سرفصل های مهم
برای همیشه رفت!
توضیح مختصر
بچههای الماسهایی که تو گاوصندوق بودن رو پیدا کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
برای همیشه رفت!
چهار تا دوست به طرف دیوار پرت شدن. چشمها و دهنشون پر از گرد و خاک بود. بعد رگان نوری جلوشون دید. جسمی اونجا ایستاده بود.
رگان داد زد: “گلنه! میخواد کمکمون کنه! بیاید! از این طرف!”
بچهها در طول راهرو پشت سر روح رفتن. حالا راهرو قدیمی و کثیف بود. دیگه در سال ۱۹۴۰ نبودن. در حال بودن. ولی گلن هنوز همراهشون بود.
روح خلبان به دری اشاره کرد. بچهها در رو هل دادن و باز کردن و وارد اتاق کوچکی شدن. یک میز و یک قفسه کتاب در اتاق بود.
گلن به قفسهی کتاب اشاره کرد و دستش رو تکون داد.
رگان گفت: “یه چیزی پشت این قفسهی کتاب هست. باید از جلوی دیوار بکشیمش کنار.”
لحظهای بعد داشتن به یک در فلزی سیاه کوچیک تو دیوار نگاه میکردن. درِ یک گاوصندوق کوچیک بود.
رگان دستگیره رو کشید. گفت: “نمیتونم بازش کنم. قفله!” همینطور که حرف میزد، نورِ روح محو شد. اتاق تاریک شد.
جک گفت: “حالا پیغام گلن رو میفهمم. داشت این گاوصندوق رو بهمون میگفت. میخواست پیداش کنیم. داشت میگفت: “کمکم کنید آسوده بخوابم. گاوصندوق زیر فرودگاهه.” بعد میخواست بهمون بگه چی توی گاوصندوق هست.”
یهو، صدایی از راهرو اومد. بچهها نور چراغقوه رو دیدن.
جک آروم گفت: “باید قایم بشیم! بریم زیر میز!”
مرد چاقی وارد اتاق شد. چراغقوه رو روی دیوار تابوند و سریعاً گاوصندوق رو پیدا کرد. یک کلید از توی جیبش درآورد. لحظهای بعد در گاوصندوق باز شد. بعد مرد خم شد و بچهها صورتش رو تو نور چراغقوه دیدن. تری باولس بود! مرد داشت بیصدا میخندید.
با خودش گفت: “کجا گذاشتیشون پدربزرگ، پیرمرد شرور؟ آهان، آره، اینجان!”
یه کیف مشکی از گاوصندوق بیرون آورد و بازش کرد. نور چراغقوه رو توی کیف تابوند.
یهو، نور درخشان و روشنی پشت سرش برق زد. گلن برگشته بود!
تری باولس برگشت و روح خلبان رو دید. مرد چاق جیغ کشید. وحشت کرده بود. کیف کوچیک رو انداخت و افتاد روی زمین. رو دست و پاهاش به طرف در اتاق خزید. گلن به طرفش حرکت کرد. تری باولس دوباره جیغ کشید و پرید بالا. به در رسید و فرار کرد!
لحظهای بعد رگان از زیر میز بیرون اومد. به طرف گلن رفت. حالا با نور براقی میدرخشید و داشت بهش لبخند میزد. تمام سوختگیها و بریدگیهای صورتش از بین رفته بودن. دوباره شبیه خلبان جوون خوشقیافهی تو عکسِ فلوری شده بود.
رگان دستش رو به طرفش دراز کرد و گلن دستش رو گرفت. و بعد به زمین اشاره کرد و رگان پایین رو نگاه کرد. نور کوچکی روی زمین میدرخشید. الماس بودن!
دختر دوباره بالا رو نگاه کرد، ولی نور گلن داشت محو میشد. لحظهای بعد، روح خلبان برای همیشه رفت!
متن انگلیسی فصل
Chapter thirteen
Gone for Ever!
The four friends were thrown against a wall. Their eyes and mouths were full of dust. Then Regan saw a light in front of them. A shape was standing there.
‘It’s Glen! He’s going to help us,’ Regan shouted. ‘Come on! This way!’
The children followed the ghost back along the corridor. Now the corridor was old and dirty. They were not in 1940 anymore. They were in the present. But Glen was still with them.
The phantom airman pointed to a door. The kids pushed the door open and walked into a small room. There was a desk in the room and a bookcase.
Glen pointed to the bookcase and moved his arm.
‘There’s something behind this bookcase,’ Regan said. ‘We must push it away from the wall.’
A moment later, they were looking at a small black metal door in the wall. It was the door to a small safe.
Regan pulled the handle. ‘I can’t open it,’ she said. ‘It’s locked!’ As she spoke, the light from the ghost faded. The room was dark.
‘Now I understand Glen’s message,’ Jack said. ‘He was telling us about the safe. He wanted us to find it. He was saying, “Help me rest. Safe under the airfield.” Then he was going to tell us what was inside the safe.’
Suddenly, there was a sound in the corridor. The kids saw the light of a torch.
‘We must hide! Get under the desk,’ Jack whispered.
A fat man came into the room. He shone his torch onto the wall and quickly found the safe. He took a key from his pocket. A moment later, the door of the safe opened. Then the man bent down and they saw his face in the light of the torch. It was Terry Bowles! The businessman was laughing quietly.
‘Where did you put them, Grandfather, you wicked old man,’ he said to himself. ‘Ah yes, here they are.’
He took a little black bag out of the safe and opened it. He shone the light from his torch into the bag.
Suddenly, a bright, glowing light shone behind him. Glen had come back!
Terry Bowles turned and saw the phantom airman. The fat man screamed. He was terrified. He dropped the little bag and he fell to the floor. He started to crawl towards the door of the room on his hands and knees. Glen moved towards him. Terry Bowles screamed again and jumped up. He reached the door, and he ran!
A moment later, Regan got out from under the desk. She walked towards Glen. He was covered with glowing light now, and he was smiling at her. All the bums and cuts had gone from his face. He was the handsome young pilot in Florrie’s photo again.
Regan held out her hand to him and Glen touched it. Then he pointed to the floor and Regan looked down. There were small bright lights all over the floor. They were diamonds!
The girl looked up again, but now Glen’s light was fading. A moment later the phantom airman had gone forever!