سرفصل های مهم
اسکلت دانشمند شهر هالووین
توضیح مختصر
سالی که از پارچه درست شده از زندگی کسالتبارش خسته شده و میخواد از دست دکتر فرار کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
اسکلت دانشمند شهر هالووین
جک اسلکت به آرامی به سگش گفت “من هر سال مردم رو میترسونم. کسل کننده اس و من خسته شدم.”
سی و یکم اکتبر همه در شهر هالووین هیجانزده بودن.
شب هالووین، مهمترین شب سال بود و همه میترسیدن. مردهها از زیر زمین بیرون میاومدن. خونآشامهای تشنه با خوشحالی خون زیادی مینوشیدن. جادوگران پیر زشت چند نفر رو تبدیل به گربه میکردن و بقیه رو تبدیل به ماهی. همه از اسکلتها و از صدای دست و پاهای دراز و لاغرشون فرار میکردن. گربههای سیاه از توی سطل آشغالها بیرون میپریدن و میرفتن توشون. پرندههای سیاه با فریادهای بلند در آسمان تیره پرواز میکردن. و جک اسکلینگتون ترانههای ترسناکش رو میخوند و رقصهای خطرناکش رو میکرد. آدمها جیغ میکشیدن. میترسیدن. عاشق این ترس بودن.
در پایان شب هالووین، همه میرفتن مرکز شهر. شهردار شهر هالووین جلوشون ایستاد و صحبت کرد.
گفت: “امشب بهترین مهمانی هالووین در طی سالیان زیاد بود، و کار سخت یک مرد امشب رو ممکن کرد.” به طرف بزرگترین اسکلت شهر برگشت. “جک، ممنونم.”
مردم فریاد کشیدن: “جک، عالی بود! ما دوستش داشتیم! دیوانهوار بود!”
شهردار گفت: “بله. ما همه از آوازهای ترسناک و رقصهای خطرناکت لذت بردیم. جک، تو ترسناکترین اسکلت شهر هالووین هستی. به خاطر این جشنهای بی نظیر ازت ممنونیم.”
جک گفت: “مشکلی نیست.”
ولی جک خوشحال نبود. هر سال همون آوازها و همون رقصها رو تکرار میکرد و از هالووین خسته شده بود. البته، نمیتونست این رو به کسی بگه. چطور میتونست؟ مردم شهر دوستش داشتن و تمام سال رو منتظر این شب بودن.
وقتی شهردار شروع به صحبت در رابطه با خونآشامهای ترسناک و جادوگران کرد، جک به آرومی دور شد. میخواست به آیندهاش فکر کنه. از شهر خارج شد و از حیاط کلیسای قدیمی رد شد. از کنار سالی هم گذشت، ولی اون رو ندید.
سالی هم ناراحت بود. جک رو تماشا کرد و خواست دنبالش بره. ولی باید احتیاط میکرد.
دکتر خوشش نمیاومد سالی از خونه خارج بشه. و وقتی به حرفش گوش نمیداد، دکتر خیلی عصبانی میشد.
دکتر یک اسکلت خیلی زشت و پیر بود و مرد خوبی نبود. بعد از تصادف، نمیتونست راه بره. سالی رو از لباسهای کهنه درست کرده بود برای این که یه زن جوون و قوی تو خونهاش میخواست. لباسهای سالی زیاد زیبا نبودن، ولی موهای بلند زیبای قرمز داشت.
دکتر میتونست در صندلیش به اطراف حرکت کنه، ولی سالی باید براش غذا میپخت. باید براش تمیزکاری میکرد و تمام کارهای خونه رو انجام میداد. زندگیش کسلکننده بود و واقعاً میخواست فرار کنه. چندین بار سعی کرده بود خونه رو ترک کنه، ولی دکتر همیشه اون رو گرفته بود.
سالی فکر کرد: “چرا جک امشب ناراحته؟ اون بینظیرترین مرد شهر هالووینه و همه دوستش دارن.”
با دقت گوش داد. میتونست حرفهای جک رو که با سگ سفید کوچیکش - زیرو - میزد بشنوه. زیرو از زیر زمین بیرون اومد و پشت سر جک پرواز کرد. البته مُرده بود و میتونستی اون طرفش رو ببینی. ولی یه دماغ بامزهی قرمز داشت و در تاریکی میدرخشید.
جک اسکلینگتون به آرومی به سگش گفت: “من هر سال آدمها رو میترسونم، زیرو. کسلکننده است و خسته شدم. نمیخوام صدای یه جیغ دیگه رو بشنوم. چرا این کار رو میکنم؟”
سالی با ناراحتی فکر کرد: “حالا میفهمم – خسته شده. میخواد زندگیش رو عوض کنه – و من هم میخوام زندگی خودم رو عوض کنم.”
اطراف حیاط کلیسا رو نگاه کرد.
با خودش فکر کرد: “کمی از این گلها برمیدارم. امشب دوباره میریزم تو نوشیدنی دکتر تا بخوابه. ولی این بار وقتی خوابید، من فرار میکنم. جک رو پیدا میکنم و شاید با من بیاد. آزاد میشیم!”
صدایی از لای درختها از فاصله دوری اومد.
“سالی؟ کجایی؟” دکتر بود و خیلی عصبانی بود.
سالی داد زد: “دارم میام!”
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Halloweentown’s Scariest Skeleto
“I scare people every year Zero”, Jack Skeleton said quietly to his dog. “It’s boring and I’m tired”.
On October 31 everybody in Halloweentown was excited.
Halloween night was the most important night of their year and they were all afraid. Dead people came up from under the ground. Thirsty vampires happily drank a lot of blood. Ugly old witches changed some people into cats and other people into fish. Everybody ran from the skeletons, from the sound of their long, thin arms and legs. Black cats jumped in and out of trash cans. Black birds flew through the dark sky with loud, high cries. And Jack Skellington sang his scary songs and danced his dangerous dances. People screamed. They were afraid. They loved it.
At the end of the Halloween night, everybody went to the center of town. The Mayor of Halloweentown stood in front of them and spoke.
“Tonight was the best Halloween party in many years, and the hard work of one man made it possible,” he said. He turned to the towns greatest skeleton. “Jack - thank you.”
“It was great, Jack,” people shouted. “We loved it! It was wild!”
“Yes,” the Mayor said. “We all enjoy Jack’s scary songs and dangerous dances. Jack, you’re the scariest skeleton in Halloweentown! Thank you for these wonderful celebrations–
“No problem,” Jack said.
But Jack wasn’t happy. Every year he repeated the same songs and dances and he was bored with Halloween. Of course, he couldn’t tell anybody. How could he? The people of the town loved him and they waited all year for this night.
When the Mayor started talking about the scariest vampires and witches, Jack walked away quietly. He wanted to think about his future. He walked out of town and past the old churchyard. He walked past Sally, too, but he didn’t see her.
Sally was also sad. She watched Jack and she wanted to follow him. But she had to be careful.
The Doctor didn’t like it when she left the house. And when she didn’t listen to him, he got very angry.
The Doctor was a very ugly, old skeleton and he was not a nice man. After his accident, he couldn’t walk. He made Sally, from old clothes, because he wanted a strong young woman in his house. Her clothes were not very pretty, but she had beautiful long red hair.
The doctor could move around in His chair but Sally had to cook for him. She cleaned for him and did everything in the house. Her life was boring and she really wanted to run away. She tried to leave many times but he always caught her.
“Why is Jack sad tonight,” Sally thought. “He’s the most wonderful man in Halloweentown and everybody loves him.”
She listened hard. She could hear Jack’s words to his little white dog, Zero. Zero came out from under the ground and flew behind Jack. He was dead, of course, so you could see through him. But he had a funny red nose and it shone in the dark.
“I scare people every year, Zero,” Jack Skellington said quietly to his dog. “It’s boring and I’m tired. I don’t want to hear another scream. Why do I do it?”
“Now I understand – he’s bored,” Sally thought sadly. “He wants to change his life – and I want to change mine, too.”
She looked around the churchyard.
“I’ll take some of those flowers,” she thought. “I’ll put them in the Doctor’s drink again tonight so he’ll sleep. But this time, when he’s sleeping, I’ll run away. I’ll find Jack and maybe he’ll go with me. We’ll be free!”
A sound came through the trees from a long way away.
“Sally? Where are you?” It was the Doctor and he was very angry.
“I’m coming,” Sally shouted.