سرفصل های مهم
ایدهی داریل
توضیح مختصر
بچهها تصمیم میگیرن در رابطه با سقوط هواپیما تحقیق کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
ایدهی داریل
داریل پپر در اتاقی بزرگ بالای یک خونه قدیمی زندگی میکرد. داریل دوست بچهها بود. نوزده ساله بود ولی کمی از موهاش سفید شده بود. بدن و پاهای دراز و لاغر داشت. عینک ته استکانی به چشم میزد.
داریل قبلاً دانشآموز مدرسهی بچهها بود. اولین عضو کانون باستانشناسی بود. خیلی به تاریخ و علوم علاقه داشت و کتابهای زیادی در رابطه با این موضوعها داشت. در یک دفتر یا کارخانه کار نمیکرد. ولی اغلب با ون قدیمیش وسایلی رو به مردم تحویل میداد. به این طریق کمی پول در میآورد.
اتاق داریل پر از اسباب و اثاثیه، کتاب، کاغذ و دستگاههای قدیمی بود. کامپیوترش روی یک میز بزرگ نزدیک پنجره بود. بقیه میز پر از کاغذ بود.
رگان، فرانکی، جک و تام صبح روز بعد از دیدارشون از فرودگاه در اتاق داریل همدیگه رو دیدن.
جک پرسید: “خوب، کی میتونه اتفاقی که دیروز افتاد رو توضیح بده؟”
داریل گفت: “من ایدهای دارم. بعضی از دانشمندان تئوریای دارن که میتونه توضیحش بده. اسمش تئوری لکهی روحیه.”
تام سریع پرسید: “چی هست؟”
داریل جواب داد: “خوب، بعضی وقتها اتفاق وحشتناکی میفته و نشانی در زمان به جا میذاره. نشان هیچ وقت از بین نمیره. مثل لکهای که هیچ وقت محو نمیشه. بعد اتفاق وحشتناک تا ابد تکرار میشه. تئوری میتونه درست باشه. آدمهای زیادی به ارواح اعتقاد دارن. شاید ارواح هم لکههای روحی هستن.”
جک پرسید: “پس اون سقوط اتفاق افتاده. ولی دیروز اتفاق نیفتاده. این چیزیه که تو بهش فکر میکنی، داریل؟”
داریل جواب داد: “بله. در گذشته اتفاق افتاده و نشانی در زمان به جا گذاشته. حالا مثل یه نوار ویدئویی دوباره و دوباره پخش میشه. و دیروز همهی شما دیدینش.”
فرانکی پرسید: “ولی چرا هیچکس قبلاً سقوط رو ندیده؟ من کل عمرم در لیچفورد بودم. هیچ وقت چیزی دربارش نشنیدم.”
داریل جواب داد: “سؤال جالبیه.”
رگان گفت: “من میخوام اطلاعات بیشتری در رابطه با اون سقوط به دست بیارم. کی اتفاق افتاده؟ خلبان آمریکایی کی بود؟”
داریل گفت: “من از چند تا از دوستهام دربارش سوال کردم. چند تا خمپارهانداز هنوز پرواز میکنن. در نمایشهای هوایی پرواز میکنن. ولی هیچ خمپارهاندازی از سال ۱۹۴۵ در این منطقه سقوط نکرده. پس خمپارهانداز شما احتمالاً در طول جنگ جهانی دوم سقوط کرده.”
تام گفت: “شاید در نبردی با هواپیمای جنگنده آلمانی بوده.”
رگان گفت: “بیچاره خلبان. سعی کرد چند تا بچهای که تو اون خونه بودن رو نجات بده. همشون کشته شدن؟”
جک احساساتش در رابطه با اون خونه رو به خاطر آورد.
با ناراحتی جواب داد: “بله، همشون کشته شدن.”
رگان گفت: “میخوام بدونم چه اتفاقی افتاده؟ از کجا میتونیم اطلاعاتی در این باره بدست بیاریم، داریل؟”
داریل گفت: “خوب، اون سقوط دیروز بنا به دلیل خوبی تکرار شده. چرا؟ دلیل چی بوده؟”
تام پرسید: “تاریخ مهمه؟ دیروز ۲۴ آگوست بود. سقوط سالها قبل در همون تاریخ اتفاق افتاده بود؟”
داریل جواب داد: “بله، دقیقاً همون چیزیه که من بهش فکر میکنم.”
تام گفت: “پس میتونیم چند تا حدس بزنیم. اولین خمپارهانداز در سال ۱۹۳۸ پرواز کرده. جنگ جهانی دوم یک سال بعد، در سال ۱۹۳۹ شروع شده. جنگ در سال ۱۹۴۵ به پایان رسیده. بنابراین سقوط بین سالهای ۱۹۳۸ و ۱۹۴۵ اتفاق افتاده.” بعد تام به نظر کمی گیج شد. ادامه داد: “ولی خمپارهانداز، هواپیمای بریتانیا بود. چرا خلبان خمپارهاندازی که ما دیدیم یه آمریکایی بود؟”
فرانکی گفت: “شاید مادربزرگم چیزی از سقوط به خاطر بیاره. ازش میپرسم. امروز بعد از ظهر به دیدنش میرم.”
تام سریع گفت: “من فکر بهتری دارم. بیاید از یه نفر در روزنامهی لیچفورد بپرسیم. من و جک به دفتر روزنامه میریم. نیاز به اطلاعات داریم، نه خاطرات. دفترِ روزنامه کپیهای روزنامههای قدیمی رو نگه میداره، داریل؟”
داریل جواب داد: “بله. من دوستی دارم که اونجا کار میکنه. بهش زنگ میزنم. بهتون اجازه میده روزنامهها رو ببینید.”
رگان گفت: “و من هم با فرانکی به دیدن مامانبزرگش میرم. آدمهای پیر رو به روزنامههای قدیمی ترجیح میدم.”
داریل گفت: “خیلیخب. پس هم اطلاعات هم خاطرات خواهیم داشت.”
همهی بچهها با هم گفتن: “عالیه!”
رگان گفت: “فردا تو خونهی ما همدیگه رو ببینیم. ساعت ۴ خوبه؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Darryl’s Idea
Darryl Pepper lived in a big room at the top of an old house. Darryl was the kids’ friend. He was nineteen years old, but some of his hair was already grey. He had a long, thin body and long, thin legs. He wore thick glasses.
Darryl had been a student at the kids’ school. He’d been the first member of the archeology club. He was very interested in history and science and he had many books about these subjects. He didn’t work in an office or a factory. But he often delivered things for people in his old van. He earned some money that way.
Darryl’s room was full of old furniture, books, papers and pieces of machinery. His computer stood on a big desk near a window. The rest of the desk was covered with papers.
Regan, Frankie, Jack and Tom met in Darryl’s room on the morning after their visit to the airfield.
‘Well, who can explain what happened yesterday,’ jack asked.
‘I have an idea,’ Darryl said. ‘Some scientists have a theory which could explain it. It’s the Psychic Stain Theory.’
‘What’s that,’ Tom asked quickly.
‘Well, sometimes a terrible thing happens and it leaves a mark in time,’ Darryl replied. ‘The mark never disappears. It’s like a stain that never fades. Then the terrible thing is repeated for ever and ever. The theory could be correct. Lots of people believe in ghosts. Perhaps ghosts are Psychic Stains too.’
‘So that crash did happen. But it didn’t happen yesterday. Is that what you think, Darryl,’ Jack asked.
‘Yes,’ Darryl replied. ‘It happened in the past and it left a mark in time. Now it’s like a videotape which is playing again and again. And yesterday, you all saw it.’
‘But why hasn’t anyone seen the crash before,’ Frankie asked. ‘I’ve lived in Lychford all my life. I’ve never heard anything about it.’
‘That’s an interesting question,’ Darryl replied.
‘I want to find out more about that crash,’ Regan said. ‘When did it happen? Who was the American pilot?’
‘I’ve been asking some of my friends about this,’ Darryl said. ‘There are a few Spitfires still flying. They fly in air shows and exhibitions. But no Spitfire has crashed in this area since 1945. So your Spitfire probably crashed during the Second World War.’
‘Perhaps it was in a battle with a German fighter plane,’ Tom said.
‘That poor pilot,’ Regan said. ‘He tried to save some children who were in that house. Were they all killed?’
Jack remembered his feelings about the house.
‘Yes, they were all killed,’ he replied sadly.
‘I want to know what happened,’ Regan said. ‘Where can we find out about this, Darryl?’
‘Well, that crash was “repeated” yesterday for a good reason,’ Darryl said. ‘Why? What was the reason?’
‘Was the date important,’ Tom asked. ‘Yesterday was the 24th of August. Did the crash happen on the same date, many years ago?’
‘Yes, that’s exactly what I think,’ Darryl replied.
‘Then we can make some guesses,’ Tom said. ‘The first Spitfires flew in 1938. The Second World War began a year later, in 1939. The War ended in 1945. So the crash happened sometime between 1938 and 1945.’ Then Tom looked puzzled. ‘But Spitfires were British planes,’ he went on. ‘Why was an American pilot flying the one that we saw?’
‘My grandmother might remember something about the crash,’ Frankie said. ‘I’ll ask her about it. I’m going to visit her this afternoon.’
‘I’ve got a better idea,’ Tom said quickly. ‘Let’s ask someone at the Lychford newspaper - the Lychford Gazette. Jack and I will go to the office of the Gazette. We need facts, not just memories. Does the Gazette office keep copies of the old newspapers, Darryl?’
‘Yes,’ Darryl replied. ‘I have a friend who works there. I’ll phone him. He’ll let you look at the papers.’
‘And I’ll go with Frankie, to see her gran,’ Regan said. ‘I prefer old people to old newspapers!’
‘That’s fine,’ Darryl said. ‘Then, you’ll have the facts and the memories.’
‘Brilliant,’ all the children said together.
‘Let’s meet tomorrow at my house,’ Regan said. ‘Will four o’clock be OK?’