سرفصل های مهم
قوهای نقرهای
توضیح مختصر
دختر جوون عاشق میشه و با مرد مورد علاقهاش ازدواج میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
قوهای نقرهای
“اون بیماره، مگه نه، دکتر فاندابی؟ و حتی بیشتر از موقعی که حالش خوب بود دوستش دارم.”
چند هفتهای دوستم رو ندیدم. بعد در یکشنبهای بارانی، وقتی از کنار خونههای قایقی رد میشدم، یه نفر اسمم رو صدا زد.
“دکتر فاندابی! دکتر فاندابی!”
برگشتم. تتیس داشت از پلههای نرین بالا میدوید.
به طرفم دوید و گفت: “دکتر فاندابی! چیکار باید بکنم؟ اختاپوسم یکی از دستهاش رو خورده.”
جواب دادم: “معمولاً وقتی آدمها ازشون نگهداری میکنن، این کار رو میکنن. حتی اگه خیلی خوب هم بهشون غذا بدید.”
گفت: “آه. ممنونم که اینو گفتید. حالا حالم خیلی بهتر شد.”
برگشت و به قایقش رفت. وقتی به عرشه رسید، به طرفش داد زدم: “ملوانت برگشت؟”
جواب داد: “بله،” و رفت توی قایقش.
چند روز بعد، دوستی ازم خواست برم و یه نمایش رو باهاش تماشا کنم. اسمش ناخواسته بود و در تئاتر وایدهام لندن اجرا میشد.
دوستم گفت: “یه زن جوون توش بازی میکنه- آلیس آدامز. میگن بازیش خیلی خوبه. یه روز بازیگر بزرگی میشه.”
وقتی نمایش شروع شد، نتونستم چیزی که میبینم رو باور کنم. بازیگر جوون تتیس بود. همون موقع به خاطر آوردم که اسم واقعیش آلیس بود. پس شغل شبانهاش این بود!
نمایش غمگینی بود. تتیس نقش دختر جوونی رو بازی میکرد که عاشق یه مرد مسنتر شده. در آخر مرد اون رو ترک میکنه و اون هم خودش رو میکشه. تتیس نقشش رو با احساساتی عمیق و با هوش بازی کرد. به نظرم دختر بیچارهای رسید. در پایان نمایش براش گریه کردم.
یکشنبهی بعد، در قایق به دیدنش رفتم. یک محفظهی شیشهای دیگه در اتاقش بود. دو تا ماهی بزرگ توش بودن. جلوی محفظه نشسته بود و ماهیها رو تماشا میکرد. بلند شد تا بطری قهوهای رو بیاره. قایق زیاد تکون نمیخورد ولی کمی از دارو بهم داد و من هم خوردمش.
گفتم: “عزیزم. چرا بهم نگفتی کی هستی؟ هفتهی گذشته در وایدهام بودم.”
گفت: “بهتون گفتم. من آدمی هستم که اینجام. این آدمیه که واقعاً میخوام باشم.”
گفتم: “نقشت رو خیلی خوب بازی کردی. در پایان گریه کردم. چطور میتونی هر شب نقشت رو با این همه احساسات ایفا کنی؟ اگه هرگز عاشق نشدی چطور میتونی اون همه رنج و اندوه رو نشون بدی؟”
یک دقیقه فکر کرد، بعد جواب داد: “اون هم نیمهی دیگهی منه. به سادگی انجامش میدم.”
دید که به محفظهی شیشهای نگاه میکنم. گفت: “اونا رو اون برام آورده.”
گفتم: “ملوان؟”
گفت: “بله.”
پرسیدم: “از کجا آورده؟”
جواب داد: “از ته یه رودخونه.”
پرسیدم: “که اینطور؟ چطور؟”
جواب داد: “رفته پایین و دنبالشون گشته.”
با خودم فکر کردم: “حالا به یاد میارم ریچارد هادلی کی هست! تتیس هم میدونه؟ و قلبش مثل قلب دختر توی نمایش میشکنه؟”
پرسیدم: “عاشقته؟”
گفت: “بهم میخنده و حرفهای نامهربون میزنه. این یعنی عاشقمه؟”
پرسیدم: “و تو؟ تو عاشقشی؟”
داد زد: “نمیدونم. نمیدونم! نمیدونم! آه، دکتر فاندابی،
از جوون بودن متنفرم!”
سرش رو روی شونهام گذاشت و شروع به گریه کرد. سعی کردم کلماتی برای بهتر کردن حالش پیدا کنم.
یکشنبهی بعد به پیادهروی معمولم رفتم. باد شدیدی میوزید و رودخونه خیلی متلاطم بود. وقتی نرین رو دیدم داشت تکون میخورد. در حالی که به فکر تتیس بودم، با عجله به طرف قایق رفتم. اتاق کوچیک بود و جای محفظههای شیشهای در آب و هوای بد امن نبود.
متوجه شدم که درِ آبی بازه، بنابراین سریعاً از پلهها پایین رفتم. وقتی به آخرین پله رسیدم، فریاد عمیقی رو از اتاق تتیس شنیدم. ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه، و با عجله رفتم داخل.
ریچارد هادلی روی تخت دراز کشیده بود. حالش خیلی بد بود. تتیس کنار تخت نشسته بود و سرش رو تو بغلش گرفته بود.
پوستش به رنگ خاکستری بود و رنگ صورتش پریده بود. اول فکر کردم داره میمیره. بعد قایق یهو حرکت کرد. متوجه شدم که چرا اینطوریه.
داد زدم: “تتیس! دارو! زود باش! کجاست؟”
مرد ناراحت داد زد: “آآآآه. هردوتون برید و بذارید تنها بمیرم!”
تتیس که سر بیچاره رو تو دستهاش گرفته بود، با خوشحالی گفت: “دوستش دارم، آه، حالا میدونم دوستش دارم! خیلی بیماره، مگه نه، دکتر فاندابی؟ حتی بیشتر از موقعی که حالش خوبه، دوستش دارم.”
به طرف کابینتی رفتم که تتیس بطری قهوهای دارو رو نگه میداشت. قفل بود. به تتیس نگاه کردم. به نظر ناراحت رسید. گفت: “نمیگه با من ازدواج میکنه.” بعد در حالی که بهش نگاه میکرد، اضافه کرد: “برام مهم نیست زن یه ملوان فقیر باشم. وقتی سفر میکنی، من هم باهات میام. میتونیم با هم دور دنیا رو بگردیم.”
تقریباً به این حرفهاش خندهام گرفت. تتیس هیچ ذهنیتی در مورد زندگی ملوانان. و اینکه ریچارد هادلی کی هست نداشت.
مرد ضعیف و ناراحت داد زد: “خیلیخوب، خیلیخوب، باهات ازدواج میکنم! هر کاری بگی میکنم، فقط برو. لطفاً تنهام بذار تا بمیرم.”
کم کم حال خودم هم خراب میشد، بنابراین داد زدم: “تتیس. ای دختر سنگدل! کلید رو حالا بده بهم. چطور میتونی بذاری عذاب بکشه؟ چطور میتونی این کار رو با مردی که دوست داری بکنی؟”
یه تیکه پارچهی آبی از دور گردنش باز کرد. کلید داخل اون بود.
وقتی داشت کلید رو میداد به من زمین رو نگاه کرد. میدونستم که حالا ناراحته.
وقتی کابینت رو باز کردم، شنیدم که به آرومی میگه: “اون در تمام اقیانوسها و دریاها در همه جور آب و هوایی سفر کرده.”
کمی از دارو برداشتم و کمی به دانشمند بزرگ اقیانوسها، ریچارد هادلی، لرد استراو، دادم.
تتیس بهم نگاه کرد. پرسید: “میاید عروسیمون، دکتر فاندابی؟”
هنوز حالم خراب بود و از دستش راضی نبودم. بنابراین جواب دادم: “اگه بعد از این همه رنج و عذاب باهات ازدواج کنه، دیوونه است.”
احتمالاً حال لرد استراو يهو بهتر شد، برای این که بلند شد و نشست. گفت: “خوشحالم که این حرف رو زدید، دکتر فاندابی. قولهایی که در شرایط جسمانی بد داده میشن، به حساب نمیان.”
تتيس با ناراحتی گفت: “ولی میخواستی تو این آب و هوای بد بیای نرين.” رنگ به چهرهی لرد استراو برگشته بود. گفت: “من دلیل خوبی برای اومدنم داشتم. دوستت دارم و میخواستم اینو بهت بگم.”
تتیس به سادگی پرسید: “پس چرا نگفتی؟”
لحظهای نمیدونست چی بگه. بعد یهو گفت: “برای این که حالم خراب شد. حالا گوش بده، تتیس. اگه میخوای با من ازدواج کنی، باید دو تا چیز رو بدونی. باید بدونی من کیم. باید بدونی چی کار میکنم.”
تتیس جواب داد: “اهمیتی ندارن. دوستت دارم.”
حالم داشت بهتر میشد، بنابراین گفتم: “و بازیگریت چی میشه؟”
لرد استراو با تعجب به من نگاه کرد. پرسید: “کدوم بازیگری؟”
داد زدم: “این آلیس آدامزه. دو ساله در نمایش ناخواسته در وایدهام بازی میکنه.”
بهش نگاه کرد. گفت: “این بچه؟ این فقط یه بچه هست، مگه نه؟”
تتیس سرش رو به شکل بله تکون داد.
ولی من گفتم: “اون بهترین بازیگر جوون انگلیسه و تازه بیست و یک سالشه.”
بلند شد. داد زد: “آره! به خاطر میارم خیلی وقت پیش چیزی خونده بودم.” ادامه داد: “تازه از گالاپاگوس برگشتم. تقریباً دو ساله که چیزی درباره انگلیس نشنیدم.”
تتیس پرید بالا و به طرفش دوید. با صدای هیجانزده گفت: “آه، لطفاً منو هم ببر اونجا! در تمام عمرم میخواستم برم گالاپاگوس. ملوانان وقتی میرن میتونن زنهاشون رو هم با خودشون ببرن؟”
لرد استراو داد زد: “من ملوان نیستم، تتیس! من -“ حرفش رو قطع کرد.
گفتنش براش سخت بود:من لردم. دوباره شروع به حرف زدن کرد. “ یک جور دانشمند اقیانوس هستم. بیشتر کارم رو زیر آب انجام میدم. ولی بازیگری تو -“
قبل از اینکه بتونه جملهاش رو تموم کنه، تتیس گفت: “اهمیتی نداره. هیچ وقت نمیخواستم بازیگر بشم. فقط به خاطر پولش این کار رو انجام میدادم. میتونم اختاپوس بخرم و در نرین زندگی کنم. میدونی قیمت یه اختاپوس خوب چنده؟”
لرد بازوهای تتیس رو گفت.
“تتیس، میتونی یه دقیقه جدی باشی؟ واقعاً منظورت اینه که همهی اینها رو به خاطر من کنار میذاری؟”
جواب داد: “البته. بیش از هر چیزی در دنیا میخوام با تو ته اقیانوس نزدیک گالاپاگوس قدم بزنم، برای این که–”
لحظهای حرفش رو قطع کرد و فکر میکرد. “برای اینکه مطمئنم دوستت دارم. دکتر فاندابی این رو بهم نشون داد.”
لرد استراو دقیقهای دیگه دو تا بازوهاش رو گرفت، و چهرهای خیلی خوشحال بهش نگاه کرد. به نظر باور چیزهایی که میشنید براش ممکن نبود.
و به این ترتیب آهنگ قوهای نقرهای به حقیقت پیوست. تتیس، بچهی آبی، با لرد دریاش- ریچارد هارلی ازدواج کرد.
هنوز هم در امتداد رودخانه تیمز قدم میزنم، ولی به اندازه قبل از پیادهرویم لذت نمیبرم.
لرد استراو، زنش و اختاپوسش به جزیرهای زیبا در اقیانوس آرام رفتن. اونجا با هم با گیاهان زیردریایی شگفتانگیز و حیوانات دوروبرشون کار میکنن.
یک خانواده نرین رو خرید و به قهوهای تیره رنگش کرد. اسمش رو هم به یاد یکی از سربازان بزرگ بریتانیایی به نلسون تغییر دادن. هر یکشنبه از کنارش رد میشم و یه بند رخت از پشت قایق تا جلوش کشیده شده. پر از لباسهای شسته شدهی بچههاست.
و همینطور که از کنارش رد میشم، به این فکر میکنم که: اونها هم مثل تتیس معدهی محکمی دارن؟ یا تتیس اسم داروی عالیِ تو بطری قهوهای رو بهشون داده؟
متن انگلیسی فصل
chapter two
The Silver Swans
‘He’s very ill, isn’t he, Doctor Fundoby? And I love him even more then when he’s well.’
I did not see my friend for some weeks. Then, on a rainy Sunday, as I walked past the houseboats, somebody called my name.
‘Doctor Fundoby! Doctor Fundoby!’
I turned round. Thetis was running up the steps from the Nerine.
She ran to me and said, ‘Doctor Fundoby! What shall I do? My octopus has eaten one of his arms.’
I replied, ‘They often do that when people keep them. Even when they feed them very well.’
‘Oh,’ she said. ‘Thanks for telling me that. I feel much better now.’
She turned and went back to her boat. As she reached the deck, I called out to her, ‘Did your sailor ever come back?’
‘Yes,’ she answered, and disappeared into the boat.
A few days later a friend asked me to go and see a play with him. It was called The Unwanted, and it was at Wyndham’s Theatre in London.
‘There’s a young woman in it - Alice Adams,’ my friend said. ‘She’s very good, they say. One day she’ll be a great actress.’
When the play started, I couldn’t believe my eyes. The young actress was Thetis! I remembered, then, that her real name was Alice. So this was her evening job!
It was a sad play. Thetis played a young girl who falls in love with an older man. In the end he leaves her and she kills herself. Thetis played the part with deep feeling and understanding. It seemed to me almost that she was the poor girl. I cried for her at the end of the play.
The next Sunday I visited her on her boat. There was now another glass case in her room. There were two large fish in it. She was sitting in front of the case, watching them. She got up to get the brown bottle. The boat was not moving much, but she gave me some of the medicine and I drank it.
‘My dear,’ I said. ‘Why didn’t you tell me who you were? I was at Wyndham’s last week.’
‘I did tell you,’ she said. ‘This is the person that I am here. This is the person that I really want to be.’
‘You played the part very well,’ I said. ‘I cried at the end. How can you put so much feeling into the part night after night? How can you show all that pain and unhappiness if you have never been in love?’
She thought for a minute, then replied, ‘That’s the other side of me. I just do it.’
She saw me looking at the glass case. ‘He gave them to me,’ she said.
‘The sailor,’ I said.
‘Yes,’ she said.
‘Where did he get them,’ I asked.
‘From the bottom of the river,’ she answered.
‘Did he? How,’ I asked.
‘He went down and looked for them,’ she replied.
‘Now I remember who Richard Hadley is,’ I thought to myself. ‘Does she know? And will her heart break, like the heart of the girl in the play?’
‘Is he in love with you,’ I asked.
‘He laughs at me and says unkind things,’ she said. ‘Does that mean that he’s in love?’
‘And you,’ I asked. ‘Are you in love with him?’
‘I don’t know,’ she cried. ‘I don’t know! I don’t know! Oh, Doctor Fundoby,
I hate being young!’
She put her head on my shoulder and started to cry. I tried to find the words to make her better.
The next Sunday I went for my usual walk. It was very windy and the river was rough. When I saw the Nerine, she was moving from side to side. Thinking of Thetis, I hurried towards the boat. Her room was small and the glass cases were not safe in bad weather.
I noticed that the blue door was open, so I quickly went down the steps. When I reached the last step, I heard a deep cry from Thetis’s room. I was afraid for her, and I hurried in.
Richard Hadley was lying on the bed. He was very sick. Thetis was sitting on the side of the bed, holding his head in one of her arms.
His skin was a grey colour and his face was pale. At first I thought that he was dying. Then the boat moved suddenly. I understood then why he was like this.
‘Thetis,’ I cried. ‘The medicine! Quickly! Where is it?’
‘Oh-h-h,’ cried the unhappy man. ‘Go away, both of you, and leave me to die alone!’
‘I love him,’ Thetis said, happily holding his poor head in her arms. ‘Oh, now I know that I love him. He’s very ill, isn’t he, Doctor Fundoby? And I love him even more than when he’s well.’
I went to the cupboard where Thetis kept the brown bottle of medicine. It was locked. I looked at Thetis. She looked sad. ‘He refuses to say that he’ll marry me,’ she said. Then she added, looking down at him: ‘I don’t mind being a poor sailor’s wife. When you sail away, I’ll come with you. We can sail round the world together.’
I almost laughed at her words. Thetis had no idea about a sailor’s life. And she had no idea who Richard Hadley was.
The unhappy, weak man cried out: ‘All right, all right, I’ll marry you! I’ll do anything, if you’ll just go away. Please leave me to die.’
I was beginning to feel very ill myself, so I cried, ‘Thetis! You cold-hearted girl! Give me the key now. How can you leave him to suffer? How can you do this to the man that you love?’
She untied a piece of blue cloth from around her neck. The key was on it.
She looked at the floor as she gave it to me. I knew that she was sorry now.
As I opened the cupboard, I heard her say, quietly, ‘He’s sailed on every ocean and sea in all sorts of weather.’
I took some of the medicine, then I gave some to the great ocean scientist - Richard Hadley, Lord Struve.
Thetis looked at me. ‘Will you come to our wedding, Doctor Fundoby,’ she asked.
I was still feeling sick, and I was not happy with her. So I replied, ‘If he marries you after this suffering, he’s crazy.’
Lord Struve probably suddenly felt better, because he sat up. He said, ‘I’m glad that you said that, Doctor Fundoby. Promises don’t mean anything when they are made in ill-health.’
‘But you wanted to come on to the Nerine in this weather,’ she said, sadly. The colour was returning to his face. I came for a good reason. I love you, and I wanted to tell you that,’ he said.
‘So why didn’t you tell me,’ Thetis asked, simply.
For a minute he did not know what to say. Then he said, suddenly, ‘Because I felt ill. Now listen, Thetis. If you’re going to marry me, you must know two things. You must know who I am. You must know what I do.’
‘They don’t matter,’ Thetis replied. ‘I love you.’
I was feeling better, so I said, ‘And your acting?’
Lord Struve looked at me in surprise. ‘Whose acting,’ he asked.
‘This is Alice Adams,’ I cried. ‘She’s been in the play The Unwanted at Wyndham’s for the last two years.’
He looked at her. ‘This child,’ he said. ‘She is a child, isn’t she?’
Thetis moved her head in a silent yes.’
But I said: ‘She’s England’s best young actress and she’s twenty-one.’
He stood up. ‘Yes,’ he cried. ‘I remember reading something a long time ago. I’ve just come back from the Galapagos,’ he continued. ‘I haven’t heard anything about England for nearly two years.’
Thetis jumped up and ran to him. ‘Oh, please take me there,’ she said, in an excited voice. ‘All my life I’ve wanted to go to the Galapagos. Can sailors take their wives with them when they go?’
Lord Struve cried, ‘I’m not a sailor, Thetis! I’m a-‘ He stopped.
He found it difficult to say: ‘I’m a lord.’ He started again. ‘I’m a kind of ocean scientist. I do a lot of my work under water. But your acting-‘
Before he could finish, Thetis said: ‘It doesn’t matter. I never wanted to be an actress. I only do it for the money. I can buy octopuses, and live on the Nerine. Do you know what a good octopus costs?’
Lord Struve held both her arms.
‘Thetis, can you be serious for a minute? Do you really mean that you’ll give all that away for me?’
‘Of course,’ she replied. ‘More than anything in the world, I would like to walk with you on the bottom of the ocean near the Galapagos, because–’
She stopped for a minute, thinking. ‘Because I’m sure that I love you. Doctor Fundoby showed me that.’
For another minute Lord Struve held her two arms, while he looked up with a very happy look on his face. He seemed unable to believe what he was hearing.
And so the song of ‘The Silver Swans’ came true. Thetis, the water-child, married her lord of the sea - Richard Hadley.
I still walk along by the River Thames, but I don’t enjoy the walk as much as before.
Lord Struve, his wife and her octopus have gone away to a beautiful island in the Pacific Ocean. There they work together with the wonderful undersea plants and animals around them.
A family have bought the Nerine and they have painted her a dark brown colour. They have changed the name to the Nelson, after one of the greatest British sailors - Sir Horatio Nelson. I pass her every Sunday and a washing line goes from the back of the boat to the front. It is filled with washing - the clothes of small children.
And I think, as I go past, ‘Do they have strong stomachs like Thetis? Or did she give them the name of that wonderful medicine in the brown bottle?’