سرفصل های مهم
کار گلن بود
توضیح مختصر
بچهها دربارهی پیغام گلن با هم حرف میزنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
کار گلن بود
جک و تام تو خونهشون داشتن درباره پیغام عجیب گلن - خائن - حرف میزدن. روح خلبان در تلاش بود چی بهشون بگه.
تام گفت: “شاید خائنی در فرودگاه بود. میخوام دفتر خاطرات فرمانده گروه رو ببینم. ممکنه چیزی از تو اون در مورد خائن دستگیرمون بشه.”
جک جواب داد: “بله. ولی چیز عجیبی در مورد دفتر خاطرات وجود داره. از این بابت مطمئنم.”
برادرش گفت: “بیا به نوهی فرمانده گروه، تری باولس، زنگ بزنیم. دفترچه تلفن رو بده بهم، جک.”
تام شماره رو خوند و جک شماره رو گرفت. چند لحظه بعد یک زن پاسخ داد. جک، آقای باولس رو خواست.
زن گفت: “متأسفم، آقای باولس در حال حاضر اینجا نیست. من زنش هستم. میتونم کمکتون کنم؟”
“مطمئن نیستم. اسم من جک کریسمسه. من و دوستانم در حال انجام پروژهای درباره فرودگاه لیچفورد در طول جنگ جهانی دوم هستیم. در سال ۱۹۴۰ خائنی در فرودگاه وجود داشته. یک نفر که برای آلمانیها کار میکرد. ولی نمیدونیم کی بود. میخوایم دفتر خاطرات فرمانده گروه، لیبریج اسمیت، رو ببینیم. میتونیم وقتی شوهرتون اومد خونه در این باره باهاش حرف بزنیم؟”
خانم باولس خندید.
گفت: “هیچ خائنی وجود نداشت. من در کارش روی دفتر خاطرات به شوهرم کمک میکردم. توش چیزی درباره خائن وجود نداره. زیاد فیلم جاسوسی میبینی، جک! ولی شماره تلفنت رو بده بهم. اگه وقت داشت، از شوهرم میخوام بهت زنگ بزنه. در حال حاضر سرش خیلی شلوغه.”
جک تلفن رو قطع کرد.
گفت: “خانم و آقای باولس کمکی بهمون نمیکنن. بیا یادداشتهامون رو بریزیم تو کامپیوتر و تموم کنیم. صبح دربارهاش با دخترها حرف میزنیم.”
رگان یک مرتبه نیمه شب بیدار شد. اتفاق عجیبی داشت رخ میداد. داشت میافتاد تو هوا و اتاقش پر از دود بود.
افتاد رو زمین ولی آسیبی ندید. خیلی ملایم افتاد. ولی حالا قسمتی از اتاقش آتیش گرفته بود. دید شعلههای آتیش تو اتاقش در حرکتن.
شعلههای آتیش به دختر وحشتزده نزدیکتر و نزدیکتر میشدن. و بعد همه جاش رو پوشوندن.
حالا فرانکی هم بیدار شده بود. صداهایی میشنید- شلیک اسلحه و انفجارهای بلندی که اتاق رو میلرزوندن. شعلههای آتش بزرگ همه جا بودن. روی دیوارها، پردهها و دور تختش. و رگان اونجا نبود! کجا بود؟
فرانکی دهنش رو باز کرد، میخواست جیغ بکشه. بعد رگان رو دید. دختر آمریکایی داشت از وسط شعلههای آتش به طرفش میومد.
رگان زمزمه کرد: “شعلهها سردن” و نشست رو تخت فرانکی.
بعد تخت شروع به حرکت کرد. و تمام اثاثیهی اتاق هم شروع به حرکت کردن. چرخید و چرخید. شعلههای آتش همه جا رو در بر گرفته بودن. ولی شعلههای آتیش مثل یخ سرد بودن!
بعد سکوت بود. هیچ صدایی نبود. هیچ شعلهی آتشی نبود. دخترها روی تخت نشستن و به هم نگاه کردن. اتاق خراب شده بود. همه چیز روی زمین بود- کتاب، لباس، مجله.
رگان موهای بلند مشکیش رو از روی صورتش کنار زد.
گفت: “سلام!”
فرانکی نفسش رو کشید تو “چی شد؟”
رگان جواب داد: “کار گلن بود. از اینکه تمام پیغامش رو نگرفتیم، عصبانیه. شاید-“
جملهاش رو تموم نکرد، چون جیغ وحشتناکی از بیرون در شنیدن.
رگان فریاد زد: “جنی!” به طرف در دوید و بازش کرد.
رگان و فرانکی بیرون اتاق جنی رو دیدن. بالای سرشون تو هوا شناور بود. داشت با بادی قوی میچرخید و میچرخید. همینطور که تماشاش میکردن، باد جنی رو آورد بالای پلهها.
رگان داد زد: “نه، گلن! نه! بهش آسیب نزن!”
باد متوقف شد و جنی به آرومی افتاد زمین. لحظهای به دو تا دوست خیره شد. بعد بدون اینکه حرف بزنه، بلند شد و رفت تو اتاق خودش. در رو پشت سرش بست.
رگان و فرانکی برگشتن اتاق رگان. با هم همه چیز رو گذاشتن سر جاش. هیچی نشکسته بود. هیچی نسوخته بود.
دخترها روی تخت دراز کشیدن و بلافاصله به خواب رفتن.
صبح روز بعد وقتی پسرها زنگ در رو زدن، فرانکی و رگان هنوز خواب بودن. دخترها لباس پوشیدن و همه رفتن آشپزخونه. رگان به جک و تام گفت چه اتفاقی افتاده.
تام از رگان پرسید: “چرا اجازه دادی جنی تیکه فلز رو بندازه دور؟ حالا فقط نصف پیغام رو داریم. و نمیتونیم بفهمیمش.”
همون لحظه، در آشپزخونه باز شد و جنی وارد اتاق شد.
رگان گفت: “سلام، جنی. خیلی بد به نظر میرسی.”
راست بود. جنی خسته و وحشتزده به نظر میرسید.
جنی گفت: “باید چیزی بهم بگی. نیمه شب، بیرون اتاقم روی زمین بیدار شدم؟ این چیزیه که به یاد میارم. شما اونجا بودید. دیدمتون. ولی شاید داشتم خواب میدیدم. داشتم خواب میدیدم، مگه نه رگان؟ همش خواب بود؟”
رگان جواب داد: “بله. داشتی خواب میدیدی.”
جنی گفت: “ممنونم. برمیگردم بخوابم.”
وقتی جنی رفت، رگان خندید. گفت: “دیگه این بلوند احمق مشکلی برامون درست نمیکنه. حالا گلن رو چیکار کنیم؟” پیغام رو تکرار کرد. “نوشته: کمکم کنید در امان زیر فرود شاید حروف بعدی میخواست گاه باشه. گلن زیر فرودگاه دفن شده؟ ازمون میخواد جلوی عملیات ساخت و ساز رو بگیریم؟”
جک گفت: “نه، گلن نمیتونه اونجا خاک شده باشه. شاید گلن میخواست دو تا جمله بنویسه. شاید میخواست بگه «کمکم کنید در آرامش بخوابم. زیر فرودگاه-» ولی بهمون نگفت چی زیر فرودگاهه.”
تام گفت: “باید چیزی زیر فرودگاه باشه.”
فرانکی ادامه داد: “و گلن ازمون میخواد پیداش کنیم. شاید چیزی در رابطه با خائن باشه.”
جک به بقیه گفت: “باید دوباره بریم فرودگاه. میخوام از ردیاب فلزی استفاده کنم.”
رگان گفت: “شاید داریل چند تا ایده داشته باشه.”
جک جواب داد: “ازش میپرسیم. ساعت یک میبینیمش. بعد از ظهر با هواپیمای قدیمی پرواز میکنیم. تام دوربینش رو آورده.”
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
‘Glen Did This’
Back at their house, Jack and Tom were talking about Glen’s strange message - TRAITOR. What was the phantom airman trying to tell them?
‘Perhaps there was a traitor on the airfield,’ Tom said. ‘I want to see the Squadron Leader’s diary. We might learn about the traitor from that.’
‘Yes,’ Jack replied. ‘But there’s something strange about the diary. I’m sure of that.’
‘Let’s phone the Squadron Leader’s grandson, Terry Bowles. Give me the phone book, Jack,’ his brother said.
Tom read out the number and Jack dialed it. In a few moments, a woman’s voice answered. Jack asked for Mr Bowles.
‘I’m sorry, Mr Bowles isn’t here at the moment,’ the woman said. ‘I’m his wife. Can I help you?’
‘I’m not sure,’ Jack said. ‘My name is Jack Christmas. My friends and I are doing a project about Lychford airfield in the Second World War. There was a traitor on the airfield in 1940. Someone in the RAF was working for the Germans. But we don’t know who it was. We’d like to see Squadron Leader Leighbridge-Smith’s diary. Can we speak to your husband about it when he comes home?’
Mrs Bowles laughed.
‘There was no traitor,’ she said. ‘I’ve been helping my husband with his work on the diary. There’s nothing in it about a traitor. You’ve watched too many spy films, Jack! But tell me your phone number. I’ll ask my husband to phone you, when he has time. He’s very busy at the moment.’
Jack put down the phone.
‘We won’t get any help from Mr or Mrs Bowles,’ he said. ‘Let’s finish putting our notes onto the computer. We’ll talk to the girls about this in the morning.’
In the middle of the night, Regan woke up suddenly. Something strange was happening. She was falling through the air and her room was full of smoke.
She fell to the ground, but she wasn’t hurt. She had fallen very gently. But now, part of her bedroom was on fire. She saw flames moving through the room.
The flames moved nearer and nearer to the terrified girl. And then they covered her.
Now Frankie was awake too. She heard noises - guns firing, and loud explosions that shook the room. Huge flames were everywhere. They were on the walls, on the curtains and all round her bed. And Regan had gone! Where was she?
Frankie opened her mouth, she was going to scream. Then she saw Regan. The American girl was walking through the flames towards her.
‘The flames are cold,’ Regan whispered, as she sat on Frankie’s bed.
Then the bed started to move. And all the other furniture in the room started to move too. It turned round and round. Everything was covered in flames. But the flames were as cold as ice!
Suddenly there was silence. No noise. No flames. The two girls sat on the bed and looked at each other. The room was wrecked. Everything was on the floor - books, clothes, magazines.
Regan pushed her long black hair away from her face.
‘Hi,’ she said.
‘What happened,’ Frankie gasped.
‘Glen did this,’ Regan replied. ‘He’s angry because we didn’t get all of his message. Perhaps-‘
She didn’t finish her sentence because they heard a terrible scream outside the door.
‘Jennie,’ Reagan shouted. She ran to the door and pulled it open.
Outside the bedroom, Regan and Frankie saw Jennie. She was floating above their heads. She was turning round and round in a strong wind. And as they watched, the wind pushed Jennie to the top of the stairs.
‘No, Glen! No,’ Regan shouted. ‘Don’t hurt her!’
The wind stopped and Jennie fell gently to the floor. She stared at the two friends for a moment. Then, without speaking, she got up and walked into her own room. She shut the door behind her.
Regan and Frankie went back into Regan’s room. Together, they put everything in its place. Nothing had been broken. Nothing had been burnt.
Then the two girls lay on their beds and fell asleep immediately.
Frankie and Regan were still asleep when the boys rang the doorbell the next morning. When the girls were dressed, everybody went into the kitchen. Regan told Jack and Tom what had happened.
‘Why did you let Jennie throw away the piece of metal,’ Tom asked Regan. ‘Now we’ve only got half a message. And we can’t understand it.’
At that moment, the kitchen door opened and Jennie came into the room.
‘Hi, Jennie,’ Regan said. ‘You look terrible.’
This was true. Jennie looked tired and frightened.
‘You must tell me something,’ Jennie said. ‘In the middle of the night, did I wake up on the floor outside my room? That’s what I remember. You were there. I saw you. But perhaps I was dreaming. I was dreaming, wasn’t I, Regan? It was all a dream?’
‘Yes,’ Regan replied. ‘You were dreaming.’
‘Thanks,’ Jennie said. ‘I’m going back to bed now.’
When Jenny had gone, Regan laughed. ‘We won’t have any more trouble from the Blonde Bimbo,’ she said. ‘Now, what are we going to do about Glen?’ She repeated the message again. ‘It says, “Help me rest safe under the air” Perhaps the next letters were going to be f-i-e-l-d. Is Glen buried under the airfield? Does he want us to stop the construction work?’
‘No, Glen can’t be buried there,’ Jack said. ‘Perhaps Glen was going to write two sentences. Perhaps he wanted to say, “Help me rest safe. Under the airfield-“ But he didn’t tell us what was under the airfield.’
‘There must be something under the airfield,’ Tom said.
‘And Glen wants us to find it,’ said Frankie went on. ‘Perhaps it’s something about the traitor.’
‘We must go to the airfield again,’ Jack told the others. ‘I want to use that metal detector there.’
‘Perhaps Darryl will have some more ideas,’ Regan said.
‘We’ll ask him,’ Jack replied. ‘We’re meeting him at one o’clock. We’re going up in the old plane this afternoon. Tom has brought his camera.’