سرفصل های مهم
برنامههای کریسمس جک
توضیح مختصر
جک برمیگرده شهر هالووین تا شهر کریسمس رو برای مردمش تعریف کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
برنامههای کریسمس جک
جادوگر پیر زشت پرسید، “پسرها از اسباب بازی میترسن؟” جک فکر میکرد، “اونا هیچوقت نمی فهمن کریسمس چیه”
شب بیست و چهارم دسامبر، شب قبل از کریسمس، همه در شهر کریسمس خیلی خوشحال بودن. بابانوئل هر سال این شب با اسباببازیهایی برای دخترها و پسرهای خوب میاومد. ساعت ۹ بیشتر بچهها در تختهاشون بودن و کوچیکترها خوابیده بودن. ولی بچههای بزرگتر زیادی نمیتونستن بخوابن برای این که خیلی هیجانزده بودن. بنابراین چشمهاشون رو میبستن و منتظر صدای پاهای بابانوئل میموندن.
جک اسکلینگتون اطراف شهر راه رفت و از پنجرهها داخل خونههای کوچیک و زیبا رو نگاه کرد. بچهها رو در تختهاشون دید و تونست در هر خونهای یک درخت کریسمس ببینه. هر درخت تزئینات سبز و قرمز زیبا و چراغهای زیبایی روش داشت. عاشق همه چیز در این مکان شد. یک مرتبه ایدهی خیلی خوبی به ذهنش رسید.
با خودش فکر کرد: “به شهر هالووین بر میگردم. یه برنامهی خیلی خوب دارم.”
سالی در آشپزخانهاش سرش با گلهاش برای نوشیدنی دکتر مشغول بود.
سالی با خودش فکر کرد: “بعد از اینکه این نوشیدنی رو بخوره، مدتی طولانی میخوابه.”
دکتر از اتاق دیگه فریاد زد: “نوشیدنی من کجاست؟”
سالی داد زد: “تقریباً آماده است.”
نوشیدنی رو برد براش و با دقت تماشاش کرد. دکتر دماغش رو نزدیک فنجون کرد.
از سالی پرسید: “امشب چی تو نوشیدنی من ریختی؟”
“کمی آب داغ، کمی شیر، کمی شکر –”
پیرمرد گفت: “امیدوارم توش گل نریخته باشی. قبلاً این کار رو با من کردی. به یاد میارم! میخواستی فرار کنی. این رو هم به یاد میارم!”
سالی گفت: “گل؟ خندهدارید! بخوریدش و بعد شامتون رو براتون میارم.”
دکتر گفت: “اول میخوام تو کمی از این نوشیدنی بخوری.”
سالی گفت: “خیلی داغه، بنابراین من کمی با قاشقم برمیدارم.”
سالی یه قاشق سوراخ از توی دامنش درآورد. فنجون رو نزدیک دهنش کرد و از قاشق استفاده کرد. نوشیدنی از سوراخها ریخت و برگشت توی فنجون. چشمهای پیرمرد زیاد خوب نمیدید، بنابراین ندید.
سالی گفت: “خیلیخب. حالا شما بخوریدش.”
فنجان رو داد به دکتر و دکتر خوردش. بعد سرش رو گذاشت روی میز و به خواب رفت. سالی یک کت گرم انداخت روش و از در بیرون دوید.
شب دیر وقت بود، ولی هیچ کس در شهر هالووین خواب نبود. به خاطر جک خیلی ناراحت بودن. کجا بود؟ جادوگران جیغ میکشیدن و بچههای خونآشامها نمیخواستن بازی کنن. همه چیز ساکت و آروم بود. شهردار غمگینترین بود برای این که نمیتونست بدون جک نقشهی هالووین سال بعد رو بکشه.
یک مرتبه صدای سگ شنید.
شهردار داد کشید: “گوش بدید - صدای زیرو نیست؟”
بعد یک صدای دیگه - یک صدای عجیب - از پشت درهای بزرگ دیوار دور شهر هالووین اومد. وقتی درها باز شدن، جک با یه سورتمهی بزرگ قرمز رسید. زیرو پشت سرش پرواز میکرد و دماغ بزرگ قرمزش راه رو روشن میکرد. جادوگران، اسکلتها و خونآشامها بالا و پایین پریدن و خندیدن.
همه فریاد کشیدن: “جک برگشته!”
شهردار گفت: “جک! کجا بودی؟”
جک با صدای بلند گفت: “بهتون میگم… به همه میگم! میخوام همهی اهالی شهر تا دو ساعت بیان اینجا.”
سالی در جنگل بود وقتی خبر جک رو از یکی از جادوگران شنید. میخواست به حرفهای جک گوش بده، بنابراین برگشت شهر.
با خودش فکر کرد: “دکتر خوابیده، بنابراین هنوز وقت دارم.”
در گوشهی شهر، جک جلوی جادوگران، اسکلتها و خونآشامها روی جعبه ایستاد. حیوونهای کوچیک سیاه زیادی با هیجان دور و بر پرواز میکردن.
جک گفت: “میخوام در رابطه با مکانی شگفتانگیز بهتون بگم. اسمش شهر کریسمس هست.”
چند تا جادوگر پرسیدن: “شهر کریسمس؟ این دیگه چیه؟”
جک گفت: “دنیای شگفتانگیز برف سفیده. مکان زیبا و شادی هست. این رو ببینید!”
یه درخت کریسمس نشونشون داد. چشم همه گرد شد.
جک فریاد کشید: “و ببینید! این یک هدیه هست!”
یه جعبه با کاغذ زیبا دورش از زیر درخت برداشت و نشونشون داد.
یه خونآشام پیر زشت پرسید: “این دیگه چیه؟” صورت خیلی سفید، موهای خیلی مشکی و دهن خیلی قرمزی داشت.
جک به آرومی گفت: “یک هدیه یک جعبه با کاغذ کادوی زیبا دورش هست– و داخلش –”
یه جادوگر صدا زد: “داخلش چیه؟”
جک جواب داد: “نمیدونیم.”
“نمیدونیم؟ چرا نمیدونیم؟” مردم شهر هالووین نمیفهمیدن.
جک سریعاً کاغذ رو پاره کرد و جعبه رو باز کرد.
جک گفت: “داخلش، یه اسباببازیه!” اسباببازی بچه رو نشونشون داد.
یکی از اسکلتها گفت: “یه پسر! عجیبه!”
جک فریاد کشید: “یه پسر نیست. یه اسباببازیه.”
یه جادوگر پیر و زشت پرسید: “اسباببازیها پسر بچهها رو میترسونن.”
جک فکر کرد: “اونا هیچ وقت کریسمس رو درک نمیکنن.”
بعد ایدهی خوبی به ذهنش رسید. “شاید این رو بفهمن.”
خیلی با دقت به هر کدوم از آدمها نگاه کرد و به آرومی و با صدای آروم حرف زد.
گفت: “در شهر کریسمس یک مرد خیلی پیر هست. درشت و گِرده با موهای سفید و بلند. لباسهاش قرمزن و با یک سورتمهی قرمز و بزرگ در آسمان شب پرواز میکنه. با صدای بلند فریاد میزنه و میخنده. بهش میگن بابانوئل. هدیهها رو داخل هر خونهای زیر درخت کریسمس میذاره. وقتی بچهها صبح بیدار میشن، هدیهها رو پیدا میکنن. بعد بازشون میکنن.”
وقتی جک داستانش رو تموم کرد، همه هیجانزده بودن. کمی هم ترسیده بودن و این خوب بود.
جک از اونجا برگشت و رفت خونه. با خودش فکر کرد: “چطور میتونم کریسمس رو بهشون بفهمونم؟ باید راه بهتری پیدا کنم. اول باید بفهمم.”
اون شب، بعدتر، جک در رختخوابش کتابهای زیادی رو گشت. داستانهای کریسمس رو خوند و آوازهای کریسمس رو پیدا کرد. ولی واقعاً در مورد چی بودن؟
جک فکر کرد: “شاید دکتر بتونه کمکم کنه. شاید علم شیمیش بیشتر در مورد اسباببازیها، تزیینات و درختان کریسمس یادم بده. صبح میرم خونهاش و در مورد همه چیز باهاش حرف میزنم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Jacks Christmas Plans
“Do toys scare little boys,”, asked an ugly old witch. Jack taught, “they’ll never understand Christmas”.
On the night of December 24, the night before Christmas, everybody in Christmastown was very happy. Santa Claus came on this night every year with toys for good girls and boys. At nine o’clock most of the children were in their beds and the youngest were asleep. But a lot of older children couldn’t sleep because they were very excited. So they closed their eyes and waited for the sound of Santa Claus’s feet.
Jack Skellington walked around the town and looked through the windows of the pretty little houses. He saw the children in their beds and he could see a Christmas tree in every house. Each tree had beautiful red and green decorations on it and pretty lights. He loved everything in this place. Suddenly, he had a great idea.
“I’m going to go back to Halloweentown,” he thought. “I’ve got a great plan!”
Sally was busy in her kitchen with the flowers for the Doctor’s drink.
“He’ll sleep a long time after he drinks this,” she thought.
“Where’s my drink,” the Doctor shouted from another room.
“It’s almost ready,” Sally shouted.
She took it to him and watched carefully. He put his nose near the cup.
“What did you put in my drink tonight,” he asked her.
“I put some hot water, some milk, some sugar–”
“You didn’t put any flowers in it, I hope,” said the old man. “You did that to me before. I remember! You wanted to run away. I remember that, too!”
“Flowers? You are funny,” said Sally. “Drink it and then I’ll bring your dinner.”
“I want you to drink some first,” he said.
“It’s very hot, so I’ll take a little on my spoon,” she said.
Sally took a spoon with holes in it from her skirt. She put the cup near her mouth and used the spoon. The drink fell through the holes and back into the cup. The old man’s eyes were not very good, so he didn’t see it.
“Very nice,” said Sally. “Now you drink it.”
She gave him the cup and the Doctor drank it. Then he fell asleep with his head on the table. Sally put a warm jacket over him and she ran out the door.
It was late at night but nobody in Halloweentown was asleep. They were very sad about Jack. Where was he? The witches didn’t scream and the vampire children didn’t want to play. Everything was quiet. The Mayor was the saddest because he couldn’t plan the next Halloween without Jack.
Suddenly, he heard a dog.
“Listen - Is that Zero,” shouted the Mayor.
Then another sound - a strange sound - came from behind the large doors in the wall around Halloweentown. When the doors opened, Jack arrived in a big red sleigh. Zero flew behind him and his big red nose lit the way. The witches, skeletons, and vampires jumped up and down and laughed.
Everybody shouted, “Jack’s back!”
“Jack! Where were you,” asked the Mayor.
“I’ll tell you… I’ll tell everybody,” Jack said loudly. “I want everybody in town to come here in two hours.”
Sally was in the woods when she heard about Jack from one of the witches. She wanted to listen to Jack so she went back into town.
“The Doctor’s asleep, so I have time,” she thought.
In the center of town Jack, stood on a box in front of the witches, skeletons, and vampires. A lot of small black animals flew around excitedly.
“I want to tell you about a wonderful place! Its name is Christmastown,” Jack said.
“Christmastown? What’s that,” some witches asked.
“It’s a world of wonderful white snow. It’s a beautiful place, a happy place. Look at this,” Jack said.
He showed them a Christmas tree. Everybody’s eyes opened wide.
“And look! This is a present,” he shouted.
He took a box with pretty paper from under i he tree and showed it to I hem.
“What is it,” an ugly old vampire asked. He had a very white face, very black hair, and a very red mouth.
“A present is a box with pretty paper around it– and inside–,” Jack said slowly.
“What’s inside,” called a witch.
“We don’t know,” Jack answered.
“Don’t know? Why not?” The people of Halloweentown didn’t understand.
Quickly, Jack took off the paper and opened the box.
“Inside, there’s a toy,” said Jack. He showed them a child’s toy.
“A boy? That is strange,” said one of the skeletons.
“Not a boy! A toy” shouted Jack.
“Do toys scare little boys,” asked an ugly old witch.
Jack thought, “They’ll never understand Christmas.”
Then he had a good idea. “Maybe they’ll understand this.”
He looked at each of them very carefully and he spoke quietly and slowly.
“There’s a very old man in Christmastown,” Jack said. “He’s big and round with long, white hair. His clothes are red and he flies through the night sky in a big red sleigh. He shouts loudly and laughs! They call him Santa Claus! He puts presents under Christmas trees inside every house. When the children wake up in the morning, they find them. Then they open them.”
Everybody was excited when Jack finished his story. They were a little scared, too, and that was good.
Jack left and went home. “How can I tell them about Christmas,” he thought. “I have to find a better way. First, I have to understand.”
Later that night in his bed, Jack looked in a lot of books. He read Christmas stories and he found Christmas songs. But what were they really about?
“Maybe the Doctor can help me,” Jack thought. “Maybe his chemicals will teach me more about toys, decorations, and Christmas trees! I’ll go to his house and discuss everything with him in the morning.”