سرفصل های مهم
دفتر خاطرات
توضیح مختصر
بچهها فهمیدن فرمانده گروه خائن بود و هواپیمای گلن رو دستکاری کرده بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
دفتر خاطرات
خیابان رادنور در بخش جدید لیچفورد بود. خونهی باولسها یک خونهی بزرگ و مدرن بود. یک حصار بلند اطراف خونه و باغچه بود.
چهار تا دوست به طرف در ورودی رفتن. جک دو بار زنگ زد، ولی کسی جواب نداد.
از جلوی در اومد و شروع به برگشتن کرد. باید میرفت داخل. بقیه پشت سرش رفتن.
پشت خونه، چند تا مبل سفید رنگ توی باغچه بود. و دو تا در شیشهای بلند که به خونه میرفت. قفل نبودن. جک یکی از درها رو کشید و باز کرد و قدم تو اتاق بزرگ گذاشت.
به بقیه گفت: “اینجا منتظرم بمونید.”
اتاق، یک دفتر بود. جک، یک میز، کامپیوتر، قفسهی فلزی، و قفسههای کتاب زیادی دید.
احساس ترسآور عجیبی در اتاق بود. جک لحظهای خواست برگرده. بعد یک دفترچهی کوچیک سبز روی میز دید.
با خودش گفت: “دفتر خاطرات فرمانده گروهه. باید بخونمش.”
به آرومی به طرف میز رفت. حالا حرکت کردن براش خیلی سخت بود. چیز شروری سعی داشت جلوش رو بگیره.
انگشتهای جک دفتر خاطرات رو لمس کردن. خیلی خیلی سرد بود…
یهو شب شد، تاریک، شب تاریک. اول جک نتونست چیزی ببینه. بعد میدونست کجاست. وسط فرودگاه سبز لیچفورد ایستاده بود. نزدیک برج مراقبت بود. ولی خراب نشده بود و پر از چمن و علف هرز هم نبود. یک برج مراقبت تازه ساخت بود. ساختمانهای جدید دیگهای هم اون اطراف بودن. جک صدای رد شدن یک ماشین رو چند متر اونورتر شنید. بعد آدمهایی که اطراف قدم میزدن رو شنید. به سال ۱۹۴۰ برگشته بود!
دویست متر اون ورتر، جک چند تا شکل بزرگ دید. در برابر آسمون تیره سیاه بودن. اون روز قبلتر، خرابههای این ساختمونها رو از آسمون دیده بود. هواپیماها رو اونجا نگهداری میکردن، این رو میدونست. به طرفشون رفت.
وقتی نزدیک اولین ساختمون رسید، صدای تندی از داخل شنید. به آرومی رفت داخل ساختمون. چند تا خمپارهانداز داخلش بود.
جک زیر بال نزدیکترین خمپارهانداز ایستاد. مردی داشت روی هواپیما کار میکرد. بلافاصله جک چیزی در موردش فهمید. مرد شروری بود!
جک منتظر موند. بعد از مدتی، مرد کارش رو تموم کرد و برگشت. جک حالا میتونست صورت مرد رو ببینه. این صورت رو قبلاً در یک عکس قدیمی در موزه دیده بود. چهرهی فرمانده گروه لیبریج اسمیت بود. فرمانده گروه یک خائن در فرودگاه سبز لیچفورد بود!
جک فکر کرد: “این خمپارهانداز هواپیمای گلن لوتسهاوکه. امروز بیست و سوم آگوست ۱۹۴۰. بیست و چهارم هواپیمای گلن سقوط میکنه. اون و چهار تا پناهنده میمیرن. فرمانده گروه چیزی رو داخل هواپیمای گلن شکست. اون یه قاتله!”
یک زن داشت فریاد میزد: “تو خونهی من چیکار میکنی؟ چطور وارد شدین؟”
فرانکی، تام و رگان حالا تو اتاق پیش جک بودن. زنی که داشت سرشون داد میزد، حولهی حمام پوشیده بود. و یه حوله دور سرش بسته بود.
تام سریع گفت: “زنگ در ورودی رو زدیم. کسی جواب نداد، بنابراین اومدیم پشت خونه.”
زن داد زد: “وقتی من تو حموم بودم، شما وارد خونهی من شدید! به پلیس زنگ میزنم.”
جک گفت: “نه، لطفاً این کار رو نکنید. اسم من جک کریسمس هست. دیروز بهتون زنگ زدم. میخواستم با شوهرتون حرف بزنم.”
خانم باولس گفت: “سر شوهرم تو فرودگاه شلوغه. قرار نیست باهاتون حرف بزنه.”
رگان گفت: “اون تو فرودگاهه؟ برای شرکت ساختمانی مرمّت کار میکنه؟”
خانم باولس جواب داد: “شوهرم صاحب شرکت ساختمانی مرمّته. حالا همتون از خونهی من برید بیرون!”
کار بیشتری از دست بچهها بر نمیومد. به آرومی از خیابون رادنور پایین رفتن. همینطور که راه میرفتن، جک داستانش رو براشون تعریف کرد.
رگان گفت: “فرمانده گروه یک خائن بود. آقای باولس حتماً این رو میدونه. اون میدونه چی تو دفتر خاطرات پدربزرگش نوشته شده. اون کدها رو فهمیده. به همین دلیل هم هست که نمیخواد ما دفتر خاطرات رو ببینیم.”
فرانکی پرسید: “ولی چرا فرمانده گروه گلن رو کشت؟”
تام گفت: “گلن حقیقت رو فهمیده بود. به همین خاطر خائن کشتش. ساده است.”
رگان سریع گفت: “و مدرک شرارت خائن جایی زیر زمین فرودگاهه. آقای باولس این رو میدونه و اون هم دنبال اون مدرک میگرده. ولی ما باید قبل از اون پیداش کنیم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
The Diary
Radnor Road was in a new part of Lychford. The Bowles’s house was a large, modern one. There was a high fence around the house and garden.
The four friends walked up to the front door. Jack rang the doorbell twice, but there was no answer.
He turned away from the door and began to walk to the back of the house. He had to get inside. The others followed him.
At the back of the house, there was some white furniture in the garden. And there were two tall glass doors, which led ‘into the house. They were not locked. Jack pulled open one door and took a step into a large room.
‘Wait for me here,’ he said to the others.
The room was an office. Jack could see a desk, a computer, a metal cupboard and lots of bookshelves.
There was a strange, frightening feeling in the room. For a moment, Jack wanted to leave. Then he saw a small green notebook on the desk.
‘That’s the Squadron Leader’s diary,’ Jack said to himself. ‘I must read it.’
He walked slowly towards the desk. It was very difficult for him to move now. Something wicked was trying to stop him.
Jack’s fingers touched the diary. It was very, very cold…
Suddenly, it was night - dark, dark night. At first, Jack couldn’t see anything. Then he knew where he was. He was standing in the middle of Lychford Green airfield. He was near the control tower. But it wasn’t a ruin, covered with grass and weeds. It was a new control tower. There were other new buildings nearby. Jack heard a car passing a few metres away. Then he heard people walking about. He was back in 1940!
Two hundred metres away, Jack saw some large shapes. They were black against the dark sky. He had seen the ruins of these buildings from the air, earlier that day. Aircraft were kept in them, he knew that. He walked towards them.
When he was near the first building, Jack heard a sharp noise inside it. He went quietly into the building. There were several Spitfires inside.
Jack stood under the wing of the nearest Spitfire. A man was working on the plane. Immediately, Jack knew something about him. He was a wicked man!
Jack waited. After a while, the man finished his work and he turned around. Jack could see the man’s face now. The hoy had seen that face before - in an old photo at the museum. It was the face of Squadron Leader Leighbridge-Smith. The Squadron Leader was the traitor at Lychford Green airfield!
‘This Spitfire is Glen Loosthawk’s plane,’ Jack thought. ‘Today is the 23rd of August, 1940. On the 24th, Glen’s plane will crash. He will die and so will the four evacuees. The Squadron Leader broke something inside Glen’s plane. He is a murderer!’
‘… and what are you doing in my house,’ a woman’s voice was shouting. ‘How did you get in here?’
Frankie, Tom and Regan were in the room with Jack now. The woman who was shouting at them was wearing a bathrobe. A towel was tied around her head.
‘We rang the front doorbell,’ Tom said quickly. ‘There was no answer, so we came round to the back of the house.’
‘You walked into my house while I was taking a bath,’ the woman shouted. ‘I’m going to call the police.’
‘No, please don’t do that,’ Jack said. ‘My name is Jack Christmas. I phoned you yesterday. I wanted to talk to your husband.’
‘My husband is busy at the airfield,’ Mrs Bowles said. ‘He isn’t going to speak to you.’
‘He’s at the airfield,’ Regan said. ‘Does he work for Facelift Construction?’
‘My husband owns Facelift Construction,’ Mrs Bowles replied. ‘Now get out of my house - all of you!’
There was nothing more that the children could do. They walked slowly down Radnor Road. As they were walking along, Jack told them his story.
‘So the Squadron Leader was the traitor,’ Regan said. ‘Mr Bowles must know about it. He knows what’s in his grandfather’s diary. He understands the code. That’s why he doesn’t want us to see the diary.’
‘But why did the Squadron Leader kill Glen,’ Frankie asked.
‘Glen found out the truth,’ Tom said. ‘So the traitor killed him. It’s simple.’
‘And the proof of the traitor’s wickedness is under the ground somewhere on the airfield,’ Regan said quickly. ‘Mr Bowles knows that, and he is looking for the proof too. But we must find it first!’