دوستان قدیمی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانه ای کنار دریا / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دوستان قدیمی

توضیح مختصر

دو دوست قدیمی همدیگه رو بعد از سال‌ها می بینن. یکی خیلی عوض شده و ازدواجش هم تموم شده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

دوستان قدیمی

موقع نهار بود. من به مدت نیم ساعت در میخونه‌ی ملوان خوشحال در غرب لندن بودم که مردی رو دیدم که تنهایی در گوشه‌ای از مکان نشسته. هرچند اسمش رو نمی‌دونستم، مطمئن بودم از جایی می‌شناسمش. موهای خاکستری داشت و به بیرون از پنجره به رودخانه‌ی تیمز نگاه می‌کرد.

معمولاً وقت ناهار به میخونه نمیرم، ولی تولد یکی از روزنامه‌نگاران دیگه در کار بود. چهار نفر بودیم. ازشون پرسیدم مردی که اون گوشه نشسته رو میشناسن. اونها بهش نگاه کردن، ولی هیچکس اون رو نمی‌شناخت. نمیدونم چرا ولی همش بهش نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم به یاد بیارم.

بالاخره وقتی همه‌مون داشتیم برمی‌گشتیم سر کار، مرد برگشت و صاف به من نگاه کرد. می‌تونستم ببینم که اون هم من رو میشناسه، برای اینکه بهم لبخند زد. کی بود؟ بعد متوجه شدم یه نفری هست که ۵ سال قبل باهاش در دانشگاه بودم. نتونستم اسمش رو بلافاصله به یاد بیارم. خیلی پیر به نظر می‌رسید. شروع به بلند شدن از روی صندلیش کرد و من هم به طرفش رفتم. وقتی نزدیک‌تر شدم، اسمش رو به یاد آوردم.

گفتم: “کارل، از دیدنت خوشحالم. اینجا چیکار می‌کنی؟” دستم رو دراز کردم.

“جان، عجب سوپرایزی! خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم.” باهام دست داد و بعد هر دو دستش رو روی بازوهای من گذاشت.

“از دیدنت خوشحالم. میدونی، تو اولین کسی هستی که از دانشگاه میبینم. دوران خوشی بودن، درسته؟”

آشکار بود که کارل از دیدن من خوشحاله، ولی اول مطمئن نبود چی بهم بگه. با دانشجوی شاد و جوونی که قبلاً می‌شناختم خیلی فرق داشت. هر دو همسن بودیم، ولی کارل خیلی بزرگ‌تر از من به نظر می‌رسید. موهاش سفید می‌شدن و صورتش نگران به نظر می‌رسید. همچنین خیلی لاغرتر از اونی بود که به یاد می‌آوردم.

کارل به صندلی که همین الان بلند شده بود، اشاره کرد. گفت: “بیا بشینیم. برات یه نوشیدنی میخرم.” باید برمی‌گشتم سر کار، ولی کارل یک دوست قدیمی بود، یک دوست خوب - در دانشگاه خیلی با هم خوش گذرونده بودیم. نمیتونستم بگم نه.

گفتم: “بله، خیلی‌خوب.” به دوستان کاریم گفتم کمی بعد برمیگردم دفتر. اونها رفتن و من وقتی کارل برامون نوشیدنی می‌گرفت، منتظر موندم. باور اینکه همون مردی بود که من در دانشگاه باهاش بودم سخت بود. خیلی سفید و لاغر به نظر می‌رسید. اتفاقی براش افتاده بود؟ فکر کردم، شاید تازه از بیمارستان در اومده.

از اونجایی که یه روزنامه‌نگار هستم، همیشه سؤالاتی می‌پرسم، ولی وقتی کارل با نوشیدنی‌ها برگشت، چیزی در رابطه با ظاهرش بهش نگفتم.

گفتم: “خوب پس کارل، سعی می‌کردم آخرین باری که همدیگه رو دیدیم رو به یاد بیارم. فکر کنم تو عروسی تو بود. عجب روزی بود، مگه نه؟” کارل فقط با سرش تأیید کرد و به شکل غمگینی لبخند زد. نمی‌دونستم دیگه چی بگم، بنابراین به صحبت ادامه دادم.

گفتم: “خیلی بد نیست که از اون موقع همدیگه رو ندیدیم؟ حال لیندا چطوره؟ هنوز بچه ندارید؟” کارل دیگه لبخند نزد و به شکل عجیبی بهم نگاه کرد. می‌دونستم حرف اشتباهی زدم، ولی باید حال زنش، لیندا، رو می‌پرسیدم. لیندا هم در دانشگاه ما بود و زیبا بود. همه دوستان خوبی بودیم و در دانشگاه با هم خیلی خوش‌گذرونده بودیم. لیندا وقتی با من بود، بهش خوش می‌گذشت.

کارل همیشه آدم جدی‌ای بود. خیلی سخت کار می‌کرد و درسش خوب بود.

وقتی سعی می‌کردم وادارش کنم شب بریم بیرون، معمولاً می‌گفت کار زیادی برای انجام داره. فکر می‌کردم لیندا خیلی زود ازش خسته میشه. گاهی من و لیندا با هم می‌رفتیم بیرون تا خوش بگذرونیم و کارل رو با کتاب‌هاش تنها میذاشتیم.

حتماً لیندا این واقعیت رو که کارل جدی بود رو دوست داشت برای اینکه یک سال بعد از اتمام دانشگاه ازدواج کردن. عروسی فوق‌العاده‌ای بود و هر دو خیلی خوشحال به نظر می‌رسیدن. آشکارا خیلی عاشق هم بودن.

اتفاقی در ازدواج‌شون افتاده بود؟ حتماً از اون موقع اتفاقی براشون افتاده بود، ولی می‌ترسیدم بپرسم.

حالا کارل به شکلی جدی بهم نگاه می‌کرد. می‌تونستم ببینم که خوشحال نیست. کت و شلوار پوشیده بود، ولی کراوات نزده بود و می‌خواستم ازش بپرسم در حال حاضر کار میکنه یا نه. ولی نپرسیدم، و همونطور که آبجومون رو می‌خوردیم، در رابطه با کاری که چهار، پنج سال اخیر انجام می‌دادم بهش گفتم. بهش گفتم چقدر کار پیدا کردن بعد از دانشگاه برام سخت بود.

“میدونی کارل، هیچ وقت نتونستم مثل تو درس بخونم و وقتی مجبور شدم کار پیدا کنم، واقعاً برام سخت بود. چند سالی همه جا در روزنامه‌های کوچیک کار کردم. دو سال رو در دوون سپری کردم. زیبا ولی خیلی آروم و خلوت بود -“

فکر می‌کردم کارل بخواد بدونه چطور به یک روزنامه‌ی ملی بزرگ‌تر اومدم، حالا چقدر سخت کار می‌کنم، ولی می‌دیدم که کارل زیاد علاقمند نیست. همش به بیرون از پنجره، به رودخانه نگاه می‌کرد.

گفتم: “ بنابراین، بالاخره تقریباً ۶ ماه قبل به این نتیجه رسیدم که وقتشه بیام لندن. چیزی من رو در دوون نگه نمیداشت. میدونی که خانواده‌ای نداشتم؟ هنوز نتونستم دختری پیدا کنم که بخواد با من ازدواج کنه. شاید هیچ وقت پیدا نکنم!” برای اولین بار از موقعی که در مورد خودم به کارل می‌گفتم، به نظر داشت گوش میداد.

کارل گفت: “اگه ازدواج کنی زیاد سخت کار نکن. من سخت کار کردم و ازدواجم تموم شد.”

جواب دادم: “آه، عزیزم. چه اتفاقی افتاد، کارل؟ خیلی خوشحال به نظر نمی‌رسی. لیندا کجاست؟”

“خوشحال؟ حق با توئه، جان. من خوشحال نیستم و مطمئنم که دیگه هم نخواهم بود…” حرفش رو قطع کرد و دوباره به بیرون از پنجره نگاه کرد. آبجوش رو تموم کرد و گفت: “ولی دلت نمیخواد داستان من رو بشنوی …”

ولی من می‌خواستم داستانش رو بشنوم. هر چی بشه روزنامه‌نگار بودم. شغلم داستان‌نویسی بود. همیشه به داستان‌ها علاقه داشتم. و مخصوصاً به داستان کارل علاقه داشتم. دوستم بود. و لیندا هم دوستم بود. البته که می‌خواستم بدونم.

گفتم: “بهم بگو چه اتفاقی برای تو و لیندا افتاد؟” یک دقیقه‌ای به من نگاه کرد تا ببینه جدی هستم یا نه و بعد گفت: “میدونی، وقتی لیندا موافقت کرد با من ازدواج کنه، فکر کردم همه چیز دارم. بی‌نظیر بود. همین که دانشگاه رو تموم کردیم یک شغل در لندن به به دست آوردم. شغل سختی بود - بیشتر آخر هفته‌ها کار می‌کردم - و چند سالی مسافرت هم نرفتیم. ولی پولش خوب بود و به زودی پول کافی برای خریدن آپارتمان نو داشتیم. لیندا دوستانی داشت و به نظر اون هم شغلش رو دوست داشت. فکر می‌کردم از انجام کارهای یکسان لذت می‌بریم و امیدوار بودم به زودی زمان کافی داشته باشم که با هم سپری کنیم-“ چند ثانیه‌ای حرف نزد.

گفت: “ایده‌ی لیندا بود که یه خونه کنار دریا بخریم. قرار بود جایی باشه که بتونیم آخر هفته‌ها با هم بریم. اونجا رو خیلی دوست داشت. حالا میفهمم چرا،” و بعد به شکل غمگینی خندید.

“لیندا گفت لندن کثیف و پر سر و صداست و آپارتمان خسته‌کننده است. لیندا رو میشناسی، جان. اگه چیزی رو دوست نداشت، همیشه می‌گفت خسته‌کننده است.”

لحظه‌ای حرفش رو قطع کرد و بعد با صدای پر از عصبانیت گفت: “ای کاش اون خونه رو هیچ وقت نمی‌دیدم. مهم نیست، جان. نمیخوای همش رو بشنوی.”

احساس معذب بودن کردم. این کارلی که من می‌شناختم نبود. به ساعتم نگاه کردم. تقریباً ساعت ۲ بود. باید بر می‌گشتم سر کار و همچنین میخواستم بدونم چه اتفاقی برای دوست قدیمیم افتاده، چی این همه عوضش کرده.

“متأسفم، کارل، واقعاً دوست دارم داستانت رو بشنوم، ولی باید برگردم سر کار. ببین، چرا یه شب دیگه همدیگه رو نبینیم؟”

تصمیم گرفتیم شب بعد در میخونه‌ای که هر دو می‌شناختیم همدیگه رو ببینیم. به جایی که من زندگی می‌کردم نزدیک بود و خیلی خلوت‌تر از ملوان خوشحال بود. فکر کردم تعریف کردن داستانش برای کارل آسون‌تر بشه.

روز بعد کمی دیرتر از سر کار بیرون اومدم و وقتی رسیدم میخونه، کارل اونجا بود. پشت به در، در یک گوشه‌ی خلوت نشسته بود. به طرفش رفتم و سریع بلند شد. به نظر نگران می‌رسید.

گفت: “خوشحالم که اینجایی. فکر کردم شاید نیای.”

گفتم: “البته که میومدم. بشین و برات آبجو بخرم.” وقتی با دو تا آبجو برگشتم، کارل گفت:

“ممنون که اومدی. داشتم فکر می‌کردم و واقعاً احساس می‌کردم نیاز دارم درباره اتفاقاتی که افتاده با یه نفر حرف بزنم. از موقعی که دیروز دیدمت، نتونستم کاری بکنم. نتونستم دیشب بخوابم.”

می‌دیدم کارل خسته به نظر میرسه.

کارل گفت: “و برای اینکه تو لیندا رو می‌شناختی و دوستم هستی -“

گفتم: “خب، کارل. لطفاً بهم بگو. دوست ندارم انقدر ناراحت ببینمت. چه اتفاقی برای لیندا افتاد؟ چه اتفاقی بینتون افتاد؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Old friends

It was lunchtime. I’d been in the Jolly Sailor pub in west London for about half an hour, when I saw a man sitting by himself in a corner of the room. Although I didn’t know his name I was sure I knew him from somewhere. He had grey hair and he was looking out of the window at the River Thames.

I don’t usually go to the pub at lunchtime, but it was the birthday of one of the other journalists at work. There were four of us. I asked them if they knew the man sitting in the corner. They looked over, but no-one knew him. I don’t know why, but I just kept looking at him, trying to remember.

Finally, when we were all about to go back to work, the man turned round and looked straight at me. He knew me, I could see, because he smiled at me. Who was he? Then I realised it was someone I had been at university with five years ago. I couldn’t remember his name immediately. He looked so old. He started to get up from his chair and I walked over to him. As I got closer I remembered his name.

‘Carl,’ I said, ‘good to see you. What are you doing here?’ I held out my hand.

‘John, what a surprise! It’s been such a long time.’ He shook my hand and then put both hands on my arms.

‘It’s good to see you. You know, you’re the first person I’ve seen from university for a long time. Those were good times, weren’t they?’

It was clear that Carl was pleased to see me, but at first he wasn’t sure what to say to me. He looked so different from the young, happy student I used to know. We were the same age but he looked a lot older than me. His hair was going grey and his face had a worried look. He was also much thinner than I remembered him.

Carl pointed at the seat he had just left. ‘Let’s sit down, he said. ‘I’ll get you a drink.’ I had to go back to work, but Carl was an old friend, a good friend - we’d had a lot of fun together at university. I couldn’t say no.

‘Yes,’ I said, ‘OK.’ I told my friends from work that I would come back to the office soon. They left and I waited while Carl bought two drinks. It was hard to believe this was the same man I had been to university with. He looked so white and thin. Had something happened to him? Maybe he’s just been in hospital, I thought.

Because I’m a journalist I always ask questions, but when Carl came back with the drinks, I didn’t say anything about the way he looked.

‘So, Carl,’ I said, ‘I’ve just been trying to remember the last time we met. I think it was at your wedding. That was quite a day, wasn’t it?’ Carl just nodded his head and smiled in a sad way. I didn’t know what else to say, so I kept talking.

‘Isn’t it terrible that we haven’t seen each other since then,’ I said. ‘How’s Linda? Have you got any kids yet?’ Carl stopped smiling and looked at me strangely. I knew I’d said the wrong thing, but I had to ask about his wife Linda. Linda went to the same university as us and she was beautiful. We were all good friends and we’d had a lot of fun together at university. Linda was fun to be with.

Carl had always been a serious person. He’d worked very hard and did well in his exams.

When I used to try and make him go out for the evening he often said that he had too much work to do. I thought that Linda would soon get tired of him. Sometimes Linda and I went out together to have fun and left Carl with his books.

She must have liked the fact that he was serious because a year after they had finished at university Carl and Linda got married. It was a great wedding and they both looked so happy. They were obviously very much in love.

Had something happened to their marriage? Something must have happened to them since then, but I was afraid to ask.

Carl now looked at me in a serious way. I could see he wasn’t happy. He was wearing a suit, but he wasn’t wearing a tie and I wanted to ask him if he was working at the moment. But I didn’t ask him and, as we drank our beer, I told him about what I’d been doing for the last four or five years. I told him how I’d found it difficult to get a job when I first left university.

‘You know, Carl, I was never able to study like you did, and when I had to go and get a job I found it really hard. For a couple of years I worked on small newspapers all over the place. I spent two years in Devon. Beautiful but very quiet-‘

I thought that Carl might want to know how I moved to a big national newspaper, how hard I now worked, but I could see he wasn’t very interested. He kept looking out of the window at the river.

‘So finally, about six months ago, I decided it was time to come to London. There was nothing to keep me in Devon. No family, you know? I haven’t been able to find a girl who wants to marry me yet. Perhaps I never will,’ I said. For the first time since I had started telling him about myself Carl seemed to be listening.

‘Don’t work too hard if you do get married-‘ Carl said. ‘I worked too hard and it finished my marriage.’

‘Oh dear,’ I replied. ‘What happened, Carl? You don’t look very happy. Where’s Linda?’

‘Happy? You’re right, John. No, I’m not happy and I’m not sure I ever will be again…’ He stopped talking and looked out of the window again. He finished his beer and then said, ‘But you don’t want to hear my story…’

But I did want to hear his story. After all, I was a journalist. I wrote stories as a job. I was always interested in stories. And I was especially interested in Carl’s story. He was my friend. So was Linda. Of course I wanted to know.

‘Tell me what happened with you and Linda,’ I said. He looked at me for a minute to see if I was serious and then said, ‘You know, when Linda agreed to marry me I thought I had everything. It was wonderful. I got a good job in London as soon as we left university. It was hard work - I was working most weekends - and for a couple of years we didn’t take a holiday. But it was good money and we soon had enough to buy a flat. Linda had her friends and she seemed to like her job as well. We liked doing the same things, I thought, and I hoped that I’d soon have more time for us to spend together-‘ He stopped talking for a few seconds.

‘It was Linda’s idea to buy the house by the sea. It was going to be a place we could go to together at weekends. She loved the place. I understand why now,’ he said, and then laughed in a sad way.

‘Linda said London was dirty and noisy and the flat was boring. You know Linda, John. If she didn’t like something she always said it was boring.’

He stopped for a moment and then in a voice full of anger he said: ‘I wish I’d never seen that house. Never mind, John. You don’t want to hear all this.’

I felt uncomfortable. This was not the Carl I used to know. I looked at my watch. It was nearly two o’clock. I had to go back to work, but I also wanted to know what had happened to my old friend, what had changed him so much.

‘I’m sorry, Carl, I’d really like to hear your story, but I have to get back to work. Look, why don’t we meet somewhere another night?’

We decided to meet in a pub we both knew the next evening. It was close to where I lived and was a much quieter place than the Jolly Sailor. I thought it would be easier for Carl to tell his story.

I was a bit late leaving work the next day and when I got to the pub Carl was already there. He was sitting with his back to the door in a quiet corner. I walked over to him and he stood up quickly. He looked worried.

‘I’m pleased you’re here,’ he said. ‘I thought perhaps you weren’t coming.’

‘Of course I came,’ I said. ‘Sit down and I’ll get the beers.’ When I returned with two beers, Carl said:

‘Thanks for coming. I’ve been thinking, and I really feel I need to tell someone about what happened. Since I saw you yesterday, I haven’t been able to do anything. I couldn’t drop last night.’

I could see that Carl looked tired.

‘And because you know Linda, and you’re a friend-‘ said Carl.

‘Well, Carl,’ I said. ‘Please tell me about it. I don’t like to see you looking so unhappy. What happened to Linda? What happened between you?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.