سرفصل های مهم
کریسمس برای جک
توضیح مختصر
جک سعی میکنه با مواد شیمیایی دکتر درخت کریسمس بسازه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
کریسمس برای جک
سالی فکر می کرد، “این یعنی چی، جک من رو دوست داره یا نه؟ یا قراره اتفاق بدی بیافته؟”
نوشیدنی سالی برای دکتر خیلی خوب اثر نکرد. خیلی قوی نبود، بنابراین دکتر بعد از ۳ ساعت بیدار شد. میتونست در صندلیش سریع حرکت کنه و سالی رو پیدا کرد. برگردوند خونه و انداخت توی اتاقش بالای خونهی قدیمی.
دکتر با عصبانیت فریاد کشید: “دیگه این کارو با من نمیکنی!”
سالی گفت: “یک – اشتباه بود!”
با خودش فکر کرد: “چرا گل زیادی تو نوشیدنی نریختم؟ چطور این اشتباه احمقانه رو انجام دادم؟”
حالا تو اتاقش بود و نمیتونست بره بیرون.
جک صبح رسید. سالی صداش رو از اتاقش شنید.
فکر کرد: “جک چرا اومده اینجا؟”
سعی کرد به حرفهای بین دکتر و جک گوش بده. نتونست صدای جک رو خیلی خوب بشنوه، ولی صدای دکتر رو شنید.
“این مواد شیمیایی رو ببر، جک، ولی مراقب باش. خیلی خطرناکن. من یک بار اشتباه کردم و – ببین نشستم روی این صندلی.”
جک بطریهای مواد شیمیایی رو گرفت و رفت خونه. چند تا از بطریها رو باز کرد. خیلی با دقت ریختهشون روی آتیش. یه قایق اسباببازی رو گذاشت توی بطری ماده شیمیایی سبز. بطری رو گذاشت روی آتیش و تماشا کرد.
هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد چند تا کاغذ کریسمس برید و گذاشت توی مادهی شیمیایی قرمز رنگ. دوباره هیچ اتفاقی نیفتاد. ساعتها کار کرد، ولی در رابطه با کریسمس چیز زیادی یاد نگرفت.
جک فکری کرد: “اگه تزئینات رو توی این مواد شیمیایی بذارم، چه اتفاقی میفته؟” چند تا گذاشت داخلشون و یک نور سبز درخشید.
سالی از پنجرهاش نور سبز رو در پنجرهی جک دید. میخواست بره پیشش و کمکش کنه. از درون احساس عجیبی داشت- احساس شادی و غم. برای اولین بار در زندگیش عشق رو احساس کرد. واقعاً عاشق جک بود.
سالی با خودش فکر کرد: “میخوام زنش بشم. چطور میتونم از دست دکتر فرار کنم؟ نمیتونم اینجا بمونم!”
سالی مدتی طولانی بدون امید زیادی کنار پنجرهاش نشست.
فکر کرد: “باید به جک کمک کنم!”
بنابراین یک هدیه براش درست کرد. چند تا گل خشک، چند تا سبزی مشکی و کمی آب سبز رو ریخت توی یک بطری. با بطری در دستش کنار پنجرهی باز ایستاد و پایین رو نگاه کرد. تا پایین فاصلهی زیادی بود، ولی نمیترسید. پرید.
وقتی به زمین خورد، یکی از دستهاش افتاد.
گفت: “دوباره نه!” ولی خیلی سریع دستش رو با دست دیگهاش برداشت و گذاشت سر جاش.
بعد تا میتونست سریع دوید خونهی جک. زیر پنجره ایستاد و بالا رو نگاه کرد. همون دقیقه جک پایین رو نگاه کرد. وقتی چشمهاشون به هم خورد، جک لبخند زد. یک مرتبه واقعاً احساس شادی کرد- ولی چرا؟ نمیفهمید.
سالی بطری رو گذاشت تو صندوق پستش و فرار کرد. نمیتونست بمونه و با جک حرف بزنه. میخواست، ولی نمیتونست. سالی دختر آرومی بود و هیچ وقت زیاد با کسی حرف نزده بود.
جک تماشاش کرد و از درون احساس گرما کرد.
وقتی سالی نزدیک دیوارهای شهر شد، نشست.
با هیجان فکر کرد: “بهم لبخند زد.”
یه گل زیبا کنارش بود و گل رو از زمین چید. شروع به کشیدن گلبرگهاش کرد و این کلمات رو تکرار کرد.
گفت: “دوستم داره.” گلبرگ دوم رو کشید. گفت: “دوستم نداره –.” بارها و بارها این کار رو تکرار کرد.
گل تو دستش به شکل عجیبی شروع به چرخیدن کرد. تبدیل به یک درخت کوچک و زیبای کریسمس با چراغهای زیبایی روش شد! بعد، یک مرتبه، درخت کوچیک کریسمس آتیش گرفت. چیزی تو دستش نبود. مدتی طولانی در شب سرد و تاریک نشست و سعی کرد بفهمه.
فکر کرد: “معنی این چیه؟ جک دوستم داره یا نداره؟ یا اتفاق بدی میخواد بیفته؟ نقشههای جک برای کریسمس اشتباه بزرگی هستن؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Chemicals for Jack
Sally taught, “what does this mean, does jack love me or not? Or is something bad going to happen?”
Sally’s drink for the Doctor didn’t work very well. It wasn’t very strong, so the Doctor woke up after three hours. He could move fast in his chair and he found Sally. He took her back home and put her in her room at the top of the old house.
“You won’t do that to me again,” the Doctor shouted angrily.
“It was a– a mistake,” she said.
She thought, “Why didn’t I put more flowers in the drink? How did I make that stupid mistake?”
Now she was in her room and couldn’t get out.
Jack arrived in the morning. Sally heard him from her room.
“Why is Jack here,” she thought.
She tried to listen to the conversation between the Doctor and Jack. She couldn’t hear Jack very well, but she heard the Doctor.
“Take these chemicals, Jack, but be careful. They’re very dangerous. I made a mistake one time and– look at me in this chair.”
Jack took the bottles of chemicals and went home. He opened some of the bottles. Very carefully, he put them over fire. He put a toy boat into the bottle of green chemicals. He put the bottle over the fire and watched.
Nothing happened. Then he cut some Christmas paper and put it into some red chemicals. Again, nothing happened. He worked for hours, but he didn’t learn very much about Christmas.
“What will happen when I put decorations into these chemicals,” Jack thought. He put some in and a green light shone.
From Sally’s window, she saw the green light in Jack’s window. She wanted to go to him and help him. She felt something strange inside - a happy and sad feeling. For the first time in her life she felt love. She really was in love with Jack.
“I want to be his wife,” Sally thought. “How can I get away from the Doctor? I can’t stay here!”
Sally stood at her window for a long time, without much hope.
“I have to help Jack,” she thought.
So she made a present for him. She put some dry flowers, some black vegetables, and some green water into a bottle. With the bottle in her hand, she stood at her open window and looked down. It was a long way to the ground, but she wasn’t afraid. She jumped.
When she hit the ground, one of her arms fell off.
“Not again,” she said. But she took the arm with her other hand and put it on again very quickly.
Then she ran to Jack’s house as fast as she could. She stood under his window and looked up. At that same minute, Jack looked down. When their eyes met, he smiled. Suddenly, he felt really happy - but why? He couldn’t understand.
Sally put her bottle into his mailbox and ran away. She couldn’t stay and talk to him. She wanted to but she couldn’t. Sally was a quiet girl and she never said very much to anybody.
Jack watched her and felt warm inside.
When she was near the walls of the town, Sally sat down.
“He smiled at me” she thought excitedly.
There was a pretty flower next to her and she pulled it out of the ground. She began to pull off the petals and to repeat these words:
“He loves me,” she said. She pulled off the second petal. “He loves me not–” she said. She did this again and again.
Strangely, the flower in her hand began going around and around very fast. It changed into a beautiful, small Christmas tree with pretty lights! Then, suddenly, the little Christmas tree was on fire. There was nothing in her hand. She sat there in the cold, dark night for a long time and tried to understand.
“What does this mean,” she thought. “Does Jack love me, or not? Or is something bad going to happen? Are Jack’s plans for Christmas a big mistake?”