سرفصل های مهم
خونهی ترسناک اوگی بوگی
توضیح مختصر
جک، اوگی بوگی رو کشت و بابانوئل آزاد شد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
خونهی ترسناک اوگی بوگی
جک گفت، “امیدوارم آخر کریسمس نباشه.” بابانوئل فریاد زد “آخر کریسمس، هرگز.”
وقتی شهردار خبر افتادن جک رو از آسمون شنید، با ناراحتی به همهی مردم شهر گفت. همه پایین به زمین نگاه کردن. داد و فریاد نکردن. ایستادن و دوست بزرگشون رو به یاد آوردن.
شهردار گفت: “دیگه دوست عزیزمون، جک اسکلینگتون رو نمیبینیم. امروز، روز غمگینی برای همهی ماست.”
همه خیلی ناراحت شدن، ولی هیچکس غمگینتر از شهردار نبود.
سالی میتونست صدای شهردار رو از خونهی اوگی بوگی بشنوه. شهردار با صدای بلند حرف میزد و سالی سخت تلاش کرد به حرفهاش گوش بده. خیلی مهم و غمانگیز به نظر میرسیدن. وقتی سالی فهمید، به آرومی گریه کرد. اوگی بوگی بهش خندید.
با خوشحالی داد زد: “حالا من ترسناکترین شخص در شهر هالووین هستم! دیگه جک اسکلینگتونی در کار نیست! بله!”
سالی تو خونهی اوگی بوگی بود، برای اینکه سعی کرده بد به بابانوئل کمک کنه. اوگی بوگی گرفته بودش. سالی رو روی صندلی دیگه کنار بابانوئل گذاشته بود، بنابراین سالی نمیتونست در بره. اوگی بوگی بهش خندید، ولی سالی نمیترسید.
با عصبانیت به اوگی بوگی گفت: “حالا میتونی بخندی. ولی پشیمون میشی!” اوگی دوباره خندید. گفت: “سالی، خیلی خندهداری!”
ولی وقتی سورتمه به زمین خورد، زندگی جک به پایان نرسید. تا میتونست سریع در جنگل دوید و زیرو پشت سرش بود. بعد صدای خندهی اوگی بوگی رو از زیر زمین شنید و یکمرتبه ایستاد. از سوراخ پایین، به خونهی اوگی بوگی نگاه کرد و نوئل و سالی رو روی صندلیها و اوگی بوگی گرسنه رو کنار آتیش دید.
جک گفت: “ببین، زیرو! میخواد اونا رو برای شامش بپزه! بدترین کیسهی کرمِ دنیاست! پشیمون میشه!”
اوگی بوگی، نوئل و سالی رو از رو صندلیهاشون برداشت و هلشون داد نزدیک آتیش بزرگ وسط آشپزخونهی کثیفش. خیلی گرم بود و سالی و نوئل جیغ کشیدن.
جک از سوراخ پرید پایین، تو خونهی اوگی بوگی. این واقعاً باعث ترس کیسهی کرم زشت شد و پرید بالا. نوئل و سالی سریعاً از دستش فرار کردن.
اوگی بوگی داد زد: “جک؟ نمردی؟!” اوگی بوگی دستگاهی رو در آشپزخونهاش روشن کرد و چاقوهای زیادی به طرف جک شلیک شدن. جک از جلوی چاقوها کنار پرید، ولی چاقوهای زیادی به طرفش میومدن.
اوگی بوگی داد زد: “از این طرف بیا، اسکلت پیر!” وحشیانه خندید. چاقوها از چپ و راست به طرف جک پرواز میکردن. جک این ور و اون ور میپرید.
وقتی چاقوهای زیادی از طرف اتاق غذاخوری اومدن، سالی داد کشید: “جک، پشت سرت رو بپا!”
جک دوباره پرید کنار.
اوگی بوگی داد زد: “خداحافظ، جک!”
پرید روی یه قفسه و بالای سر جک بود.
جک بالا رو نگاه کرد.
گفت: “تو با دوستان من خوش رفتار نبودی.” اوگی بوگی با صدای بلند خندید.
چشم جک به پاهای اوگی بوگی خورد. یه سوراخ کوچیک رو پاش دید. فکری به ذهن جک رسید. قبل از اینکه اوگی بوگی بتونه جلوش رو بگیره، جک انگشتش رو کرد تو سوراخ. بعد محکم کشیدش.
سوراخ بزرگتر و بزرگتر شد. کِرمها از پاهای اوگی بوگی بیرون ریختن. کرمهای زیادی ریختن روی زمین. از دست اوگی بوگی آزاد شده بودن - و سریع دور شدن! اوگی بوگی کوچیکتر و کوچیکتر شد.
اوگی بوگی داد زد: “منو ببین! کرمهام! دارم میمیرم! پایانمه!”
کرمها به سرعت از دیوارها بالا رفتن و از خونهی اوگی بوگی خارج شدن. نوئل تماشاشون کرد و حالش خراب شد. وقتی آخرین کرم، دوید نزدیک نوئل، نوئل با کفش بزرگ و مشکیش کشتش. این واقعاً پایان اوگی بوگی بود!
جک به آرومی گفت: “بابانوئل، واقعاً عذر میخوام! میخواستم کمک کنم، ولی موفق نشدم.”
نوئل گفت: “کریسمس بیش از یه کیسه اسباببازی و یه کلاه قرمزه.”
کلاه رو از سر جک برداشت و برگشت.
جک گفت: “امیدوارم این پایان کریسمس نباشه!”
نوئل داد زد: “پایان کریسمس؟ هرگز!”
سریعاً از خونهی اوگی بوگی به بالا پرواز کرد.
سالی گفت: “همه چیز روبراه میشه، جک. بابانوئل هدیهی همه رو میده بهشون. تا صبح این کارو میکنه.”
جک به طرف سالی برگشت. با دقت به دوست خوبش نگاه کرد.
فکر کرد: “صورت زیبایی داره. چرا قبلاً ندیدمش؟”
پرسید: “چرا اومدی این پایین؟”
سالی به آرومی گفت: “من – میخواستم –”
جک پرسید: “کمکم کنی؟”
سالی لبخند زد. جک میخواست بغلش کنه، ولی چیزی جلوش رو گرفت.
“جک! جک!”
شهردار، همراه قفل، شوک و بشکه رسید. از سوراخ به پایین نگاه کردن.
شوک داد زد: “اینجاست!” قفل گفت: “حالش خوبه.” بشکه گفت: “ما که بهتون گفتیم.”
شهردار با خوشحالی گفت: “همه منتظرتن، جک. بیا بریم مرکز شهر!” دستش رو دراز کرد. داد زد: “دستم رو بگیر.” به قفل، شوک و بشکه گفت: “کمکم کنید، پسرها.”
همه کشیدن. اول جک از خونهی تاریک و ترسناک اوگی بوگی بیرون اومد، بعد سالی.
به سرعت هر چه تمام از سوراخ تاریک به طرف ماشین شهردار رفتن.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
Oogie Boogie’s Scary House
“It’s not the end of Christmas I hope”, Jack said. “The end of Christmas, never”, shouted Santa.
When the Mayor heard about Jack’s fall from the sky, he sadly told everybody in his town. They all looked down at the ground. They didn’t scream or shout. They stood and remembered their great friend.
“We will never see our dear friend Jack Skellington again,” the Mayor said. “This is a very sad day for us all.”
Everybody felt very bad, but nobody was sadder than the Mayor.
Sally could hear the Mayor from inside Oogie Boogie’s house. He spoke loudly and she tried hard to listen to his words. They sounded very important and very sad. When Sally understood, she cried quietly. Oogie Boogie laughed at her.
“Now I’m the scariest person in Halloween town,” he shouted happily. “No more Jack Skellington! Yes!”
Sally was in Oogie Boogie’s house because she tried to help Santa Claus. Oogie Boogie caught her. He put her on another chair, next to Santa, so she couldn’t get away. Oogie Boogie laughed at her, but Sally wasn’t afraid.
“You can laugh now,” she said to him angrily. “But you’ll be sorry!” Oogie laughed again. “Very funny, Sally,” he said.
But Jack’s life didn’t end when his sleigh hit the ground. He ran as fast as he could through the woods, with Zero behind him. Then he heard Oogie Boogie’s laugh under the ground and stopped suddenly. He looked down the hole to Oogie Boogie’s house and he could see Santa and Sally in the chairs and the hungry Oogie Boogie by the fire.
“Look, Zero,” said Jack. “He wants to cook them for his dinner! He’s the worst bag of maggots in the world! He’ll be sorry!”
Oogie Boogie took Santa and Sally out of their chairs and he pushed them near the big fire in the middle of his dirty kitchen. It was very hot and Sally and Santa screamed.
Jack jumped down the hole into Oogie Boogie’s house. That really scared the ugly bag of maggots and he jumped. Santa and Sally quickly got away from him.
“Jack,” shouted Oogie Boogie. “You’re not really dead!” Oogie Boogie turned on a machine in his kitchen and a lot of knives started shooting at Jack. He jumped out of their way, but more knives came at him.
“Come this way, you old skeleton,” shouted Oogie Boogie. He laughed wildly. The knives flew at Jack from the left and from the right. Jack jumped this way and that way.
“Look behind you, Jack,” shouted Sally when more knives came from the dining-room.
Jack jumped out of the way again.
“Goodbye, Jack,” shouted Oogie Boogie.
He jumped up onto a shelf and was up high above Jack’s head.
Jack looked up.
“You’re not being very nice to my friends,” he said. Oogie Boogie laughed loudly.
Jack’s eyes turned to Oogie Boogie’s foot. He could see a small hole in it. Jack had an idea. Before Oogie Boogie could stop him, Jack put his finger into the hole. Then he pulled it hard.
The hole got bigger and bigger. Maggots started falling out of Oogie Boogie’s foot. More and more fell onto the floor. They were free from Oogie Boogie - and they moved away fast! Oogie Boogie got smaller– and smaller.
“Look at me! My maggots,” cried Oogie Boogie. “I’m dying! This is the end for me!”
The maggots quickly climbed up the walls and out of Oogie Boogie’s house. Santa watched them and he felt sick. When the last one ran near him, Santa killed it with his big black shoe. That really was the end of Oogie Boogie.
“Santa Claus, I’m very sorry,” said Jack quietly. “I wanted to help - but I didn’t.”
“Christmas is more than a bag of toys and a red hat,” Santa said.
He pulled the hat from Jack’s head and turned away.
“It’s not the end of Christmas, I hope,” Jack said.
“The end of Christmas? Never,” shouted Santa.
He quickly flew up and out of Oogie Boogie’s house.
“Everything will be OK, Jack,” said Sally. “Santa Claus will give everybody their presents. He can do it before morning.”
Jack turned to Sally. He looked carefully at his good friend.
“She has a beautiful face,” he thought. “Why didn’t I see that before?”
“Why did you come down here,” he asked.
“I– I wanted to–” she said slowly.
“Help me,” Jack asked.
Sally smiled. Jack wanted to take her in his arms, but something stopped him.
“Jack! Jack!”
The Mayor arrived with Lock, Shock, and Barrel. They looked down into the hole.
“There he is,” shouted Shock. “He’s fine,” said Lock. “We told you,” said Barrel.
“Everybody is waiting for you, Jack,” the Mayor said happily. “Let’s go to the center of town!” He put out his hand. “Take my hand,” he cried. “Help me, boys,” he said to Lock, Shock, and Barrel.
Everybody pulled. First Jack came out of Oogie Boogies dark and scary home, then Sally.
They walked as fast as they could away from that dark hole to the Mayor’s car.