for the next three nights. She phoned each day to say she and Melissa were doing something different.

I was angry, but what could I do? I wanted her to come back so much.

I decided I had to do something. I had to change. I had to stop working so much and spend more time with Linda.

On the Friday morning I phoned Linda at Melissa’s house. It was Melissa who answered.

‘Hi there, Carl. You want to speak to Linda,’ Melissa said.

‘Yes please, Melissa.’

‘You know you should spend more time with your wife. You always put your job first.’ I hadn’t expected this from Melissa. I didn’t reply. Then she gave the phone to Linda.

‘What is it, Carl? I’m in a hurry. I’m late for work already.’ Her voice sounded flat. I was thinking quickly. What could I say that would make her want to come home?

‘Darling, we have to talk. I’m sorry about not seeing much of you. I promise I’m going to change. Look, what about this weekend?

Let’s go to the house by the sea together.’ I hoped so much she would say yes. She didn’t say anything for a minute.

‘OK Carl. If you want to go there, that’s fine.’ I was so happy she had agreed. But then she said, ‘I’m going to the office party this evening. I’ll meet you at the house.’

I wasn’t very happy that she couldn’t come with me immediately. I wanted to tell her on the drive how much I loved her and show her how sorry I was.

I didn’t know then it was already too late, that it was already over.

‘OK, Linda. That’s fine. Will you come down on the train? I’ll meet you at the station. You could ring me at the pub.’ We didn’t have a phone at the house.

‘Fine. OK. See you then,’ she said. We agreed that she would ring the pub and tell me which train she was taking.

For the first time in months I left work early and drove to Little Moreton. On the way I stopped and bought a bottle of champagne. Linda loved champagne. I prefer a good glass of beer, myself, but this was going to be Linda’s weekend.

I arrived at the house in the afternoon. It was late October and starting to get dark. I parked at the side of the bouse.

The ground around the house was wet and I saw that another car had been there. I didn’t like the idea of someone else using my private parking place.

I unlocked the door and went in. I put my bag upstairs in the bedroom and saw that Linda had left clothes and shoes behind. It was like a real home to her, I thought.

I went down to the kitchen and looked out of the window, from there I could see the sea. It was grey, not the blue sea of summer, and the sky was a dirty white colour.

But we would still enjoy a walk by the sea. I went to put the champagne in the fridge. I saw Linda had forgotten to empty it before she left. That was three weeks ago. There was cheese and eggs and a few other things.

I took out two bottles of milk and started to pour them down the sink. I thought they would smell horrible, but they didn’t.

That was a little strange, but I thought that Linda must have come down one day and left them there.

So I made myself a cup of tea and went and sat on the sofa. The house was the same as before. No phone or television.

I liked that. I preferred to be quiet when we weren’t in London. I looked at my watch. It was half past five. Linda was probably on her way to the office party, I thought.

I picked up a newspaper which had been left on the sofa.

I read it for a few minutes. How strange it was to read old news. There was one story that interested me. A woman’s body, or part of it, had been found in the River Deben near Woodbridge.

She had been dead for a few weeks. The story said that she had a lover and the police were looking for him.

I knew where that river was. I’d been there with Linda after shopping in Woodbridge once.

We had gone down to look at the boats. In my mind I could see the body of that poor woman lying in the river.

I stopped thinking about the story. It was making me feel unhappy. I looked at the date on the newspaper. It was yesterday’s.

That was odd. Perhaps Linda had asked someone to look after the house? That would explain why someone had parked a car next to the house, too.

I would ask her, I thought, and then decided it was time to go to the pub and wait for her to phone.

I put on my jacket and drove to the only pub in Little Moreton. The Ancient Mariner pub was an ugly building standing by itself at one end of the village. It wasn’t good weather.

It was cold and there was a strong east wind. I drove slowly and, as I got closer to the pub, it started to rain.

I went inside and saw a fire and people talking and laughing. I felt better immediately.

For some reason the house and the bad weather made me feel strange. I went to the bar and asked the woman for a small whisky with water.

‘You’re not from round here, are you?’ She smiled and gave me my whisky.

‘Yes. Well, I’ve been here before. My wife and I bought a house here some time ago. She comes down here a lot.

In fact she’s going to phone me here tonight. She’s coming down by train and I’m going to pick her up.’

I see. Well, she hasn’t phoned yet. Which house did you say?’ She seemed interested.

It’s on the main road. On the left as you come into the village,’ I explained.

‘Oh, you mean the Parker’s old place? Of course. Does your wife have fair hair?’

‘Yes she does. Long fair hair. You’ve probably seen her.’

‘Yes, I think have. She doesn’t come in here, though. I’m Mary Banks. This is my pub.’

‘How do you do? I’m Carl Anderson.’

‘I’ll let you know when she phones. Now, are you hungry?’ She gave me the menu and I sat at the bar to be near the phone.

I had dinner and a few drinks. Not many. I was driving. I sat waiting by the phone all night but Linda didn’t ring.

Once, when it was nearly eleven, the phone rang. I jumped up to answer it, but it was a man’s voice asking for Mary. I gave her the phone.

I could hear Mary getting quite angry.

‘No, he’s not here,’ she was saying. ‘He hasn’t been in all night. And I haven’t seen your taxi. You should look after that brother of yours.’

She called out to the people in the pub: ‘Anyone seen mad Tom tonight?’ Nobody had seen him and she said this to the man on the phone.

Five minutes later though, a man came into the pub and began asking if anyone wanted a taxi to the station.

He was a large man with a lot of black hair that fell over his eyes. He was rather dirty with what looked like dried blood on his face.

When he came in most people stopped talking but nobody said they wanted a taxi. Mary went up to him and spoke to him quietly.

‘Your brother’s looking for you. He wants his taxi back. You know you shouldn’t be driving that car.’

The man said nothing, then turned round and left. The pub remained quiet for a minute or two until a man on my right said, ‘I see Bill’s letting his mad brother play taxis again.’

‘It’s not right, Tom driving a taxi,’ said Mary. ‘People are not safe with a man like that.’ Then she stopped. She had seen the look on my face.

What’s the matter, Mr Anderson?’

‘Nothing. It’s nothing,’ I replied. But in my head I saw Linda standing on the platform and mad Tom waiting in his taxi outside.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.