سرفصل های مهم
ازم میخوای چیکار کنم؟
توضیح مختصر
رگان دوباره تنها به فرودگاه برمیگرده و خلبان رو میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
ازم میخوای چیکار کنم؟
رگان در تختخوابش خوابیده بود. داشت خواب میدید. در خوابش صدای غرش موتورهای هواپیماها و بمبها رو میشنید. زمین داشت میلرزید. بوی دود به مشامش میرسید و شعلههای آتش رو میدید. صدای جیغهایی از آدمهای در حال فرار به گوشش میرسید.
فریاد زد: “صبر کن! صبر کن! برگرد! ترکم نکن!” بعد دید که یک جسم تیره جلوی شعلههای آتیش ایستاده. یک مرد بود. خلبان مُرده، گلن لوسهاوک بود. رگان در خوابش به چهرهی وحشتناک و سوختهاش نگاه کرد و جیغ کشید.
بعد، از خواب پرید.
ولی زمین هنوز داشت میلرزید. رگان از تخت بیرون اومد. به طرف پنجره رفت و پردهها رو کنار زد. یک نور قرمز رنگ در آسمان تیره بود. نور بالای فرودگاه سبز لیچفورد بود.
رگان از جلوی پنجره برگشت. سریع لباس پوشید و رفت طبقه پایین. ده دقیقه بعد سوار دوچرخه شده بود و به طرف فرودگاه میرفت. شب خوب و صافی بود.
دختر آمریکایی به فرودگاه رسید و دوچرخه رو کنار دروازهها گذاشت. یک جای شکسته توی حصار پیدا کرد و از توش رد شد. تقریباً بلافاصله باران سنگینی شروع به باریدن کرد. بعد رگان صدایی شنید.
“کمکم کنید! محض رضای خدا، کمکم کنید! بچهها! بچهها!”
صدا از اون طرف فرودگاه به گوشش میرسید.
رگان نیم دقیقه چشمهاش رو بست. بعد دوباره بازشون کرد. هیچ چیز تغییر نکرد.
به خودش گفت: “خواب نیستم.”
صدا دوباره فریاد کشید: “بچهها!” و رگان شروع به دویدن به اون طرف فرودگاه کرد. بعد از لحظهای خونهی توی آتیش رو دید.
فریاد زد: “من نمیتونم کمکت کنم! خیلی دیره!”
برق زد. رعد غرّید. باران سنگینی بارید روی صورتش. ولی به دویدن به طرف شعلههای آتش ادامه داد.
بعد خلبان روبرویش ایستاده بود. صورتش خونی بود. لباسهاش سوخته و پاره بودن.
رگان فریاد زد: “میخوای چیکار کنم؟”
بعد مرد یک قدم به طرفش برداشت.
رگان جیغ کشید. بعد برگشت و به طرف دروازهها دوید. ولی خلبان دوباره جلوش ایستاده بود. رگان سعی کرد برگرده، ولی سُر خورد و افتاد زمین. دستی شونهاش رو لمس کرد.
رگان بالا رو نگاه کرد. دوباره گفت: “ازم میخوای چیکار کنم؟” اینبار آروم حرف میزد.
مرد به طرف خونهی توی آتیش اشاره کرد.
رگان گفت: “کاری از دستم بر نمیاد. خیلی دیره. این اتفاق تقریباً ۶۰ سال قبل افتاده.”
رگان بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. کمی بعد نزدیک حصار بود. وقتی از جای شکستهی حصار رد شد، بارون متوقف شد. شب دوباره خوب و صاف بود. ولی رگان خیس بود و خیلی سردش بود. سوار دوچرخه شد و به آرومی به خونه رفت. داشت از سرما و ترس میلرزید.
به خودش گفت: “باید به بقیه بگم. ولی باید پروژه رو بدون من به پایان برسونن.”
رگان گفت: “به همین علت دیگه به فرودگاه برنمیگردم. باید میدیدمتون و بهتون میگفتم.”
صبح روز بعد بود. چهار تا دوست تو خونهی جک و تام بودن. جک، تام و فرانکی به داستان رگان گوش دادن.
تام گفت: “خلبان سعی میکرد چیزی بهت بگه. چرا ازش فرار کردی؟”
رگان جواب داد: “وحشت کرده بودم. خیلی خیلی ترسیده بودم. دیگه به فرودگاه برنمیگردم.”
تام با لبخند گفت: “باشه. اگه ترسیدی نیاز نیست بهمون کمک کنی.”
رگان با عصبانیت جواب داد: “میخوام کمکتون کنم.” بعد چند لحظهای ساکت بود. وقتی دوباره صحبت کرد، صداش آروم بود. گفت: “اگه همهتون با من بیاید، برمیگردم فرودگاه.” تام گفت: “باشه!”
بعد تلفن زنگ زد و جک بهش جواب داد. وقتی تلفن رو قطع کرد، به بقیه لبخند زد.
گفت: “داریل بود. ترتیب پروازمون رو داده. دوستش فردا با هواپیمای قدیمی ما رو میبره بالا.”
تام گفت: “عالیه!”
برادرش ادامه داد: “داریل یه چیز دیگه هم بهم گفت. یه موزهی خصوصی در انجمن شهر لیچفورد وجود داره. داستان فرودگاه سبز لیچفورد رو در طول جنگ جهانی دوم میگه. داریل ترتیبی داده که بریم اونجا. همین حالا میتونیم بریم.”
رگان گفت: “شما دو تا برید اونجا. من و فرانکی با فلوری اسکینر حرف میزنیم. همه بعداً تو خونهی من همدیگه رو میبینیم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
‘What Do You Want Me To Do?’
Regan was asleep in her bed. She was dreaming. In her dream, she heard the roaring engines of planes and the thud of exploding bombs. The ground was shaking. She smelt smoke and she saw flames. She heard screams and the sounds of people running.
‘Stop! Stop! Come back! Don’t leave me,’ she shouted. Then a dark shape was standing in front of the flames. It was a man. It was the dead pilot - Glen Loosthawk! In her dream, Regan looked at his terrible, burnt face and she screamed.
Suddenly, she was awake.
But the ground was still shaking. Regan got out of bed. She walked towards the window and pulled back the curtains. There was a red glow in the dark sky. The glow was over Lychford Green airfield.
Regan turned away from the window. She got dressed quickly and went downstairs. Ten minutes later, she was on her bike, cycling to the airfield. The night was fine and clear.
The American girl reached the airfield, and left her bike by the gates. She found a broken place in the fence and walked through it. Almost immediately, heavy rain started to fall. Then Regan heard a voice.
‘Help me! For God’s sake, help me! The children! The children!’
The voice was coming to her from across the airfield.
Regan closed her eyes for half a minute. Then she opened them again. Nothing had changed.
‘I’m not asleep,’ she said to herself.
‘The children,’ the voice shouted again. Regan started to run across the airfield. After a moment, she saw the burning house.
‘I can’t help you! It’s too late,’ she shouted.
Lightning flashed. Thunder roared. The heavy rain fell on her face. But she went on running towards the flames.
Then the pilot was standing in front of her. There was blood on his face. His clothes were burnt and torn.
‘What do you want me to do,’ Regan shouted.
The man took a step towards her.
Regan screamed. Then she turned and ran hack towards the gates. But suddenly the pilot was standing in front of her again. Regan tried to turn, but she slipped and fell to the ground. A hand touched her shoulder.
Regan looked up. ‘What do you want me to do,’ she said again. This time she spoke quietly.
The man pointed towards the burning house.
‘I can’t do anything,’ she said. ‘It’s too late. It happened nearly sixty years ago.’
Regan stood up and started walking. Soon she was near the fence. As she walked through the broken place in the fence, the rain stopped. The night was fine and clear again. But Regan was wet and very cold. She got on her bike and rode slowly home. She was shaking with cold and fear.
‘I must tell the others about this,’ she said to herself. ‘But they must finish the project without me.’
‘So that’s why I’m not going to the airfield again,’ Regan said. ‘I had to see you and tell you.’
It was the next morning. The four friends were in Jack and Tom’s house. Jack, Tom and Frankie had heard Regan’s story.
‘The pilot was trying to tell you something,’ Tom said. ‘Why did you run away from him?’
‘I was terrified,’ Regan replied. ‘I was very, very frightened. I’m not going back to the airfield.’
‘OK,’ Tom said with a smile. ‘If you’re afraid, you don’t have to help us.’
‘I want to help you,’ Regan replied angrily. Then she was silent for a few moments. When she spoke again, her voice was quiet. ‘I will go back to the airfield, if you all come with me,’ she said. ‘OK,’ said Tom.
Then the phone rang and Jack answered it. When he put the phone down, he smiled at the others.
‘That was Darryl,’ he said. ‘He’s arranged our flight. His friend will take us up in the old plane tomorrow.’
‘Brilliant,’ Tom said.
‘Darryl told me something else,’ his brother went on. ‘There’s a private museum at the Lychford Country Club. It tells the story of Lychford Green airfield during the Second World War. Darryl has arranged for us to go there. We can go now.’
‘You two go there,’ Regan said. ‘Frankie and I will talk to Florrie Skinner. We’ll all meet at my house later.’