سرفصل های مهم
سؤالات زیاد
توضیح مختصر
کارل کسی رو تو خونهاش میبینه...
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
سؤالات زیاد
اوایل عصر به مورتون کوچیک رسیدم. نمیخواستم بلافاصله برم پیش پلیس و نمیخواستم تنها برم خونه، بنابراین رفتم به ملوان باستانی. وارد میخونه شدم و دیدم ماری پشت بار مشغوله. سر میزی نشستم. بعد از چند دقیقهای اومد. از قیافم فهمید مشکلی وجود داره.
“چی شده، کارل؟ خبر تام رو شنیدی؟ من همین امروز صبح شنیدم. پلیس میگه دو روزه مُرده.”
“آه، بله، به من هم همین رو گفتن. ولی بهت گفتن که فکر میکنن من کشتمش؟ بهت گفتن فکر میکنن زنم رو هم من کشتم؟” ماری نشست.
“نه، کارل، این نمیتونه درست باشه. حتماً اشتباه میكنی. ممکن نیست.” بازوش رو گرفتم.
“ماری، باید کمکم کنی. ازم میخوان برم و دربارهی تام باهاشون حرف بزنم. شاید فکر میکنن از دستش عصبانی بودم، برای اینکه فکر میکردم زنم رو گرفته. من بهشون گفتم لیندا برنگشته. حالا ممکنه فکر کنن به خاطر تام لیندا رو هم کشتم. آه، ماری چیکار میخوام بکنم؟”
ماری گفت: “من باهات میام پیش پلیس. مطمئنم به این چیزایی که گفتی فکر نمیکنن. کسی تعجب نکرد که تام خودش رو کشته. حتماً به خاطر اون ماهی بود که فکر میکرد پدرشه. باور کن، من فکر میکردم یه روز این اتفاق بیفته.” برام یه ویسکی آورد و بعد به من گفت برم و تو ماشین منتظر بمونم.
هر چند هنوز نگران بودم، ولی حرفهای ماری حالم رو بهتر کرد. اگه لیندا برمیگشت، همه چیز دوباره خوب میشد. امیدوار بودم حق با ماری باشه.
بدون اینکه زیاد حرف بزنیم رفتیم پاسگاه پلیس مورتون بزرگ. دهکدهی بعدی بود، حدود ۶ کیلومتر از مورتون کوچیک فاصله داشت و دو برابر بزرگتر بود. بیرون پاسگاه پارک کردیم و من پشت سر ماری رفتم داخل. وقتی وارد میشدیم، یه مرد قد بلند و تیره داشت میومد بیرون. ماری بهش سلام داد.
ازش پرسیدم: “تو همه رو این دور و بر میشناسی، مگه نه؟”
“نه، ولی این برادر تام پارکر، بیل، بود. اون در مورتون بزرگ زندگی میکنه. خوب شد که رفت. مرد سختی بود. هیچ کس زیاد دوستش نداشت.” برگشتم به مرد نگاه کنم، ولی رفته بود. فکر میکنم دیدم که یه تاکسی دور شد. آرزو کردم با دقت بیشتری بهش نگاه میکردم.
پیسی گرنت منتظرمون بود. ماری از میخونه بهش زنگ زده بود که بگه داریم میایم. من رو برد به اتاق کوچیک. یه پلیس دیگه از قبل اونجا بود. ماری باید بیرون منتظر میموند.
“بشین، آقای اندرسون. ممنونم که اومدی پاسگاه. چند تا سؤال دارم که ازتون بپرسم.” بعد هر دو مرد روبروی من نشستن. یه میز بین ما بود. من بازوهام رو گذاشتم روش. “میخوایم بدونیم از دوشنبه تا چهارشنبه کجا بودید؟ همچنین میخوایم بدونیم آقای تام پارکر رو آخرین بار کی دیدید؟” پیسی گرنت لبخند نمیزد و پلیس دیگه خیلی جدی به نظر میرسید.
سؤالات زیادی پرسیدن و من بهترین جوابهایی که میتونستم رو بهشون دادم. نگران بودم، برای اینکه وقتی لندن بودم، مدتی تنها بودم. مطمئن بودم ازم میخوان بمونم، بنابراین وقتی پیسی گرنت ایستاد، تعجب کردم.
گفت: “ممنونم، آقای اندرسون. خیلی کمک کردید. به خاطر مشکل ماهی متأسفیم. میدونید، ما با تام پارکر در این باره حرف زدیم. مطمئن بود ماهی پدرشه. وقتی بهش گفتیم فقط یه ماهی بود گفت دوباره دنبال پدرش میگرده. فکر میکنیم قایق برادرش رو برداشته و رفته دریا. اون نمیتونست شنا کنه. میدونید، تام پارکر همیشه از دریا میترسید. تقصیر شما نیست، آقای اندرسون.”
بلند شدم و داشتم میرفتم که پلیس دیگه گفت: “بعد مشکل زنتون هست، آقای اندرسون. باید چند کلمهای در این باره حرف بزنیم.” دوباره نشستم و پیسی گرنت بهم نگاه کرد.
“آقای اندرسون، میدونیم که شما از هفته گذشته زنتون رو ندیدید. درسته؟”
گفتم: “بله.”
“و اینکه با دوستش میموند و شب جمعه میخواست بیاد اینجا؟”
گفتم: “بله.”
“بعد یک پستچی از مورتون بزرگ گفت که زن شما رو شب جمعه با یک مرد در وودبریج دیده. شما مطمئنید زنتون رو آخر هفتهی گذشته ندیدید، آقای اندرسون؟”
بلافاصله فهمیدم دارن به چی فکر میکنن. فکر میکردن از دست لیندا عصبانی شدم و بلایی سرش آوردم.
گفتم: “نه، آخر هفتهی گذشته زنم رو ندیدم.” سعی میکردم آروم بمونم. “ممکنه در وودبریج دیده شده باشه، ولی این چیزیه که پستچی میگه. بله، نامهای ازش دریافت کردم. جمعه از وودبریج پست شده بود.”
اون یکی پلیس گفت: “و آقا، تو اون نامه بهتون نوشته بود که شما رو ترک میکنه. درسته؟” از نحوهی حرف زدنش خوشم نیومد. انگار هیچ کدوم از حرفهایی که میزدم رو باور نمیکرد. حالا خیلی گیج شده بودم - نمیدونستم به چی فکر کنم یا چیکار کنم.
گفتم: “اون نوشته بود داره منو ترک میکنه، ولی من میدونم که فقط از دستم عصبانی بود–” از پیسی گرنت پرسیدم: “شما متأهلید؟ اگه متأهلید، پس میدونید گاهی اوقات سخته. لیندا چند روزی بود با دوستش میموند. بعد من بهش زنگ زدم و اون موافقت کرد آخر هفته بیاد خونمون در مورتون کوچیک. من منتظرش شدم و اون نیومد. میخواست بیاد ولی یه نفر جلوش رو گرفته بود … فکر میکنم تو راه بود بیاد، ولی اتفاقی افتاده بود.” باید حرفم رو قبول میکردن.
“بله، آقای اندرسون. ممکنه همهی اینها درست باشه، ولی میتونید توضیح بدید اگه فکر میکردید زنتون اینجاست، چرا برگشتید لندن؟” پیسی گرنت داشت یه چیزی مینوشت.
“خوب، نیاز بود با یکی از دوستاش حرف بزنم و باید بر میگشتم سر کار. میدونید، من شغل مهمی دارم.” این حرف به گوش خیلی خوب نرسید. حالا آرزو میکردم برنمیگشتم سر کار. لیندا حق داشت. من همیشه فکر میکردم شغلم مهمترین چیزه.
سرم رو گذاشتم توی دستهام. زندگیم تیکه تیکه شده بود. زنم ترکم کرده بود. یک مرد دیوانه وارد خونهام شده بود، سر یه ماهی رو روی تختم گذاشته بود و بعد مُرده بود. و حالا پلیس فکر میکرد من زنم رو کشتم، چون به خاطر اینکه ترکم کرده از دستش عصبانیم. وقتی پیسی گرنت دستش رو روی بازوم گذاشت، تعجب کردم و با مهربانی گفت:
“خیلیخب، آقای اندرسون. فعلاً همین. میتونید برید. اما میخوایم فعلاً در مورتون کوچیک بمونید. اگه خبری شد، بهتون خبر میدیم.” هر دو بلند شدن و ایستادن و با من اومدن تا در. ماری هنوز منتظرم بود. بهم نگاه کرد و لبخند زد.
“خیلی طول کشید. حالت خوبه؟”
جواب دادم: “نه، زیاد نه. بیا از اینجا بریم بیرون.”
وقتی برمیگشتیم میخونه، به ماری گفتم پلیس چه سؤالاتی ازم پرسید. گفتم فکر میکنم هیچ كدوم از حرفهام رو باور نکردن.
گفت: “ولی گذاشتن بری” و من هم مجبور شدم موافقت کنم. پرسید: “حالا میخوای چیکار کنی؟”
جواب دادم: “اونها گفتن باید چند روزی در مورتون کوچيک بمونم. برمیگردم خونه.”
“اگه دوست داشته باشی میتونی بیایی میخونه.”
“نه، ممنونم، ماری، ولی میخوام برگردم خونه. اونجا خونمه و اگه ليندا برگرده، میخوام اونجا باشم.”
برگشتیم و بیرون میخونه ایستادیم.
ماری پرسید: “حالت خوب میشه؟ دوست ندارم اونجا تو اون خونه تنها باشی. مطمئنی نمیخوای بیای میخونه؟”
“نه، مشکلی پیش نمیاد. میخوام برم بخوابم. خوب نخوابیدم و خسته هستم. روی کاناپه میخوابم. فردا میبینمت.” از ماشین پیاده شد و دست تکون داد و خداحافظی کرد.
با ماشین از تو دهکده رفتم خونه. هوا تاریک بود و خوشحال بودم که دیدم چراغهای خونه روشن نیست و تاکسی هم بغل خونه پارک نکرده. از ماشین پیاده شدم و ماشین رو قفل کردم. بالا و پایین خیابون رو نگاه کردم. هیچکس و هیچ چیزی نبود. همون لحظه، تصمیم گرفتم خونه رو بفروشم. دیگه ازش خوشم نمیومد. شاید هیچوقت ازش خوشم نمیومد. ييلاقات رو دوست نداشتم. خیلی خلوت و بيغوله بود. ليندا بايد موافقت میکرد …
با فکر لیندا، یک مرتبه احساس ناراحتی و خستگی کردم. در رو باز کردم و رفتم داخل و دستم رو دراز کردم که چراغها رو روشن کنم. هیچی. برق کار نمیکرد. همون لحظه، فکر کردم یه زن قد بلند و مو بور دیدم که اونجا تو چارچوب آشپزخونه ایستاده. و بعد رفت.
داد زدم: “کی اونجاست؟” فکر کردم شاید به قدری خسته بودم که داشتم چیزهایی که وجود ندارن رو میبینم. و تاریک بود. یک مرتبه به قدری ترسیدم که تو عمرم انقدر نترسیده بودم. یه صدای دیگه شنیدم. کی بود؟ نمیتونست تام باشه. تام مرده بود.
داد زدم: “کی اونجاست؟ کی هستی؟” و در تاریکی دویدم توی آشپزخونه و به وسايل میخوردم. اول نتونستم چیزی ببینم برای اینکه خیلی تاریک بود. فکر کردم يه چاقو یه همچين چیزی برمیدارم. و داشتم یه چاقو بر میداشتم که دیدمش–
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Too many questions
I arrived in Little Moreton in the early evening. I didn’t want to go to the police immediately, and I didn’t want to go the house on my own, so I went to the Ancient Mariner. I walked into the pub and saw that Mary was busy behind the bar. I sat down at a table. After a few minutes she came over. She could see from my face that something was wrong.
‘What is it, Carl? Have you heard about Tom? I only heard this morning. The police say he’d been dead for two days.’
‘Oh yes, they told me that. But did they tell you they think I killed him? Did they tell you they think I killed my wife?’ Mary sat down.
‘No, Carl, that can’t be right. You must have made a mistake. It’s not possible.’ I got hold of her arm.
‘Mary, you’ve got to help me. They want me to go and talk to them about Tom. Perhaps they think I was angry with him because I think he took my wife. I told them Linda hadn’t come back. Now they may think I’ve killed her, too, because of Tom. Oh Mary, what am I going to do?’
‘I’ll come with you to the police. I’m sure they don’t think that at all. It’s no surprise to anyone that Tom has killed himself. It must be because of that fish and thinking it was his dad. Believe me, I thought it was going to happen one day,’ said Mary. She got me a whisky and then told me to go and wait in the car.
Although I was still worried, Mary’s words made me feel better. If only Linda would come back everything would be all right again. I hoped that Mary was right.
We drove to the police station in Great Moreton without saying much. It was the next village, about six kilometres from Little Moreton, and twice as large. We parked outside the station and I followed Mary inside. As we went in a tall, dark man was coming out. Mary said hello to him.
‘You know everyone round here, do you,’ I asked her.
‘No, but that was Tom Parker’s brother, Bill. He lives in Great Moreton somewhere. It’s a good thing he’s gone. He’s a difficult man. Nobody likes him much.’ I turned to look at the man but he’d gone. I think I saw a taxi driving away. Later I wished I’d looked at him more carefully.
PC Grant was waiting for us. Mary had phoned from the pub to say we were coming. He took me into a small room. There was another policeman in there already. Mary had to wait outside.
‘Sit down, Mr Anderson. Thank you for coming to the station. I have a few questions to ask you.’ Then both of them sat opposite me. There was a table between us. I put my arms on it. ‘We want to know where you were from Monday to Wednesday? We also want to know when you last saw Mr Tom Parker?’ PC Grant wasn’t smiling and the other policeman looked very serious.
They asked lots of questions and I gave them the best answers I could. I was worried because I’d been alone for some of the time when I was in London. I was sure they were going to tell me they wanted me to stay, so I was surprised when PC Grant stood up.
‘Thank you, Mr Anderson,’ he said. ‘That has been very useful. We’re sorry about the problem with the fish. You know we spoke to Tom Parker about it. He was sure it was his father. When we told him it was just a fish he said he was going to look for his father again. We think he took his brother’s boat and went out to sea. He couldn’t swim, you know. Tom Parker was always afraid of the sea. It’s not your fault, Mr Anderson.’
I got up and was about to leave when the other policeman said, ‘Then there is the matter of your wife, Mr Anderson. We need to have a few words about that.’ I sat down again and PC Grant looked at me.
‘Mr Anderson, we know that you haven’t seen your wife since last week. Is that right?’
‘Yes,’ I said.
‘And that she had been staying with a friend and she was coming here on Friday night?’
‘Yes,’ I said.
‘Then a postman in Great Moreton said that he saw your wife on Friday night in Woodbridge with a man. Are you sure that you didn’t see your wife last weekend, Mr Anderson?’
I knew immediately what they were thinking. They thought I had got angry with Linda and had done something to her.
‘No, I didn’t see my wife last weekend,’ I said. I was trying to stay calm. ‘She may have been seen in Woodbridge, but that is only what the postman says. Yes, I got a letter from her. It was posted in Woodbridge on Friday.’
‘And in that letter she wrote you, sir,’ the other policeman said, ‘she said she was leaving you. Is that right?’ I didn’t like the way he spoke. It was as though he didn’t believe anything I said. I was very confused at this moment - I didn’t know what to think or do.
‘She said she was leaving me,’ I said, ‘but I know that she was just angry with me– Are you married,’ I asked PC Grant. ‘If you are, then you’ll know that sometimes it’s difficult. Linda was staying with a friend for a few days. Then I phoned her and she agreed to come to our house in Little Moreton for the weekend. I was waiting for her and she didn’t arrive. She was coming, but someone stopped her… I think she was on her way but something happened.’ They had to believe me.
‘Yes, Mr Anderson. That may all be true but can you explain why you went back to London if you thought your wife was here?’ PC Grant was writing something down.
‘Well, I needed to talk to one of her friends and I had to go back to work. I have an important job, you know.’ This didn’t sound so good now. I wished I hadn’t gone back to work. Linda was right. I always thought my job was the most important thing.
I put my head in my hands. My life was in pieces. My wife had left me. A madman had come into the house, put a fish head in my bed, and then died. And now the police think I’d killed my wife because I was angry with her for leaving me. I was surprised when PC Grant put his hand on my arm and said in a kind way.
‘All right, Mr Anderson. That’s all for now. You can go. We would like you to stay in Little Moreton for the moment. We’ll tell you if we have any news.’ They both stood up and walked with me to the door. Mary was still waiting for me. She looked up and smiled.
‘You’ve been a long time. Are you OK?’
‘No, not really,’ I answered. ‘Let’s get out of here.’
As we drove back to the pub I told Mary what the police had asked me. I said I thought they didn’t believe everything I had said.
‘But they let you go,’ she said and I had to agree. ‘What are you going to do now,’ she asked.
‘They said I must stay in Little Moreton for a few days. I’ll go back to the house,’ I answered.
‘You can come back to the pub if you like.’
‘No, thank you, Mary, but I want to go back to the house. It’s my house and if Linda comes back I want to be there.’
We drove back and stopped outside the pub.
‘Will you be all right? I don’t like leaving you there at that house on your own. Are you sure you don’t want to come back to the pub,’ Mary asked.
‘No, I’ll be fine. I want to go to bed. I haven’t been sleeping well and I’m tired. I’ll sleep on the sofa. See you tomorrow.’ She got out of the car and waved goodbye.
I drove on through the village to the house. It was dark and I was pleased to see that there were no lights on in the house and no taxi parked beside it. I got out of the car and locked it. I looked up and down the road. There was nobody and nothing to see. I decided at that moment to sell the house. I didn’t like it any more. Perhaps I’d never liked it. I didn’t like the countryside. It was too lonely out here. Linda would have to agree…
At this thought of Linda I suddenly felt sad and very tired. I opened the door and went inside and put out my hand to switch on the light. Nothing. The lights weren’t working. At the same moment I thought I saw, standing in the doorway of the kitchen, a tall woman with long fair hair. And then she was gone.
‘Who’s there,’ I shouted. Perhaps I was so tired I was seeing things that weren’t there, I thought. And it was dark. Suddenly I felt more afraid than I ever had in my life. I heard another noise. Who was it? It couldn’t be Tom. Tom was dead.
I shouted, ‘Who’s there. Who are you?’ and ran into the kitchen in the dark, hitting things as I did. At first I couldn’t see anything because it was so dark. I’ll get a knife, or something, I thought. And I was just going to get one when I saw her–