کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جنی

توضیح مختصر

یه کشتی خانواده رو پیدا می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل شانزدهم

جنی

فريتز یه روز با قایق کانوی کوچیکش رفت. کل روز پیش ما نبود. زنم خیلی نگران شد.

گفت: “میترسم اتفاقی براش افتاده باشه.”

کاری از دستمون بر نمیومد، بنابراین رفتیم خوابیدیم. ولی زیاد نخوابیدیم. روز بعد رفتیم بالای یه تپه ولی نتونستیم اونو ببینیم. بعد ارنست اشاره کرد.

“ببینید! گفت:

اونه؟”

نگاه کردیم. فریتز در قایق کانوش بود. همه به دیدنش دویدیم پایین، کنار آب.

مادرش فریاد زد: “آه، فریتز، فکر میکردم مُردی.”

فریتز موقع خوردن صبحانه‌اش حکایتش رو تعریف کرد.

“همیشه می‌خواستم بیشتر در مورد غرب جزیره بدونم، بنابراین تصمیم گرفتم برم و اونجا رو ببینم. تفنگ، کمی باروت، یه نخ ماهیگیری و چاقوم رو برداشتم. به جایی رسیدم که اولین بار حلزون‌های صدف‌دار رو پیدا کرده بودیم. رفتم اونجا شنا کنم و حلزون‌های صدف‌دار بیشتری پیدا کردم. چند تا رو کشیدم بالا روی ساحل و بازشون کردم. داخلشون این رو پیدا کردم.” دستش رو دراز کرد. توی دستش یه مروارید بزرگ بود. “چند تا دیگه رو باز کردم و مرواریدهای بیشتری پیدا کردم. ببینید!”

جک گفت: “اگه از وسط سوراخ‌شون کنیم، مادر میتونه بندازه دور گردنش.”

زنم گفت: “نه، نه، نمی‌خوامشون. کی میخواد تو این جزیره مروارید بندازه دور گردنش؟”

گفتم: “شاید یه روز یه کشتی اومد و ما رو برد خونه. اون موقع میتونی اینها رو بفروشی و پول زیادی به دست بیاری. یه جای امن نگهشون می‌داریم.”

فریتز گفت: “مهمترین چیز رو بهتون نگفتم. بیشتر به سمت غرب پیش رفتم. عصر نشستم در ساحل و غذا خوردم. همینطور که نشسته بودم، یه پرنده‌ی بزرگ از بالای سرم پرواز کرد. خیلی آروم پرواز می‌کرد. من هم بهش شلیک کردم. بعد دلیل آروم پرواز کردنش رو فهمیدم. زخمی شده بود و این دور پاش بسته شده بود.”

یه تیکه پارچه‌ی کوچیک نوشته شده رو بهمون نشون داد.

به نوشته نگاه کردم “کمک! ملوان در جزیره دودی.”

“این شخص پیغام رو با خونش نوشته!” گفتم:

فریتز گفت: “بله، ولی جزیره دودی کجاست؟ از تپه‌ی پشت سرم بالا رفتم و به دریا نگاه کردم. در فاصله‌ی دوری در دریا دودی بالا می‌رفت. دود از یه جزیره‌ی کوچک برمی‌خاست.

به جزیره رفتم و به بالاترین نقطه‌اش رفتم. در یه جنگل خیلی کوچیک، یه آلونک کوچیک دیدم که از شاخه‌ها درست شده بود. جلوی آلونک یه آتیش روشن بود و ماهی داشت رو یه صدف بزرگ می‌پخت. پشت یه درخت قایم شدم و منتظر موندم. بعد یه نفر از آلونک بیرون اومد. دختره کت افسر دریایی پوشیده بود. رفت به طرف آتیش. از پشت درخت بیرون اومدم و دختر برگشت.”

“دختره؟گفتم:

گفتی دختره؟”

“بله،

یه زن جوان بود! بهش گفتم نترسه. از خودمون بهش گفتم. میتونه با ما زندگی کنه، مگه نه؟ میاریمش اینجا، مگه نه؟”

“بله، البته میاریم. ولی دربارش بهمون بگو.”

“پدرش ویلیام مونتروس افسری بوده که در هند زندگی میکرده. مادرش موقع به دنیا آوردن اون مُرده. پدرش با افرادش داشته با یه کشتی به انگلیس برمی‌گشته. بنابراین جنی مجبور بود با یه کشتی دیگه سفر کنه. کشتیش یک سال قبل در یک طوفان گم شده.

اون با یه افسر دریایی و چند تا ملوان با یه قایق جون سالم به در بردن. افسر کتش رو بهش داده و بهش گفته دنبال یه کشتی دیگه یا خشکی بگرده. بعد یه طوفان دیگه شده. یه موج بزرگ قایق رو پوشونده. نمیدونه بعد چه اتفاقی افتاده. وقتی چشماشو باز کرده در جزیره‌ی کوچک بوده.”

“چطور تونسته بیش از یک سال اونجا زندگی کنه؟”

“من هم همین سؤال رو ازش پرسیدم. حلزون صدف‌دار پیدا کرده و نارگیل روی درخت‌ها هست. از موهاش نخ ماهیگیری درست کرده و ماهی‌های کوچک میگیره. از سنگ برای درست کردن آتش استفاده میکنه. از بامبو یه خونه‌ی کوچیک برای پرنده‌ها درست کرده، ولی فقط میتونه پرنده‌های کوچک رو بگیره. وقتی پرنده‌ی بزرگ اومده جزیره، پاش رو زخمی کرده. بنابراین تونسته اون تیکه پارچه‌ی تقاضای امداد رو دور پاش ببنده.”

“و پرنده اومده پیش تو.”

گفت: “بله،

باهاش نشستم و به داستانش گوش دادم. بعد بهش گفتم در جزیره بمونه. بهش قول دادم هر چه سریعتر برگردم. اون روز نتونستم این همه راه رو تا خونه برگردم. در ساحل خوابیدم و امروز دوباره راه افتادم. امروز میتونیم بریم پیش جنی؟”

گفتم: “بله، بله، اگه بلافاصله راه بیفتیم.”

از زنم خواستم مقدمات موندن جنی رو آماده کنه. بعد غذای یه روز رو برداشتیم و من و فریتز با قایق کشتی حرکت کردیم.

وقتی نزدیک شدیم، جنی داشت از ساحل بهمون دست تکون میداد. از قایق پیاده شدیم و رفتیم روی ساحل و اون دست‌هاش رو انداخت دور گردنم و گریه کرد.

در امتداد ساحل به خونه برگشتیم. مادر و سه تا پسرها در ساحل منتظر دیدار جنی بودن.

زنم گفت: “مجبورم مثل یکی از پسرها بهت لباس بپوشونم برای اینکه تنها لباس‌هایی هستن که داریم.”

جنی حموم کرد و لباس‌های ملوان رو پوشید. بعد برای خوردن یک ناهار مفصل به ما ملحق شد و جک تو موهاش گل گذاشت.

شاید پسرها فکر می‌کردن میتونن چیزهای زیادی بهش یاد بدن. ولی اون می‌تونست بهتر از پسرها تیراندازی کنه.

گفت: “پدرم در هند بهم یاد داده بود.”

کارش در ماهی گرفتن خیلی خوب بود. می‌تونست اسم‌های واقعی گیاهان رو به ارنست بگه.

بهش گفت: “همه‌ی اینها رو تو مدرسه یاد گرفتم.”

به زودی اون و پسرها دوستان خیلی نزدیکی شدن.

جنی تمام مدت به پدرش فکر می‌کرد. گفت: “مطمئنم کشتی‌ها دنبالم می‌گردن.”

فریتز گفت: “اگه یه کشتی بیاد، صدای تفنگ می‌شنویم. با تفنگ‌هامون بهش جواب میدیم. بعد میفهمن ما اینجاییم.”

جنی گفت: “یه روز یه کشتی میاد و من رو برمیگردونه پیش پدرم. پیش شما خیلی خوشحالم، ولی اون احتمالاً خیلی ناراحته. نمیدونه من زنده‌ام یا مرده.”

تابستون به پایان رسید و زمستون سپری شد. فریتز یه روز صبح زود با قایق کانوش رفت. داشت دنبال یه ماهی خوب و بزرگ برای ناهار می‌گشت. بعد یهو دیدم دور زد و برگشت.

“عجله کنید! عجله کنید! داد زد:

یه کشتی اونجاست!”

با تفنگ‌هامون دویدیم بالای یه تپه.

“ترق!” در پاسخ یه شلیک از فاصله‌ی دور اومد.

منتظر موندیم و دوباره از تفنگ استفاده کردیم و جواب بلندتر و از نزدیک‌تر اومد. بعد دیدیم یه قایق داره به طرف ساحل میاد. دویدیم پایین به دیدنش. یه افسر از قایق پیاده شد.

گفت: “من افسر لیتلتون از یونیکام هستم. دوشیزه جنی مونتروس اینجاست؟ چند تا ملوان از کشتی اون- دورکاس- بهم گفتن تو این جزیره‌ها دنبالش بگردیم، برای اینکه کشتیش این اطراف گم شده.”

گفتم: “بله، دوشیزه جنی مونتراس اینجاست و صحیح و سالمه.”

به من و خانواده‌ام و جنی در لباس‌های ملوانیش نگاه کرد.

“ولی…”

گفت:

اسمم رو بهش گفتم. “و این زنم هست. پسرهام فریتز،

ارنست،

جک،

فرانز

و این جنی هست جنی ما.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIXTEEN

Jenny

One day, Fritz went away in his little canoe. He stayed away all day. In the evening, my wife became very worried.

‘I’m afraid that something has happened to him,’ she said.

We couldn’t do anything, so we went to bed. But we didn’t sleep very much. The next day, we went up to the top of a hill, but we couldn’t see him. Then Ernest pointed.

‘Look!’ he said. ‘Is that him?’

We looked. It was Fritz in his canoe. We all ran down to the water to meet him.

‘Oh, Fritz,’ cried his mother, ‘I thought you were dead.’

While he was having breakfast, Fritz told us his story.

‘I’ve always wanted to know more about the west of the island, so I decided to look there. I took my gun and some gunpowder, a fishing line and my knife. I came to the place where we found shellfish for the first time. I went for a swim there, and I found a lot more. I brought some up on to the beach and opened them. Inside one of them I found this.’ He held out his hand. In it there was a large pearl. ‘I opened some more and I found a lot of pearls. Look!’

‘If you make holes through them, Mother can wear them around her neck,’ said Jack.

‘No, no,’ said my wife, ‘I don’t want them. Who wants to wear pearls on this island?’

‘Perhaps one day,’ I said, ‘a ship will come and take you home. You can sell these for a lot of money. We’ll put them in a safe place.’

‘I haven’t told you the most important thing,’ said Fritz. ‘I went on farther to the west. In the evening, I sat on the beach and had a meal. As I was sitting there, a big bird flew over me. It was flying very slowly, so I shot it. Then I saw why it was flying so slowly. It was hurt. And this was tied around its leg.’

He showed us a little piece of cloth with writing on it.

I looked at the writing: ‘Help! Sailor on Smoking Island.’

‘The person wrote the message in blood!’ I said.

‘Yes,’ said Fritz, ‘but where is the smoking island? I went up the hill behind me and I looked out to sea. There, far out at sea, there was a little smoke going into the sky. It came from a small island.

‘I went out to the island and climbed up to the top. In a little wood, I saw a small hut made of branches. In front of the hut there was a fire, and fish was cooking in a big shell. I hid behind a tree and waited. Then someone came out of the hut. She was wearing the coat of a ship’s officer. She went to the fire. I came out of the trees and she turned round.’

‘She!’ I said. ‘Did you say “she”?’

‘Yes. It was a young woman! I told her not to be afraid. I told her about us. She can live with us, can’t she? We will bring her here, won’t we?’

‘Yes, of course we will. But tell us about her.’

‘Her father’s William Montrose, an officer who lives in India. Her mother died when she was born. Her father was going back to England in a ship with his men, so Jenny had to travel in another ship. Her ship was lost in a storm a year ago.

‘She got away in a boat with a ship’s officer and some sailors. The officer gave her his coat. He told her to watch for another ship or for land. Then another storm came. A big wave covered the boat. She doesn’t know what happened after that. When she opened her eyes, she was on that little island.’

‘How has she lived there for more than a year?’

‘I asked her that. She’s got shellfish, and there are coconuts on the trees. She made a fishing line from her hair and she catches small fish. She uses stones to make a fire. She’s made a little hut for birds from bamboo, but she can only catch small ones. When the big bird came down on the island, it hurt its leg. So she was able to tie that piece of cloth round it, with her call for help.’

‘And the bird came to you.’

‘Yes,’ said Fritz. ‘I sat with her and listened to her story. Then I told her to stay on the island. I promised to return as quickly as possible. I couldn’t come all the way home that day. I slept on the beach and started again this morning. Can we go to Jenny today?’

‘Yes,’ I said, ‘yes, if we start immediately.’

I asked my wife to make preparations for Jenny. Then, taking a day’s food with us, Fritz and I left in the ship’s boat.

Jenny was waving from the beach as we came near. We stepped out of the boat onto the beach, and she threw her arms round my neck and cried.

We sailed back home along the coast. Mother and the three boys were waiting on the beach to meet Jenny.

My wife said, ‘I’ll have to dress you like one of my sons, because these are our only clothes.’

Jenny had a bath and dressed in sailors’ clothes. Then she joined us for a large lunch, and Jack put flowers in her hair.

Perhaps my boys thought that they could teach Jenny a lot of things. But she could shoot better than they could.

‘My father taught me in India,’ she said.

She was very good at catching fish. She was able to tell Ernest the real names of many of his plants.

‘I learned all that at school,’ she told him.

Very soon she and the boys were close friends.

Jenny thought about her father all the time. ‘I’m sure that ships are looking for me,’ she said.

Fritz said, ‘If a ship comes, we’ll hear a gun. We’ll answer with our guns. Then they’ll know that we’re here.’

‘A ship will come one day and take me back to Father,’ Jenny said. ‘I’m very happy with you, but he’s probably very sad. He doesn’t know if I am alive or dead.’

The summer ended and the winter passed. Early one morning, Fritz went out in his canoe. He was looking for a nice big fish for our lunch. Then, suddenly, we saw him turn round and come back.

‘Quick! Quick!’ he cried. ‘There’s a ship!’

We ran up to the top of a hill with our guns.

‘BANG!’ There was an answering shot from far away.

We waited, then used the gun again, and the answer came, louder and nearer. Then we saw a boat coming towards the beach. We ran down to meet it. An officer stepped out.

‘I am Officer Littleton,’ he said, ‘of the Unicom. Is Miss Jenny Montrose here? Some of the sailors from her ship, the Dorcas, told me to try these islands, because the ship was lost near here.’

‘Yes,’ I said, ‘Miss Jenny Montrose is here, and she’s safe.’

He looked at me and my family, and at Jenny in sailors’ clothes.

‘But.’ he said.

I told him my name. ‘And this is my wife. my sons Fritz. Ernest. Jack. Franz. and this,’ I said, ‘is Jenny, our Jenny.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.