زمستان

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانواده رابینسون / فصل 13

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

زمستان

توضیح مختصر

خانواده در فصل زمستان به مشکلات زیادی برخورد کردن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

زمستان

ابرهای تیره آسمون رو پوشونده بودن و دریا طوفانی بود. به دریا نگاه کردم و فکر کردم: “دریا بالاخره کشتی‌مون رو شکست. چوب بیشتری به ساحل میاد. و این دریای متلاطم به قایقمون تو ساحل میرسه.”

گفتم: “پسرها، باید قایقمون رو بکشیم بالا. نمی‌خوایم دریا قایق رو با خودش ببره. و باید برش گردونیم تا توش پر از آب نشه.”

رفتیم ساحل و قایق رو کشیدیم بالا روی ماسه‌ها و برش گردوندیم.

بعد ارنست اشاره کرد و گفت: “اون چیز چیه؟ اون چیز مربع شکل؟”

نگاه کردم و یه جعبه بزرگ دیدم. روش با ماسه پوشیده شده بود. روش رو پاک کردیم و بازش کردیم و پر از لباس‌های یه ملوان بود. لباس‌ها از آب دریا خیس و نمکی بودن.

گفتم: “می‌تونیم اونها رو تو رودخونه بشوریم و خشکشون کنیم.”

جک گفت: “برای ما خیلی بزرگن. برای فریتز و ارنست خیلی بزرگن.”

گفتم: “آره، براتون خیلی بزرگن. ولی وقتی لباس‌های دیگه‌تون زیر بارون خیس بشه، از داشتن اینا خیلی خوشحال میشید.”

بعد فکر کردم: “حالا که زمستون در راهه، به چی نیاز داریم؟ هیزم خشک برای زنم تا زیر خونه‌ی درختی غذا بپزه.” البته به خاطر کف چوبی تو خونه درختی غذا نمی‌پختیم. بنابراین هیزیم زیادی جمع کردیم و زیر خونه‌ی درختی گذاشتیم پای درخت.

بعد فکر کردم: “در آب و هوای طوفانی قادر نخواهیم بود زیاد از خونه فاصله بگیریم تا غذا پیدا کنیم. باید مطمئن باشیم که غذای زیادی تو یا نزدیک خونمون داریم. بعد وقتی هوا خیلی بده میتونیم از اونا استفاده کنیم. چند بشکه گوشت تو نمک خوابوندیم و گوشت بوفالو هم داریم. امیدوارم خراب نشه. نمیتونیم دیگه نمک به دست بیاریم.”

دریا حالا داشت میومد بالای تخت‌سنگ‌ها. و دیگه آفتابی برای خشک شدن نمک وجود نداشت.

افکارم ادامه پیدا کرد: “مرغ‌ها تخم‌مرغ میذارن، البته. شاید بتونیم با نخ ماهیگیری‌ای که از کشتی آوردیم، ماهی بگیریم. ولی وقتی دریا طوفانیه، آسون نخواهد بود. سیب‌زمینی شیرین و کلی نارگیل داریم. بزها کمی شیر بهمون میدن و برای حیواناتمون علف خشک داریم.”

به خانواده‌ام گفتم: “حالا، یه خونه‌ی خوب و غذای زیاد داریم، بنابراین آماده زمستون هستیم.”

این چیزی بود که فکر میکردم. ولی خیلی اشتباه میکردم.

چند ماه آینده احتمالاً ناخوشایندترین ماه‌های زندگیم بودن. چهار تا دشمن داشتیم: باد و بارون و سرما و روزهای کوتاه. روزها دیگه خیلی کوتاه نبودن، ولی مجبور بودیم به خاطر هوای بد بیشتر زمانمون رو داخل خونه سپری کنیم.

بارون مثل رودخونه از آسمون می‌ریخت. تقریباً کل روز و شب بارون می‌بارید. فقط چند روز قطع شد. بیشتر زمین زیر آب بود. رودخانه به قدری عریض شده بود که نمیشد ازش رد شد و پل شکسته بود. خوشبختانه باغچمون در مکانی مرتفع بود و گیاهان‌مون شروع به رشد کرده بودن.

باد خیلی شدید بود. وقتی خونه‌ی درختی‌مون رو ساختیم، باد به ذهنم نرسید. اگه یه خونه با دیوارهای خوب و سقف کوتاه روی زمین ساخته شده باشه، باد از روش رد میشه. خانه مصون میمونه. ولی وقتی یه خونه روی یه درخت ساخته شده باشه، باد میره توش.

سقف خونه‌ی ما از پارچه‌ی بادبانی درست شده بود. وقتی بارون میبارید، روی سقف حوض آب درست میشد. آب از کناره‌ها می‌ریخت روی زمین. بعد بادِ شدید، پارچه بادبانی رو به بالا فشار میداد و رودخونه‌ای از بارون روانه‌ی خونه میشد!

روزها مثل قبل گرم نبودن و شب‌ها مثل قبل بودن- گاهی حتی سرد. تمام روز با لباس‌های خیس می‌نشستیم و نمی‌تونستیم خشکشون کنیم. عصرها نمی‌دونستیم چطور خودمون رو گرم کنیم. کف خونه‌ی درختی‌مون سنگ گذاشتیم و روشون آتیش روشن کردیم، ولی دیری نگذشت که اتاق پر از دود شد و ترسیدیم آتشسوزی بشه. نمی‌تونستیم دود رو از اتاق خارج کنیم. به خاطر بارون نمی‌تونستیم روی سقف سوراخ ایجاد کنیم.

وقتی آفتاب غروب می‌کرد، تاریکی ناگهان فرا می‌رسید. ولی حتی روزها هم اتاق خیلی تاریک بود. هیچ روشنایی نداشتیم. تیکه‌های کوچک چوب رو می‌سوزوندیم و نور کمی به وجود می‌اومد. ولی کافی نبود. بنابراین شب‌ها با لباس‌های خیس‌مون در سرما و تاریکی می‌نشستیم. کاری به غیر از خواب نداشتیم.

نمیشد اینطور ادامه بدیم.

گفتم: “باید بریم پایین و پای درخت زندگی کنیم. پارچه بادبانی رو میندازیم کف این زمین. اینطوری دو تا سقف خواهیم داشت - سقف درخت و سقف این کف. بعد این پایین خشک میمونیم.

دو تا دیوار پای درخت درست کردیم. آلونک حیوانات دیوار سوم بود و درخت دیوار چهارم. در کف خونه‌ی بالا یه سوراخ برای دود آتیش‌مون درست کردیم. حالا دیگه بارون صاف نمی‌ریخت روی آتیش‌مون.

تو خونه‌ی پایینی راحت‌تر بودیم، ولی بوی حیوانات از آلونک میومد و وحشتناک بود.

بعد از مدتی با غذا هم به مشکل برخورد کردیم. گوشت گاومیش خراب شد، برای اینکه نمک کافی تو بشکه‌ها نبود. چرا قبلاً فکر اینجا رو نکرده بودم؟ برای تازه نگه داشتن غذامون در ماه‌های بد سال نیاز به نمک زیاد داشتیم.

چند تا از مرغ‌های پیرمون رو کشتیم و اونها رو خوردیم. بعد وقتی هوا بهتر میشد، پسرها می‌رفتن بیرون برای ماهیگیری و شکار با تیر و کمان‌هاشون. کمی ماهی و گوشت آوردن. سیب‌زمینی شیرین داشتیم ولی غذا پختن خیلی سخت بود. وقتی هوا خوب میشد، زنم برای چند روز نون سیب‌زمینی شیرین می‌پخت. ولی خیلی خوب نبود.

برای حیوانات هم غذای کافی نداشتیم. چهار تا از سگ‌های کوچیک رو کشتیم و فقط تورک و فلورا و دو تا از بچه‌هاشون رو نگه داشتیم. مجبور بودیم برای بزها، گوسفندها و گاومیش‌ها غذا پیدا کنیم. نمی‌تونستیم غذای کافی در آلونک‌هاشون بهشون بدیم، بنابراین بردیمشون توی جنگل. دور گردنشون پوست نارگیل انداختیم تا بتونیم صداشون رو بشنویم. بعد هرشب غذای کمی توی آلونک‌هاشون میذاشتیم تا بخوان برگردن خونه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THIRTEEN

Winter

There were dark clouds in the sky, and the sea was stormy. I looked out to sea and thought, ‘The Sea has finally broken up our ship. There will be more wood on the beach. And this rough sea will come up to our boat on the beach.’

‘Boys,’ I said, ‘we must pull our boat high up on the beach. We don’t want the sea to carry it away. And we must turn it over, so it doesn’t fill with water.’

We went down to the beach and pulled the boat up high on the sand and turned it over.

Then Ernest pointed and said, ‘What’s that thing there? That square thing?’

I looked and saw a big box. It was nearly covered with sand. We uncovered it and opened it, and it was full of a sailor’s clothes. The clothes were very wet and salty from the sea water.

‘We can wash them in the river and dry them,’ I said.

‘They’ll be too big for us,’ said Jack. ‘They’re too big for Fritz, or Ernest.’

‘Yes,’ I said, ‘they’ll be too big for you. But you’ll be glad when your other clothes have got wet in the rain.’

Then I thought, ‘Now winter’s coming, what do we need? Dry firewood for my wife to cook with under the Tree House.’ We didn’t, of course, cook in the Tree House, because of the wooden floor. So we found a lot of firewood and put it at the foot of the tree, under the Tree House.

Then I thought, ‘In the stormy weather we won’t be able to go far from our house to get food. We must be sure that we have a lot of food in or near the house. Then we can use that when the weather’s very bad. We’ve got barrels of salt meat and buffalo meat. I hope it will keep well. We can’t get any more salt.’

The sea was now coming up over the rocks. And there was no sunshine to dry the salt.

My thoughts continued, ‘We’ve got eggs, of course, from our chickens. Perhaps we can catch fish with the fishing line from the ship. But that’s not easy when the sea is very stormy. We’ve got sweet potatoes and a lot of coconuts. The goats will give us a little milk, and there’s plenty of dry grass for our animals.’

‘Now,’ I said to my family,’ we’ve got a good house and plenty of food, so we’re ready for the winter.’

That’s what I thought. But I was very wrong!

The next few months were probably the unhappiest months that I have ever known in all my life. We had four enemies - the rain, the wind, the cold and the shorter days. The days were not much shorter, but we had to spend a lot of time inside the house because of the bad weather.

The rain came down like a river from the sky. It rained nearly all day and all night. There were only a few days when it stopped. Most of the land was under water. The river was too big to cross, and our bridge was broken. Luckily our garden was on higher ground, and our plants were beginning to come through.

The wind was very strong. When we made our Tree House, I didn’t think about the wind. If a house is built on the ground, with good walls and a low roof, the wind will pass over it. The house is safe. But when a house is built up in a tree, the wind goes up into it.

The roof of our house was made of sailcloth. When it rained, there were deep pools of water on the roof. The water ran over the sides, on to the floor. Then the strong wind pushed the sailcloth up, and a river of rain came down into the room!

The days were not as hot as before, and the nights were the same - sometimes even cold. We sat all day in wet clothes and we couldn’t dry them. In the evenings, we didn’t know how to keep warm. We put stones on the floor of our tree room and lit a fire on them, but soon the room was full of smoke and we were afraid of a fire. We couldn’t get the smoke out of the room. We couldn’t make a hole in the roof because of the rain.

When the sun went down, darkness came suddenly. But even in the daytime, the room was quite dark. We had no light. We burned small pieces of wood, giving a little light. But that wasn’t enough. So at night we sat round in our wet clothes, very cold, in the darkness. There was nothing to do except sleep.

We couldn’t continue like this.

I said, ‘We must go down and live at the foot of the tree. We’ll put a sailcloth over this floor. Then there will be two roofs - the roof in the tree and the roof on this floor. Then we’ll be dry down there.’

We built two walls at the foot of the tree. The animals’ huts made the third wall, and the tree was the fourth wall. We made a hole in the floor of the upstairs room for the smoke from our fire. Now the rain couldn’t come straight down on to the fire.

We were more comfortable in this lower room, but the smell of the animals came in from the huts, and that was terrible.

After a time, we began to have problems with our food. The buffalo meat went bad because there wasn’t enough salt in the barrels. Oh, why didn’t I think about that before? We needed a lot of salt to keep our food fresh through the bad months of the year.

We killed some of the older chickens and ate them. Then, when the weather was better, the boys were able to go out fishing or shooting with their bows and arrows. They brought in a little fish and meat. We had sweet potatoes, but cooking was very difficult. When the weather was good, my wife made enough sweet-potato bread for a few days. But it wasn’t very good.

We didn’t have enough food for the animals. We killed four of the young dogs, leaving only Turk and Flora and two of their babies. We had to find food for the goats, the sheep and the buffaloes. We couldn’t give them enough food in their huts, so we moved them out into the forest. We put coconut shells around their necks, so we could hear them. Then we put a little food in their huts each night, so they wanted to come back home.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.