روح خلبان

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: روح خلبان / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

روح خلبان

توضیح مختصر

عملیات ساخت یک شهرک صنعتی در فرودگاه شروع شده. رگان با راهنمایی روح خلبان یه تیکه فلز تو زمین پیدا کرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

روح خلبان

چهار تا دوست دوباره بعد از ظهر با هم دیدار کردن. حرف‌های زیادی برای گفتن داشتن.

فرانکی گفت: “این دفتر خاطرات به نظر جالب می‌رسه. می‌خوام ببینمش.”

جک گفت: “میتونیم به آقای باولس زنگ بزنیم.”

رگان خیلی ساکت بود. یهو، بلند شد ایستاد و شروع به حرف زدن کرد.

گفت: “باید برم فرودگاه. باید بفهمم گلن چی میخواد.”

جک پرسید: “کی میری؟”

جواب داد: “شب نمیرم. شب‌ها خیلی میترسم. همین الان میرم.”

فرانکی گفت: “پس ما هم باهات میایم.”

رگان گفت: “خب ممنونم. ولی لطفاً این رو به خاطر داشته باشید. صورت گلن ترسناکه. شما ندیدیدنش، من دیدم.”

جک گفت: “نگران نباش. همه این کار رو با هم انجام میدیم.”

فرانکی گفت: “بیاید. همه با دوچرخه‌هامون میریم.”

ولی وقتی به فرودگاه رسیدن، همه چیز عوض شده بود. کنار دروازه‌های فرودگاه قدیمی‌ از دوچرخه‌هاشون پیاده شدن.

تام پرسید: “اینجا چه خبره؟”

یک تابلوی بزرگ روی دروازه‌ها بود.

شرکت ساختمانی مرمّت

در حال ساخت شهرک صنعتی جدید لیچ‌فورد در این منطقه هست.

در حال ساخت آینده‌ای نو برای لیچ‌فورد هستیم.

خصوصی- وارد نشوید.

چند تا از حصارها نبودن. چند تا کامیون و یه بولدوزر بزرگ کنار ویرانه‌های برج مراقبت ایستاده بودن. چند تا دستگاه حفاری مکانیکی و یه توپ حصار سیمی جدید هم بود. ولی هیچ کارگری نبود.

فرانکی گفت: “پروژه باستان‌شناسی‌مون چی؟ اگه این آدم‌ها شروع به کار کنن، نمی‌تونیم وارد فرودگاه بشیم.”

رگان پرسید: “و گلن چی؟ باید دوباره باهاش حرف بزنم. می‌خوام همین حالا این کار رو بکنم.”

رگان شروع به رفتن به اون طرف فرودگاه کرد.

به طرف بقیه داد زد: “بیاید! این آخرین شانس‌مونه!”

فرانکی، جک و تام پشت سرش رفتن.

تام گفت: “اون تپه‌ی کوچیک در سمت راست، جاییه که اتاق عملیات بود. تو موزه فهمیدیم. راف اتاق عملیات و چند تا دفتر رو زیر زمین ساخت. بعد سقفش رو با خاک پوشوندن. سعی می‌کردن جای مطمئن و بی‌خطری باشه. ولی ۲۸ آگوست ۱۹۴۰ بمب بهش اصابت کرد چند نفر کشته شدن. نمیتونیم حالا بریم اونجا. سال‌ها قبل ورودیش رو با خاک پوشوندن.”

رگان لحظه‌ای به راه رفتن ادامه داد. بعد ایستاد و به طرف هوا فریاد زد.

“گلن! من اینجام. می‌خوام کمکت کنم.”

سکوت بود. چهار تا دوست منتظر شدن. ناگهان جسمی جلوشون ظاهر شد.

رگان به آرومی زمزمه کرد: “ببینید! گلنه!”

رگان شروع به دویدن به طرف روح کرد.

گلن یه کت و کلاه چرم پوشیده بود. ولی اینبار کلاه چرم صورتش رو پوشونده بود.

رگان به خودش گفت: “این کار رو برای کمک به من انجام داده. نمی‌خواد من رو بترسونه..”

روح خلبان به اون طرف فرودگاه اشاره کرد.

رگان گفت: “بله، اتفاق اونجا افتاده. ازم میخوای چیکار کنم؟”

روح شروع به محو شدن کرد.

رگان داد زد: “گلن! ناپدید نشو! گلن، لطفاً نرو! چی میخوای؟ باید بهم بگی.”

ولی روح خلبان رفته بود.

جک گفت: “ازت میخواد اونجا رو بگردی. داشت به ویرانه‌های خونه‌ی قدیمی اشاره میکرد.”

رگان به طرف ویرانه‌ها رفت و به چمن‌ها نگاه می‌کرد. دستی رو روی شونه‌اش احساس کرد و سریع برگشت. ولی هیچ کس اونجا نبود.

به آرومی گفت: “گلن؟”

رگان خاک رو با پاش کنار زد. یه تیکه فلز روی زمین دید. خم شد و فلز پیچ‌خورده رو از توی زمین برداشت. فلز خیلی خیلی سرد بود.

پرسید: “می‌خواستی این رو پیدا کنم، گلن؟”

مردی فریاد زد: “هِی! تویی که اونجا ایستادی!” رگان سریع برگشت. یک مرد چاق داشت به طرفش میومد. روح نبود. جک، فرانکی و تام به طرف رگان اومدن. چهار تا دوست نزدیک هم ایستادن.

مرد چاق داد زد: “اینجا چیکار می‌کنید؟ این زمین، ملک شخصیه!”

مرد تقریباً چهل ساله بود. صورت قرمز و گرد داشت و خیلی عصبانی به نظر می‌رسید.

مرد چاق فریاد زد: “شما بچه‌ها نمی‌تونید تابلو رو بخونید؟ این روزها تو مدرسه بهتون چی یاد میدن؟”

رگان با لبخند گفت: “بهمون یاد میدن چیزها رو کشف کنیم. بهمون یاد میدن فکر کنیم. ما روی یک پروژه باستان‌شناسی مهم در مورد جنگ جهانی دوم کار می‌کنیم. هنوز مطالعه‌ی فرودگاه رو تموم نکردیم.”

مرد با عصبانیت گفت: “اوه، آره. این زمین متعلق به شرکت ساخت و ساز مرمّت هست.”

مرد موبایلش رو از جیبش درآورد.

پرسید: “میرید یا به پلیس زنگ بزنم؟”

رگان دهنش رو باز کرد، ولی جک سریع حرف زد.

گفت: “لطفاً این کار رو نکنید. همین الان میریم.”

چهار تا دوست به آرومی به طرف دوچرخه‌هاشون برگشتن. مرد ایستاد و تماشاشون کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

The Phantom Airman

The four friends met again in the afternoon. They had a lot to talk about.

‘That diary sounds interesting,’ Frankie said. ‘I’d like to see it.’

‘We could phone Mr Bowles,’ Jack said.

Regan had been very quiet. She suddenly stood up and began to speak.

‘I’ve got to go to the airfield,’ she said. ‘I’ve got to find out what Glen wants.’

‘When will you go,’ Jack asked.

‘Not at night,’ she replied. ‘I’m too scared to go at night. I’m going now.’

‘Then we’ll all go with you,’ Frankie said.

‘Well, thanks,’ Regan said. ‘But please remember this. Glen’s face is frightening. You haven’t seen it, I have.’

‘Don’t worry,’ Jack said. ‘We’ll all do this together.’

‘Come on,’ Frankie said. ‘We’ll all go on our bikes.’

But when they got to the airfield, everything there had changed. They got off their bikes by the old airfield gates.

‘What’s happening,’ Tom asked.

There was a big sign on the gates.

FACELIFT CONSTRUCTION

is building Lychford Green Industrial Estate here.

We’re building a new future for Lychford.

PRIVATE - KEEP OUT

Some of the fence had gone. There were trucks and a big bulldozer standing by the ruins of the control tower. There were some mechanical diggers and a big roll of new fence wire. But there were no workmen anywhere.

‘What about our archeology project,’ Frankie said. We won’t be able to get onto the airfield when these people start work.’

‘And what about Glen,’ Regan asked. ‘I’ve got to speak to him again. I’m going to do it now.’

Regan started to walk across the airfield.

‘Come on,’ she called to the others. This is our last chance!’

Frankie, Jack and Tom followed her.

‘That little hill on the right is where the Ops Room was,’ Tom said. ‘We found out about it at the museum. The RAF built the Ops Room and some offices under the ground. Then they covered the roof with earth. They tried to make it safe. But the bomb hit it on the 28th of August, 1940, and several people were killed. We can’t get in now. The entrance was covered with earth years ago.’

Regan went on walking for a moment. Then she stopped and shouted into the air.

‘Glen! I’m here. I want to help you.’

There was silence. The four friends waited. Suddenly, a shape appeared in front of them.

‘Look,’ Regan whispered. ‘It’s Glen.’

Regan began to run towards the ghost.

Glen was wearing his leather jacket and helmet. But this time, his leather helmet covered his face.

‘He’s done that to help me,’ Regan said to herself. ‘He doesn’t want to frighten me.’

The phantom airman pointed across the airfield.

‘Yes, that’s where it happened,’ Regan said. ‘What do you want me to do?’

The ghost began to fade away.

‘Glen! Don’t disappear,’ Regan shouted. ‘Please don’t go, Glen! What do you want? You must tell me!’

But the phantom airman had gone.

‘He wants you to look over there,’ Jack said. ‘He was pointing to the ruins of the old house.’

Regan walked on towards the ruins, looking down at the grass. She felt a hand on her shoulder and she turned quickly. But there was no one there.

‘Glen,’ she said quietly.

Regan pushed at the earth with her foot. She could see a piece of metal in the ground. She bent down and pulled the piece of twisted metal from the earth. The metal was very, very cold.

‘Did you want me to find this, Glen,’ she asked.

‘Hey! You over there,’ a man’s voice shouted. Regan turned quickly. A fat man was walking towards her. He wasn’t a ghost! Jack, Frankie and Tom walked over to Regan. The four friends stood close together.

‘What are you doing here,’ the fat man shouted. ‘This land is private!’

The man was about forty. He had a round, red face and he looked very angry.

‘Can’t you children read the sign,’ the fat man shouted. ‘What do they teach you at school these days?’

‘They teach us to find out about things. They teach us to think,’ Regan said, with a smile. ‘We are working on an important archeology project about the Second World War. We haven’t finished studying this airfield yet.’

‘Oh, yes, you have,’ the man said angrily. ‘This land belongs to Facelift Construction now.’

The man took a mobile phone out of his pocket.

‘Are you going to leave, or shall I call the police,’ he asked.

Regan opened her mouth, but Jack spoke quickly.

‘Please don’t do that,’ he said. ‘We’re leaving now.’

The four friends walked slowly back to their bikes. The man stood and watched them.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.