حقایق و خاطرات

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: روح خلبان / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

حقایق و خاطرات

توضیح مختصر

دخترها با مادربزرگ فرانکی حرف زدن و پسرها به دفتر روزنامه رفتن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

حقایق و خاطرات

خانم فیتزجرالد پیر گفت: “سلام، فرانکی عزیزم. عجب سورپرایزی! و رگان رو هم که با خودت آوردی. بشینید. چایی بخوریم.”

چند دقیقه بعد، همه داشتن چایی و بیسکویت می‌خوردن. فرانکی شروع به حرف زدن در رابطه با پروژه کرد.

“دیروز به فرودگاه قدیمی رفتیم. در حال انجام یک پروژه در رابطه با جنگ جهانی دوم برای کانون باستان‌شناسی‌مون هستیم. می‌خوایم در رابطه با هواپیماهای جنگنده‌ای که از فرودگاه سبز لیچ‌فورد پرواز می‌کردن، اطلاعاتی بدست بیاریم. می‌خوایم در رابطه با خلبان‌ها هم اطلاعاتی بدست بیاریم. چیزی یادت میاد، مامان‌بزرگ؟”

خانم پیر جواب داد: “چیزهای زیادی یادم میاد. فرودگاه اون موقع‌ها خیلی شلوغ بود. هواپیماهای زیادی اونجا بود. خلبان‌ها همه قد بلند و خوش‌قیافه بودن. بعضی‌وقت‌ها میومدن مغازه‌ی مامانم.”

فرانکی پرسید: “سقوط هواپیمایی رو نزدیک فرودگاه به یاد میارید؟”

خانم پیر جواب داد: “آه، بله. خلبان و چند تا پناهنده مردن. مادرم بهم گفته بود. خیلی غم‌انگیز بود.”

رگان پرسید: “پناهنده‌ها کجا بودن؟”

خانم فیتزجرالد گفت: “در طول جنگ، آلمانی‌ها اغلب شهرهای ما رو بمباران می‌کردن. بنابراین بچه‌های زیادی رو از شهرها می‌فرستادن تا در حومه‌ی شهر زندگی کنن. بهشون می‌گفتن پناهنده. والدینشون می‌خواستن از بمباران در امان باشن. لندن تقریباً هر روز بمباران می‌شد. بچه‌های زیادی از لندن به این منطقه فرستاده میشدن. چهار تا بچه‌ای که کشته شدن از لندن اومده بودن. به لیچ‌فورد فرستاده شده بودن که جاشون امن باشه.”

رگان و فرانکی به هم نگاه کردن. پس همش حقیقت داشت! هواپیما نزدیک فرودگاه تو یه خونه سقوط کرده بود. تقریباً ۶۰ سال قبل پنج نفر مرده بودن. ولی چهار تا دوست دیروز این اتفاق رو دیده بودن.

فرانکی پرسید: “علت سقوط هواپیما چی بود، مامان‌بزرگ؟”

خانم فیتزجرالد جواب داد: “نمی‌دونم. من در سال ۱۹۴۰ فقط پنج سالم بود. ولی فلوری اسکینر به خاطر میاره. اون خیلی بزرگتر از منه. ولی از اون ایام همه چیز رو به خاطر میاره. فلوری در طول جنگ واف بود.”

رگان با خنده پرسید: “چی بود؟”

خانم پیر گفت: “اون در نیروی هوایی امدادی زنان بود. به اعضای اونها واف می‌گفتن. واف‌ها با هواپیما پرواز نمی‌کردن، ولی کارهای مهمی انجام می‌دادن. فلوری در اتاق عملیات فرودگاه کار می‌کرد. حرکات تمام هواپیماها اونجا سازماندهی میشد.”

“کجا زندگی میکنه، مامان‌بزرگ؟ میتونیم باهاش حرف بزنیم؟”

فرانکی پرسید.

خانم فیتزجرالد جواب داد: “تو خونه‌ی سالمندان زندگی میکنه. با آدم‌های پیر زیادی زندگی میکنه. حالا دیگه زیاد قوت نداره و پرستارهای خونه‌ی سالمندان ازش مراقبت می‌کنن. ولی خیلی دوست داره ملاقات‌کننده داشته باشه. فردا صبح میبرمتون به دیدنش. نمیتونیم حالا بریم. ساعت ۲ رو می‌گذره و فلوری همیشه بعد از ظهرها می‌خوابه.”

نیم ساعت بعد، فرانکی، رگان، جک و تام در اتاق نشیمن واندرلیندن‌ها نشسته بودن. رگان به هر کدوم از دوست‌هاش یه بطری کوکاکولا و یه بسته چیپس داده بود.

پدر و مادر رگان خیلی پولدار بودن. اونا صاحب یک خانه بزرگ در لیچ‌فورد بودن. ولی آقای واندرلیندین اکثراً در کشورهای دیگه کار می‌کرد. این تابستون در رم کار میکرد و زنش اونجا پیشش بود. رگان با یه دختر ۱۸ ساله‌ی بلوند اهل کالیفرنیا تو اون خونه بزرگ در لیچ‌فورد زندگی می‌کرد.

دختر در ازای زندگی تو خونه‌ی واندرلیندن‌ها از بچه‌شون مراقبت می‌کرد. اسمش جنی سنت‌کلیر بود. کارش این بود که مراقب رگان باشه. ولی جنی دختر زیاد باهوشی نبود و سخت کار نمی‌کرد. تماس‌های تلفنی خیلی گرون‌قیمتی با دوست‌پسرش در آمریکا برقرار می‌کرد، ولی هیچ اهمیتی به رگان نمی‌داد. بنابراین رگان از خودش مراقبت می‌کرد و خوش می‌گذروند! ولی جنی رو دوست نداشت. وقتی با دوست‌هاش در مورد اون دختره حرف میزد، به اسم‌های بی‌ادبی صداش میزد- بلوند احمق!

وقتی چیپس‌هاشون رو تموم کردن، دخترها از مادربزرگ فرانکی و فلوری اسکینر به پسرها گفتن.

رگان گفت: “فردا به دیدن فلوری میریم. تو دفتر روزنامه چیزی دستگیرتون شد؟”

جک گفت: “خوب، سقوط بیست و چهارم آگوست ۱۹۴۰ اتفاق افتاده. و مادربزرگت راست میگه. خمپاره‌انداز تو یه خونه‌ی کوچیک نزدیک فرودگاه سقوط کرده. ۴ تا پناهنده اهل لندن کشته شدن.”

تام به دخترها گفت: “خلبان هم مرده. و آمریکایی نبوده. کانادایی بود. اسمش گلن لوتس‌هاوک بود.”

رگان پرسید: “در سال ۱۹۴۰ تو انگلیس چیکار می‌کرد؟”

جک گفت: “ وقتی جنگ شروع شد، دانشجوی دانشگاه بود. گلن به نیروی هوایی سلطنتی پیوسته. وقتی هواپیماش سقوط کرد فقط ۲۰ ساله بوده.”

تام ادامه داد: “خیلی بدشانس بود. با چند تا هواپیمای آلمانی در نبرد بوده. رادیوش کار نکرده و یهو طوفان وحشتناکی شروع شده. سقوط کرده توی خونه. سوخت زیادی توش ذخیره شده بود. سوخت منفجر شده و همه کشته شدن.”

رگان سریع گفت: “سقوط تقصیر خلبان نبوده.”

تام جواب داد: “خوب، گلن لوتس‌هاوک مرتکب یه اشتباه شده - این چیزیه که تو روزنامه‌ها نوشتن. تازه سومین پرواز گلن با خمپاره‌انداز بود.”

رگان دوباره گفت: “تقصیر اون نبود. و اون سعی کرد پناهنده‌ها رو نجات بده. دیدمش که به طرف خونه می‌دوید.”

تام گفت: “روزنامه این رو ننوشته.”

رگان گفت: “نه، ننوشته. ما تنها کسانی بودیک که سقوط رو به چشم دیدیم. و فقط دو روز پیش دیدیمش!”

جک گفت: “اون پناهنده‌ها هم سن ما بودن. دوازده، سیزده و یازده. دو تا دختر و دو تا پسر بودن. پسرها مثل من و تام برادر بودن.”

فرانکی گفت: “وحشتناکه! پدر و مادرشون رو در لندن ترک کردن. به لیچ‌فورد اومدن تا در امان باشن، ولی اینجا کشته شدن. بچه‌های بیچاره!”

رگان گفت: “و گلن بیچاره! حالا دیگه هیچ کس حقیقت رو در مورد اون نمی‌فهمه. مرد خوبی بود. شاید فلوری اسکینر اونو بشناسه. فردا ازش میپرسیم.”

تام گفت: “هنوز کار زیادی برای انجام داریم. داریل در تلاشه یه فلزیاب برامون دست و پا کنه. اگه با اون فرودگاه رو بگردیم، چیزهایی از اون جنس پیدا می‌کنیم. باید تیکه‌هایی از هواپیماها توی زمین باشه. هر چیزی که بتونیم پیدا کنیم بخشی از پروژه‌مون میشه.”

فرانکی گفت: “شاید داریل ترتیب اون پرواز رو برامون بده.”

جک جواب داد: “بله، عالی میشه. من و تام تمام یادداشت‌هامون رو فردا میریزیم توی کامپیوتر. شما دخترها میتونید با خانم پیر تو سالمندان حرف بزنید.”

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Facts and Memories

‘Hello, Frankie dear. What a nice surprise,’ old Mrs Fitzgerald said. ‘And you’ve brought Regan with you. Sit down, both of you. We’ll all have some tea.’

In a few minutes, they were all drinking tea and eating biscuits. Frankie began to speak about the project.

‘We went to the old airfield yesterday, Gran,’ she said. ‘We’re doing a project about the Second World War for our archeology club. We’re trying to find out about the fighter planes that flew from Lychford Green. We’re trying to find out about the pilots too. What do you remember about the War, Gran?’

‘I remember lots of things,’ the old lady replied. ‘The airfield was very busy then. There were lots of planes there. The pilots were all tall and good-looking. They came into my mother’s shop sometimes.’

‘Do you remember a plane crashing near the airfield,’ Frankie asked.

‘Oh, yes,’ the old lady replied. ‘The pilot died and so did some evacuees. My mother told me about it. It was very sad.’

‘What were evacuees,’ Regan asked.

‘During the War, the Germans often bombed our cities,’ Mrs Fitzgerald said. ‘So lots of children from the cities were sent to live in the countryside. They were called evacuees. Their parents wanted them to be safe from the bombs. London was bombed almost every day. Lots of children from London were sent to this area. The four children who were killed came from London. They were sent to Lychford to be safe.’

Regan and Frankie looked at each other. So it was all true! The plane had crashed onto the house by the airfield. Five people had died, nearly sixty years ago. But the four friends had seen it happen yesterday!

‘Why did the crash happen, Gran,’ Frankie asked.

‘I don’t know,’ Mrs Fitzgerald replied. ‘I was only five years old in 1940. But Florrie Skinner will remember. She’s much older than me. But she remembers everything from those days. Florrie was a WAAF during the War.’

‘A what,’ Regan asked, with a laugh.

‘She was in the Women’s Auxiliary Air Force,’ the old lady said. ‘The members of that were called WAAFs. WAAFs didn’t fly the planes, but they did important work. Florrie worked in the Operations Room on the airfield. That was the place where the movements of all the planes were organized.’

‘Where does she live, Gran? Can we talk to her?’

Frankie asked.

‘She lives in an old people’s home,’ Mrs Fitzgerald replied. ‘She lives there with lots of other old people. She’s not strong now, and the nurses at the home look after her. But she enjoys having visitors. I’ll take you to see her tomorrow morning. We can’t go now. It’s after two o’clock, and Florrie always sleeps in the afternoons.’

Half an hour later, Frankie, Regan, Jack and Tom were in the Vanderlindens sitting-room. Regan had given each of her friends a can of cola and a bag of potato crisps.

Regan’s parents were very rich. They owned a big house in Lychford. But most of the time, Mr Vanderlinden worked in other countries. This summer, he was working in Rome and his wife was there with him. Regan was living in the big house in Lychford with an eighteen-year-old blonde girl from California.

The girl was the Vanderlinden’s au pair. She was called Jennie St Clair. Her job was to look after Regan. But Jennie wasn’t clever and she didn’t work hard. She made a lot of expensive phone calls to her boyfriend in the USA, but she didn’t care about Regan. So Regan looked after herself, and she had a great time! But Regan didn’t like Jennie. When she talked to her friends about the au pair, she called her by a rude name - the Blonde Bimbo!

When they had finished their crisps, the girls told the boys about Frankie’s gran and about Florrie Skinner.

‘We’re going to visit Florrie tomorrow,’ Regan said. ‘What did you find out at the newspaper office?’

‘Well, the crash happened on the 24th of August, 1940,’ Jack said. ‘And your gran was right. The Spitfire crashed onto a little house near the airfield. Four young evacuees from London were killed.’

‘The pilot died too,’ Tom told the girls. ‘And he wasn’t an American. He was a Canadian. His name was Glen Loosthawk.’

‘Why was he in England in 1940,’ Regan asked.

‘He was studying at a university here when the war started,’ Jack said. ‘Glen joined the Royal Air Force. He was only twenty years old when his plane crashed.’

‘He was very unlucky,’ Tom went on. ‘He’d been in a battle with some German planes. His radio wasn’t working and suddenly there was a terrible storm. He crashed onto the house. A lot of fuel was stored there. The fuel exploded and everyone was killed.’

‘The crash wasn’t the pilot’s fault,’ Regan said quickly.

‘Well, Glen Loosthawk made a mistake - that’s what the newspaper said,’ Tom replied. ‘It was only Glen’s third flight in a Spitfire.’

‘It wasn’t Glen’s fault,’ Regan said again. ‘And he tried to save those evacuees. I saw him running towards the house.’

‘The newspaper didn’t say that,’ Tom said.

‘No, it didn’t,’ Regan said. ‘Were the only people who saw the crash. And we only saw it two days ago!’

‘Those evacuees were the same ages as us,’ Jack said. ‘They were thirteen, twelve and eleven. There were two boys and two girls. The boys were brothers, like Tom and me.’

‘That’s terrible,’ Frankie said. ‘They left their parents in London. They came to Lychford to be safe, but they were killed here. Poor kids!’

‘And poor Glen,’ Regan said. ‘No one else will ever know the truth about him now. He was a good man. Perhaps Florrie Skinner knew him. We’ll ask her tomorrow.

‘We’ve still got a lot to do,’ Tom said. ‘Darryl is trying to borrow a metal detector for us. If we search the airfield with that, we’ll find all kinds of things. There must be pieces of planes in the ground. Anything that we find can be part of our project.’

‘Perhaps Darryl will arrange that flight for us too,’ Frankie said.

‘Yes - That will be great,’ Jack replied. ‘Tom and I will put all our notes onto our computer tomorrow. You two girls can talk to the old lady at the old people’s home.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.