سرفصل های مهم
نیکوکار مرموز
توضیح مختصر
مرد جوان پیرمرد با موهای سفید رو تعقیب میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
نیکوکار مرموز
فرانسیس اسکریمگور در بانکی در مرکز ادینبرا کار میکرد. ۲۵ ساله بود و با پدرش زندگی میکرد. مادرش وقتی فرانسیس بچهی کوچیکی بود، مُرده بود. فرانسیس از خانوادهی پولداری نمیومد، ولی خوش شانس بود که پدر خیلی معقولی داشت. پدر فرانسیس از این که پسرش تحصیلات عالی دریافت کنه، اطمینان حاصل کرد.
فرانسیس زندگی خیلی عادی داشت. شغلش رو دوست داشت و خیلی نسبت به پدرش با مهر و محبت بود. هیچ اتفاق غیر عادی تا به حال براش نیفتاده بود، ولی خوشحال بود. بنابراین وقتی نامهای از طرف وکیلی در ادینبرا دریافت کرد، خیلی تعجب کرد.
فرانسیس کنجکاو بود تا بفهمه چرا وکیل براش نامه نوشته. بنابراین بلافاصله به دفتر وکیل رفت. اونجا کاشف به عمل اومد که یک نیکوکار مرموز داشته. نیکوکارش میخواست پول زیادی بهش بده: ۵ هزار پوند سالانه.
برای دریافت این پول فرانسیس فقط باید دو کار انجام میداد. اولین کار این بود که یکشنبهی بعد به نمایشی در تئاتر پاریس بره. کار دیگه این بود که با شخصی که نیکوکارش براش انتخاب میکنه، ازدواج کنه. فرانسیس خیلی سر در گم و گیج شده بود!
فرانسیس گفت: “ولی نمیفهمم. همهی اینها خیلی عجیبه.” لحظهای ساکت بود، بعد اضافه کرد: “چرا میخواد همسرم رو انتخاب کنه؟ چه اهمیتی براش داره؟”
وکیل جواب داد: “باور کن زن آیندهات برای اون خیلی مهم خواهد بود.”
برای فرانسیس ناراحت شد، برای اینکه دید مرد جوون چقدر گیج شده. این خبر آشکارا شوکهکننده بود. هر دو مرد چند ثانیهای ساکت بودن. فرانسیس بالاخره گفت: “پیشنهاد نیکوکارم رو قبول میکنم. ولی فقط به شرطی که بهم بگی کی هست.”
وکیل جواب داد: “نمیتونم اسمش رو بهت بگم. ولی میتونم بگم چه نسبتی باهات داره. وکیل به آرومی گفت: “نیکوکارت پدر واقعی تو هست.”
فرانسیس نمیدونست چی بگه. همش خیلی گیجکننده بود. بارها و بارها با خودش فکر کرد: “پدر، پدر واقعی من نیست!” وکیل اولین چکش رو از پدر واقعیش بهش داد و فرانسیس از دفتر خارج شد. فرانسیس روز بعد به طرف پاریس حرکت کرد. در هتل کوچکی موند و و برای شروع یک زندگی جدید، لباسهای قشنگ و نو خرید و شروع به گرفتن درسهای زبان فرانسه کرد. بعد از ظهر شنبه به تئاتر رفت تا برای نمایش یکشنبه بلیط بخره.
شخص در باجهی بلیط، بلیط فرانسیس رو بهش داد. بعد گفت: “عجیبه. یه مرد درست یه دقیقه قبل این بلیط را به من داد.”
فرانسیس پرسید: “چه شکلی بود؟”
کارمند جواب داد: “فکر کنم تقریباً ۷۰ ساله بود با موهای سفید بلند. یک جای زخم روی صورتش داشت.”
فرانسیس بلافاصله رفت و دوید وسط خیابون. اطراف رو از همه جهات نگاه کرد و بعد شخصی که دنبالش میگشت رو دید. دو تا مردی که روی نیمکت نشسته بودن رو دید. داشتن خیلی جدی حرف میزدن. اونی که جوونتر بود به نظر کشیش بود، ولی اون یکی، یک مرد پیر بود با موهای سفید بلند.
فرانسیس به طرفشون رفت. دید که پیرمرد یک جای زخم روی صورتش داره. قلبش شروع به محکم تپیدن کرد. از اونجایی که نمیخواست ببیننش روی صندلی پشت دو تا مرد نشست.
سعی کرد به حرفهایی که مردها میزنن گوش بده.
پیرمرد گفت: “شکت داره کمکم عصبانیم میکنه.”
“ولی مطمئنم که میخوای الماس رو برای خودت نگه داری.”
پیرمرد با عصبانیت فریاد کشید: “کافیه! سهشنبه ساعت ۷ صبح همدیگه رو میبینیم، آقای رولز، نه یک ساعت زودتر.”
پیرمرد بلند شد و با عجله به طرف پایین خیابون رفت. فرانسیس آروم ولی با سرعت دنبالش کرد.
فرانسیس فکر کرد: “پس احتمالاً این نیکوکار و پدر واقعی من هست، ولی چرا انقدر از دست اون مرد جوون عصبانی بود؟ و این ماجرای الماس چیه؟” فرانسیس خیلی گیج شده بود.
خونهی پیرمرد در رو لپیک بود و چشماندازی زیبا به پاریس داشت. پیرمرد وارد این خونهی بزرگ با پنجرهبندهای سبز شد، و فرانسیس بیرون تنها موند.
فرانسیس فکر کرد: “حالا میخوام چیکار کنم؟ باید یه اتاق نزدیک اینجا پیدا کنم.” خوشبختانه، تابلویی بیرون یه خونهی بلند، بغل خونهی با پنجرهبندهای سبز دید. روی تابلو نوشته بود: “اتاق موجود میباشد.” فرانسیس رفت داخل و یک اتاق خواست. خوشحال بود که اتاقی با چشماندازی به باغچهی پیرمرد گیرش اومد.
فرانسیس فکر کرد: “این مرد ممکنه پدر واقعی من باشه. ولی میخوام بفهمم اون و مرد جوون دانشجوی الهیات چیکار میکنن. فکر کنم یک ماجرای تقلبکارانهای در مورد اون الماس وجود داره.”
بلند شد و از پنجره بیرون به باغچهی پیرمرد که درخت شاهبلوط بلند داشت نگاه کرد. حالا عصر بود و آسمون داشت تاریک میشد. هیچی حرکتی نمیکرد. فرانسیس از لای برگهای درخت شاهبلوط نگاه کرد و دید که پیرمرد تو باغچه نشسته. صدای یک زن جوان سکوت رو شکست. از داخل خونه میاومد.
پیرمرد جواب داد: “یه لحظه بعد.”
چند دقیقه بعد، برای شب رفت توی خونه.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
A Mysterious Benefactor
Francis Scrymgeour worked in a bank in the centre of Edinburgh. He was twenty-five and lived with his father. His mother died when Francis was a young child. Francis did not come from a rich family, but he was lucky to have a very sensible father. Francis’s father made sure his son received an excellent education.
Francis had a very normal life. He liked his job and he was very affectionate to his father. Nothing extraordinary ever happened to him, but he was happy. So Francis was very surprised when he received a letter from a lawyer in Edinburgh.
Francis was curious to find out why the lawyer was writing to him. So he went to the lawyer’s office immediately. There he discovered that he had a mysterious benefactor. His benefactor wanted to give him a lot of money: five hundred pounds a year.
To receive the money, Francis had to do just two things. The first thing he had to do was go to a play at the theatre in Paris the following Sunday. The other was that he marry someone his benefactor chose for him. Francis was very confused!
‘But I don’t understand. It’s all so strange,’ said Francis. He was quiet for a moment; then he added, ‘Why does he want to choose my wife? What importance is it to him?’
‘Believe me, your future wife will be very important to him,’ answered the lawyer.
He felt sorry for Francis because he saw how confused the young man was. This news was obviously shocking. Both men were silent for a few seconds. Finally Francis said, ‘I’ll accept my benefactor’s offer. But only if you tell me who he is.’
‘I can’t tell you his name. But I can tell you what he has to do with you,’ answered the lawyer. ‘Your benefactor is your real father,’ said the lawyer quietly.
Francis did not know what to say. It was all so confusing. ‘Father isn’t my real father,’ he thought over and over again. The lawyer gave Francis his first cheque from his real father and he left the office. Francis left for Paris the next day. He stayed in a small hotel and, to start a new life, he bought fine new clothes and began taking French lessons. On Saturday afternoon he went to the theatre to pick up the ticket for Sunday’s play.
A person at the ticket office gave Francis his ticket. Then he said, ‘That’s strange. A man just gave me this ticket a minute ago.’
‘What did he look like,’ asked Francis.
‘He was about 70 years old, I think, with long white hair. He has a scar across his face,’ replied the clerk.
Francis went away immediately and ran into the middle of the street. He looked around in all directions and then he saw the person he was looking for. He saw two men sitting on a bench. They were talking very seriously. The younger one seemed to be a priest, but the other was an old man with long white hair.
Francis walked towards them. He saw the old man had a scar across his face. His heart started to beat fast. He sat on a bench behind the two men as he did not want them to see him.
He tried to listen to what the two men were saying.
‘Your suspicions are starting to make me angry,’ said the older man.
‘But I’m sure you want to keep the diamond for yourself.’
‘That’s enough! We will meet on Tuesday at seven o’clock, Mr Rolles, not an hour sooner,’ cried the old man angrily.
The old man got up and hurried down the street. Francis followed him quietly, but quickly.
‘So this is probably my benefactor and real father,’ thought Francis, ‘But why is he so angry with that young man? And what was that business about a diamond?’ Francis felt very confused.
The old man’s house was in Rue Lepic and had a beautiful view of Paris. He went into this large house, which had green shutters, and Francis was left outside alone.
‘What am I going to do now? I need to find a room near here,’ thought Francis. Luckily, he saw a sign outside a tall house next to the one with the green shutters. The sign said, ‘Rooms Available’. Francis went inside and asked for a room. He was lucky to get one that had a view of the old man’s garden.
‘That man may be my real father. But I’m going to find out what he and that young theology student are doing. I think there’s something dishonest going on with that diamond,’ thought Francis.
He got up and looked out of the window into the old man’s garden which had a tall chestnut tree. It was evening now and the sky was getting dark. Nothing moved. Francis looked through the leaves of the chestnut tree and saw that the old man was sitting in the garden. A young woman’s voice broke the silence. It came from inside the house.
‘In a moment,’ the old man answered.
A few minutes later, he disappeared into the house for the night.