اسباببازیهای خطرناک برای دختر، پسرهای خوب
مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کابوس قبل از کریسمس / فصل 9سرفصل های مهم
اسباببازیهای خطرناک برای دختر، پسرهای خوب
توضیح مختصر
پلیس میخواد جلوی جک رو که هدیههای خطرناک به بچهها داده، بگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
اسباببازیهای خطرناک برای دختر، پسرهای خوب
بعضی اسباب بازی ها جیغ کشیدن و بعضی به شدت خندیدن. یک حیوان اسباب بازی بزرگ شروع به خوردن درخت کریسمس کرد.
بشکه پرسید: “کجا میبریمش؟”
قفل و شوک گفتن: “البته که میبریمش برای اوگی بوگی.” بشکه گفت: “درسته! یادم رفته بود.” “اوگی ازش خوشش میاد!” بابانوئل به حرفهای این سه تا بچهی عجیب گوش داد. فکر کرد: “اوگی بوگی کیه؟ چه بلایی سر کریسمس میاد؟” داخل کیسه خیلی گرمش بود.
داد زد: “ازتون میخوام همین الان کیسه رو باز کنید! کریسمس مسئلهی عشقه! نمیدونید؟”
داد زدن: “نه!” و بعد وحشیانه خندیدن.
جک، سورتمه رو در آسمون شب میروند. دماغ زیرو، جلو روش به روشنی آفتاب صبح بود. گوزنها، سورتمه رو با هدیههای داخلش به آسونی میکشیدن. جک از هر لحظهی شغل جدیدش لذت میبرد.
سورتمهاش رو دم در هر خونهای نگه میداشت، و هدیههای زیبا رو زیر درختهای کریسمس میذاشت. در یکی از خونهها، یه پسر کوچیک از پلهها پایین اومد و تماشاش کرد. وقتی جک روش رو از طرف درخت کریسمس برگردوند، بچهی کوچیک رو دید.
جک گفت: “بفرما، پسر کوچولو! هدیهای از طرف نوئل!” و هدیهای به پسر داد.
جک باید به خونهی بعدی میرفت. نمیتونست منتظر بمونه و صورت پسر بچه رو نگاه کنه. ولی وقتی بچه هدیه رو باز کرد، لبخند نزد. رنگ صورتش سفید شد و دهنش باز موند. وحشیانه جیغ کشید.
جک صدای جیغ پسر رو شنید و لبخند زد. فکر کرد: “از هدیه خوشش اومده. هیچکس از من نمیترسه و من همه رو خوشحال میکنم!”
بعد از اینکه بابانوئل نیمه شب از خونهها بیرون میرفت، بعضی از بچهها به آرومی از تختشون بیرون اومدن. پاهای کوچیکشون اونها رو به آرومی به پایین از پلهها برد، برای اینکه نمیتونستن تا صبح کریسمس صبر کنن. هر کدوم از بچهها هدیه رو با دقت از زیر درخت برداشتن، و بی سر و صدا بازش کردن. بعد با دهن باز و چشمهای گرد – جیغ کشیدن.
اسباببازیها دور درخت کریسمس بچهها رو دنبال کردن. سرهایی از جعبهها بیرون میپریدن و دختر، پسرهای کوچولو رو میترسوندن. بعضی از اسباببازیها جیغ میکشیدن و بعضی وحشیانه میخندیدن. یه حیوون اسباببازی خیلی دراز شروع به خوردن درخت کریسمس کرد!
بچهها تا میتونستن تند و سریع از پلهها بالا دویدن و رفتن اتاق پدر، مادرشون.
صدای جیغهاشون برادر خواهرهای کوچولوشون رو ترسوند. سگ و گربههاشون رو بیدار کردن. بچهها، پدر مادرشون رو بیدار کردن و پدر و مادرها، پلیس رو بیدار کردن. بدترین و ترسناکترین کریسمس عمرشون بود –
سر پلیس شلوغ بود، برای اینکه تلفن همش زنگ میزد.
پلیسها، پشت تلفن به پدر مادرها میگفتن: “چراغها رو خاموش کنید و درتون رو باز نکنید! بله، از این مرد دیوانه در لباس بابانوئل خبر داریم. جلوش رو میگیریم. نرید نزدیکش. خیلی خطرناکه.”
یه پلیس جوون پرسید: “چیکار میخوایم بکنیم؟”
رئیسش گفت: “بزرگترین تفنگت رو بیار.”
پلیس سریع دست به کار شد. بعد همهی پلیسهای زن و مرد سریع رفتن بیرون و بالا به آسمون نگاه کردن. باید کاری میکردن. باید جلوی این مرد رو میگرفتن.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Dangerous Toys for Good Girls and Boy
Some toys screamed and some toys laughed wildly. One very long toy animal started eating the Christmas tree.s
“Where are we going to take him,” asked Barrel.
“To Oogie Boogie, of course,” said Lock and Shock. “That’s right. I almost forgot,” Barrel said. “Oogie will like that!” Santa Claus listened to these three strange little children. “Who is Oogie Boogie,” he thought. “What’s going to happen to Christmas?” Inside the bag, he felt very hot.
“I want you to open this bag now,” he shouted. “Christmas is about love! Don’t you know?”
“No,” they shouted. And then they laughed wildly.
Jack drove the sleigh across the sky. In front of him, Zero’s nose was as light as the morning sun. The reindeer easily pulled the heavy sleigh with the presents in it. Jack enjoyed every minute of his new job.
He stopped his sleigh at each house and put pretty presents under each Christmas tree. In one house, a little boy came down the stairs and watched him. When Jack turned away from the Christmas tree, he saw the young child.
“Here, little boy! A present from Santa,” said Jack. And he gave the boy a present.
Jack had to go to the next house. He couldn’t wait and watch the boy’s face. But when the child opened the present, he didn’t smile. His face went white and his mouth fell open. He screamed wildly.
Jack heard the boy’s screams and he smiled. “He likes it,” Jack thought. “Nobody is scared of me and I’m making everybody happy!”
After “Santa Claus” left their houses in the middle of the night, some of the other children quietly left their beds. Their little feet slowly took them down the stairs because they couldn’t wait for Christmas morning. Each child carefully took a present from under the tree and quietly opened it. Then, with their mouths and eyes wide open – they screamed.
Toys ran around Christmas trees after the children. Heads jumped out of boxes and scared little girls and boys. Some toys screamed and some toys laughed wildly. One very long toy animal started eating the Christmas tree!
The children ran as fast as they could up the stairs to their parents’ bedrooms.
Their screams woke up their baby brothers and sisters. They woke up their dogs and their cats. The children woke up their parents, and their parents woke up the police. It was the worst Christmas of everybody’s lives – and the scariest!
The police were busy because the telephone calls didn’t stop.
“Turn off your lights and don’t open your doors,” they said to the mothers and fathers on the phone. “Yes, we know about this crazy man in Santa Claus’s clothes. We’ll stop him. Don’t go near him. He’s very dangerous.”
“What are we going to do,” a young policeman asked.
“Get our biggest guns,” said his boss.
The police worked quickly. Then every policeman and policewoman went outside and looked up into the sky. They had to do something. They had to stop this man.