مشکلاتی برای بابانوئل و جک

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کابوس قبل از کریسمس / فصل 10

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مشکلاتی برای بابانوئل و جک

توضیح مختصر

جک متوجه اشتباهش شده و اوگی بوگی می‌خواد بابانوئل رو بخوره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

مشکلاتی برای بابانوئل و جک

جک گفت، “زیرو من میخواستم یک کار خوب انجام بدم، حالا به من نگاه کن. سورتمه رو ببین. گوزن کجاست؟ ما باید بابانوئل رو پیدا کنیم.”ک

فقط یک چهره‌ی شاد در شهر بود. در سورتمه‌ای عجیب بالای پاسگاه پلیس، لبخند یک اسکلت برق میزد. توی سرش، تصاویر قیافه‌های شاد بچه‌ها بود. از مشکلات پایین خبر نداشت.

پلیس‌ها از قوی‌ترین چراغ‌هاشون استفاده کردن. بزرگ‌ترین تفنگ‌هاشون هم آماده بود.

ولی وقتی جک چراغ‌هاشون رو دید، دوباره لبخند زد.

فکر کرد: “دارن این شب شگفت‌انگیز رو جشن می‌گیرن.”

به سگ کوچولوش گفت: “ببین، زیرو! جشن گرفتن! کریسمسی عالی دارن!”

بعد یک گلوله تقریباً به یکی از گوزن‌ها خورد.

جک فکر کرد: “اشتباهی در کار بود‌؟ یا دارن بهمون شلیک می‌کنن؟”

تفنگ‌ها متوقف نشدن و جک کم‌کم ترسید.

به زیرو گفت: “از این خوشم نیومد. این بالا داره خیلی خطرناک میشه.”

زیرو سرش رو پایین آورد و با چشم‌های درشت و غمگینش به جک نگاه کرد.

یک مرتبه، یکی از پلیس‌ها به جک شلیک کرد. گلوله به جک نخورد، ولی سوراخ بزرگی در سورتمه به وجود آورد. وقتی دوباره شلیک کردن، دوباره به سورتمه خورد. سورتمه دو نیم شد.

جک داد زد: “نه، چیکار دارن می‌کنن؟ دیوونه شدن؟ اسباب‌بازی زیادی توی این سورتمه داریم! به بچه‌ها فکر کنید!”

یک‌مرتبه، همه چیز شروع به افتادن کرد و گوزن‌ها پرواز کردن و رفتن. جک به شدت خورد زمین و یکی از بازوهاش شکست و افتاد. ولی بدتر از اون، سورتمه آتیش گرفت. حالا فهمیده بود. نقشه‌های کریسمسش یک اشتباه بودن. این حس بدتر از درد دست‌ها و پاها و سرش بود.

زیرو دوید و بازوی جک رو براش آورد. جک به آسونی بازوش رو گذاشت سر جاش.

جک گفت: “می‌خواستم کار خوبی انجام بدم، زیرو. حالا، منو ببین. سورتمه رو ببین. گوزن‌ها کجان؟ باید بابانوئل رو پیدا کنیم. فقط اون می‌تونه این کابوس رو برای دختر و پسرها تبدیل به یک کریسمس شاد کنه.”

جک سریع دوید و یه حیاط کلیسا پیدا کرد. پرید تو سوراخی توی زمین و از جنگل تیره و تاریک دوید و برگشت به شهر هالووین.

وقتی پلیس شروع به تیراندازی کرد، سالی صدای تفنگ‌ها رو شنید. صدای جادوگران رو هم در شهر هالووین شنید. جادوگران همیشه همه چیز رو می‌دونن و مشکلات شهر کریسمس رو هم می‌دونستن.

فکر کرد: “نقشه‌های جک نگرفت. فقط بابانوئل می‌تونه کمکش کنه. کجا می‌تونم پیداش کنم؟”

به قفل، شوک و بشکه فکر کرد. با اوگی بوگی دوست بودن.

فکر کرد: “میرم خونه‌ی اوگی بوگی. بابانوئل رو اونجا پیدا می‌کنم!”

ده دقیقه بعد، سالی بیرون سوراخی که به خونه‌ی زیرزمینیِ تاریک و کثیف اوگی بوگی می‌رفت، ایستاد. از سوراخ پایین رو نگاه کرد و البته، بابانوئل اونجا بود. رو یه صندلی بود و نمی‌تونست بلند شه. اوگی روش ایستاده بود. می‌تونست کرم‌های دور دهن اوگی رو ببینه. بعضی از کرم‌ها رو دست‌هاش بالا و پایین می‌رفتن.

دور نوئل می رقصید و پیرمرد رو اندازه می‌گرفت. از نظر اوگی بوگی این اوقات خوش بود.

سالی باید به بابانوئل کمک می‌کرد.

اوگی بوگی به نوئل گفت: “تو پیر و زشتی، ولی برای شامم می‌خورمت! گرسنمه، بنابراین حالا آتیش رو روشن می‌کنم.”

نوئل داد زد: “نه! لطفاً، منو نخور! بچه‌ها منتظر هدیه‌ی کریسمسشون هستن. باید برم. نمی‌تونن کریسمس رو بدون من جشن بگیرن!”

اوگی بوگی خندید. “بری؟ هرگز! تو شامی، بابانوئل!”

بابانوئل فکر کرد: “چیکار می‌خوام بکنم؟ اینجا بدترین مکان دنیاست! چه بلایی می‌خواد سر کریسمس بیاد؟”

اوگی بوگی آواز خوند و خندید. آتیش بزرگ‌تر و داغ‌تر شد.

گفت: “واقعاً گرسنمه، بابانوئل. منو می‌شناسی؟ من همه رو می‌ترسونم! تو هم از من می‌ترسی؟”

بابانوئل گفت: “نه، من نمی‌ترسم!” در صندلیش حرکت کرد و سعی کرد آزاد بشه. “من بابانوئلم و از هیچکس نمی‌ترسم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

Problems for Jack and Sant

“I wanted to do something good Zero”, said Jack, “now look at me. Look at the sleigh. Where are the reindeer? We have to find Santa Claus.”a

There was only one happy face in town. High above the police station in a strange sleigh, a skeleton’s smile shone. Inside his head were pictures of happy children’s faces. He had no idea about the problems below.

The police used their strongest lights. Their biggest guns were ready, too.

But when Jack saw their lights, he smiled again.

“They’re celebrating this wonderful night,” he thought.

“Look, Zero,” he said to his little dog. “They’re celebrating! They’re having a wonderful Christmas!”

Then a gun almost hit one of the reindeer.

“Was that a mistake,” thought Jack. “Or are they shooting at us?”

The guns didn’t stop and Jack started feeling scared.

“I don’t like this. It’s getting very dangerous up here,” he said to Zero.

Zero put his head down and looked up at Jack with his big, sad eyes.

Suddenly, one of the policemen shot at Jack. It didn’t hit him, but it made a big hole in the sleigh. When they shot again, it hit the sleigh for a second time. The sleigh broke in two.

“No, What are they doing,” Jack cried. “Are they crazy? We have a lot of toys on this sleigh! Think of the children!”

Suddenly, everything began to fall and the reindeer flew away. Jack hit the ground hard and one of his arms broke off. But worse than that, the sleigh was on fire. Now he knew. His Christmas plan was a mistake. That felt worse than his head, his legs, or his arms.

Zero ran and brought Jack’s arm back to him. Jack put it back on easily.

“I wanted to do something good, Zero,” said Jack. “Now look at me. Look at the sleigh. Where are the reindeer? We have to find Santa Claus. Only he can change this nightmare into a happy Christmas for the boys and girls.”

Jack quickly ran and found a churchyard. He jumped down a hole in the ground and ran through the dark woods back to Halloweentown.

When the police started shooting, Sally heard the guns. She heard the witches in Halloweentown, too. Witches always know everything and they knew about the problems in Christmastown.

“Jack’s plan isn’t working. Only Santa Claus can help him,” she thought. “Where can I find him?”

She thought about Lock, Shock, and Barrel. They were friends with Oogie Boogie.

“I’m going to go to Oogie Boogies house. I’ll find Santa Claus there,” she thought.

Ten minutes later, Sally stood outside the hole to Oogie Boogies dark, dirty underground house. She looked down the hole and, of course, Santa Claus was there. He was in a chair and he couldn’t get out of it. Oogie stood over him. She could see maggots around Oogie’s mouth. Some climbed up and down his arms.

He danced around Santa and scaled the old man. This was Oogie Boogie’s idea of a good time.

Sally had to help Santa Claus.

“You’re old and ugly, but I’m going to eat you for my dinner,” Oogie Boogie said to Santa. “I’m hungry, so I’ll start the fire now.”

“No,” cried Santa. “Please, don’t eat me! The children are waiting for their Christmas presents. I have to go. They can’t celebrate Christmas without me!”

Oogie Boogie laughed. “Go? Never! You’re dinner, Santa Claus!”

“What am I going to do,” Santa Claus thought. “This is the worst place in the world! What’s going to happen to Christmas?”

Oogie Boogie sang and laughed. The fire got bigger and hotter.

“I am really hungry, Santa Claus,” he said. “Do you know about me? I scare everybody! Are you afraid of me?”

“No, I am not,” Santa Claus said. He moved in his chair and tried to get free. “I’m Santa Claus and I’m not afraid of anybody.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.