بابانوئل به شهر میاد

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کابوس قبل از کریسمس / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

بابانوئل به شهر میاد

توضیح مختصر

جک می‌خواد به جای بابانوئل همه‌ی کارهاش رو انجام بده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

بابانوئل به شهر میاد

جک با خوشحالی گفت، “سلام بابانوئل، من میخوام به تو هدیه ی کریسمس بدم. امسال من بابانوئل میشم، پس تو مجبور نیستی کار کنی.”

در شهر هالووین، خون‌آشام‌ها درست کردن چراغ‌های کریسمس رو به شکل سرهای اسکلتی کوچیک تموم کردن. جادوگرهای کوچیک ساختن اسباب‌بازی‌هاشون رو تموم کردن- اسباب‌بازی‌های بی‌نهایت خطرناک. نقشه‌های کریسمس جک، مهمترین چیز در زندگیش، تقریباً آماده بودن. ولی قبل از اینکه چراغ‌ها و اسباب‌بازی‌ها رو بذارن داخل کیسه‌ها، بهشون نگاه نکرد.

با خوشحالی فکر کرد: “حالا میتونم لباس‌هام رو بپوشم.” گفت: “سالی، لطفاً لباس‌هام رو بیار.”

سالی کت و شلوار نویِ قرمز جک رو براش آورد و جک لباس‌ها رو پوشید.

از سالی پرسید: “اینا شگفت‌انگیزن! چطور به نظر میرسم؟”

سالی با ناراحتی گفت: “تو لباس‌های مشکی بیشتر ازت خوشم می‌اومد، جک.”

ولی جک هیجان‌زده بود و به جواب سالی گوش نداد. از در بیرون دوید و به طرف سورتمه‌ی شگفت‌انگیزش رفت. در پشت سورتمه، کوهی از کیسه‌های بزرگ پر از اسباب‌بازی‌های خطرناک، هدیه‌های ترسناک و بسته‌های عجیب بود. جک به اندازه‌ی قاشق‌زن‌های شب هالووین با یه کیسه‌ی بزرگ پر از شکلات خوشحال بود.

قبل از اینکه سوار سورتمه بشه، شنید یه نفر صداش میزنه، “جک!”

برگشت و قفل، شوک و بشکه با یک کیسه‌ی خیلی بزرگ اونجا بودن.

بشکه داد زد: “این توئه! و واقعاً سنگینه!”

شوک گفت: “بیاید بذاریمش پایین!”

پیرمرد توی کیسه داد زد: “بذارید بیام بیرون!”

کیسه رو باز کردن و بابانوئل افتاد بیرون. صورتش به قرمزیِ کت و شلوارش بود. موهاش به سفیدی برف بودن. اطراف رو نگاه کرد و زشت‌ترین آدم‌های دنیا رو دید. داشت کابوس میدید و همه یا اسکلت بودن، یا جادوگر یا خون‌آشام!

با خودش فکر کرد: “کجام؟”

جک با خوشحالی گفت: “سلام، بابانوئل! می‌خوام هدیه‌ی کریسمس بهت بدم. امسال من بابانوئل میشم، بنابراین نیازی نیست تو کار کنی. می‌تونی بشینی و از شبی آرام اینجا در شهر هالووین لذت ببری! من همه کار رو می‌کنم. ببین! سورتمه، هدیه، و کت و شلوار قرمز دارم!”

چشم‌های بابانوئل گرد شدن. با خودش فکر کرد: “منظورش چیه؟” شروع به گفتن کرد: “امشب شادترین شب سال برای من هست. بچه‌ها منتظرن و داره دیرم میشه! ولی من–”

جک گفت: “اشکال نداره. میتونی تعطیلات داشته باشی.”

نوئل با خودش فکر کرد: “این یه کابوسه!” ولی نمی‌تونست حرف بزنه، برای این که نمی‌تونست جملات مناسب رو پیدا کنه.

شوک گفت: “با ما بیا، نوئل. می‌بریمت خونه‌ی جک و میتونی اونجا بخوابی.”

سانتا داد کشید: “ولی من نمی‌خوام بخوابم!”

سه تا قاشق‌زدن سانتا رو بردن، ولی نه به خونه‌ی جک.

سالی با خودش فکر کرد: “این یه کابوسه. باید کاری انجام بدم!”

بعد، فکری به ذهنش رسید. سریعاً دور شد و شروع به کار روی نقشه‌اش کرد. اول باید مواد شیمیایی مناسب رو به دست می‌آورد.

قبل از اینکه جک بتونه با سورتمه‌اش بره، شهردار همه رو به مرکز شهر صدا زد. می‌خواست از جک خداحافظی کنه، برای این که می‌خواست همه بهش نگاه کنن.

وقتی حرف زدن رو تموم کرد، اتفاق خیلی عجیبی افتاد.

جک فریاد کشید: “چه خبره؟”

اطراف، به آسمون سیاه نگاه کرد، ولی آسمون سیاه نبود. مهی سفید و غلیظ، به غلظت بدترین مه لندن در یک فیلم سیاه و سفید قدیمی وارد شهر شد. هیچ کس نمی‌تونست چیزی ببینه.

جک گفت: “گوزن‌ها نمیتونن نوک دماغشون رو ببین! نمیتونیم حالا بریم!”

همه داد کشیدن: “وای نه! کریسمسی در کار نیست! هدیه‌ای در کار نیست!”

فقط یک نفر در شهر هالووین لبخند روی صورتش داشت. سالی با مِهی که درست کرده بود، خوشحال بود.

با خودش فکر کرد: “جک یک روزی میفهمه. باید این کار رو می‌کردم. این کارو به خاطر اون می‌کنم.”

نزدیک‌تر رفت تا بتونه صورت جک رو ببینه. با خودش فکر کرد: “خیلی ناراحته؟ امیدوارم نباشه.”

ولی جک زیاد ناراحت نبود. چشم‌هاش رو دماغت قرمز زیرو بودن. در تاریکی می‌درخشید و در مه می‌درخشید!

جک از دوست کوچولوش پرسید: “راه رو نشون میدی، زیرو؟” زیرو نتونست نه بگه. از خوشحالی بالا و پایین پرید.

جک داد کشید: “خداحافظِ همگی.”

زیرو پرید پشت اولین گوزن و در مه و آسمان شب پرواز کردن.

همه در شهر هالووین خندیدن و از خوشحالی فریاد کشیدن فقط یک نفر صورت غمگین داشت.

سالی به آرومی گفت: “خدانگهدار، جک.” بعد بالا رو نگاه کرد و گفت: “چیزی در باد هست. امشب چه بلایی قراره سر جک بیاد؟ خوب نخواهد بود … ولی امیدوارم من اشتباه کنم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

Santa Claus is Coming to Town

“Hi Santa Claus”, said Jack happily, “I’m going to give you a Christmas present. This year I’ll be Santa Claus so you wont have to work.”

In Halloweentown, the vampires finished making Christmas lights - with little skeleton heads. The youngest witches finished making their toys - wonderfully dangerous toys. Jack’s plans for Christmas, the most important thing in his life, were almost ready. But he didn’t look at the lights and the toys before they went into the bags.

“Now I can dress,” he thought happily. “Sally, bring my clothes, please,” he said.

She brought Jack his new red jacket and pants and he put them on.

“These are wonderful! How do I look,” he asked Sally.

“I liked you better in black clothes, Jack,” she said sadly.

But Jack was excited and he didn’t listen to her answer. He ran out the door to his wonderful sleigh. In the back of the sleigh there was a mountain of big bags, full of dangerous toys, scary presents, and strange packages. Jack was as happy as a trick-or-treater on Halloween night with a big bag full of candy.

Before he got into the sleigh, he heard somebody shout, “Jack!”

He turned and there were Lock, Shock, and Barrel with a very big bag.

“He’s in here! And he’s really heavy,” shouted Barrel.

“Let’s put him down,” said Shock.

“Let me out,” shouted the old man inside the bag.

They opened the bag and Santa Claus fell out. His face was as red as his jacket and pants. His hair was as white as snow. He looked around and he saw the ugliest people in the world. He was in a nightmare and everybody was a skeleton or a witch or a vampire!

“Where am I,” he thought.

“Hi, Santa Claus,” said Jack happily. “I’m going to give you a Christmas present. This year I’ll be Santa Claus, so you won’t have to work. You can sit down and enjoy a quiet night here in Halloweentown! I’ll do everything. Look! I have a sleigh, presents, a red jacket and pants!”

Santa Claus’s eyes opened wide. “What does he mean,” he thought. “This is the happiest night of the year for me! The children are waiting - and I’m going to be late! But I–” he started to say.

“It’s OK,” said Jack. “You can have a vacation.”

“This is a nightmare,” Santa thought. But he couldn’t speak because he couldn’t find the right words.

“Come with us, Santa. We’ll take you to Jack’s house and you can sleep there,” said Shock.

“But I don’t want to sleep,” Santa shouted.

The three trick-or-treaters took him away, but not to Jack’s house.

“This is a nightmare,” Sally thought. “I have to do something!”

Then she had an idea. Quickly, she walked away and began working on her plan. First, she had to get the right chemicals.

Before Jack could leave in his sleigh, the Mayor called everybody into the town’s center. He wanted to say goodbye to Jack because he wanted everybody to look at him.

When he finished speaking, something very strange happened.

“What’s happening,” Jack cried.

He looked around at the black sky, but it wasn’t black. A thick, white fog, as thick as the worst London fog in an old black-and-white movie, moved into the town. Nobody could see anything.

“The reindeer can’t see their noses,” Jack said. “We can’t leave now.”

“Oh no! No Christmas,” everybody cried. “No presents!”

There was only one person in Halloweentown with a smile on her face. Sally was happy with her fog.

“Jack will understand one day. I had to do this,” she thought. “I’m doing it for him.”

She walked nearer so she could see Jack’s face. “Is he very sad,” she thought. “I hope not.”

But Jack wasn’t very sad. His eyes were on Zero’s red nose. It shone in the dark and it shone in the fog!

“Will you show us the way, Zero,” Jack asked his little friend. Zero couldn’t say no. He jumped up and down happily.

“Goodbye, everybody,” Jack shouted.

Zero jumped onto the first reindeer’s back and they flew up through the fog and across the night sky.

Everybody in Halloweentown laughed and shouted happily Only one person had a sad face.

“Goodbye Jack,” said Sally quietly. Then she looked up and said, “There’s something in the wind. What’s going to happen to Jack tonight? It won’t be good… but I hope I’m wrong.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.