سرفصل های مهم
جزیره
توضیح مختصر
خانواده به خشکی رسیدن و غذا برای خوردن پیدا کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
جزیره
صبح روز بعد همگی زود بیدار شدیم. بچهها رو جمع کردم و گفتم: “اول باید غذای حیوانات رو بدیم. امیدوارم بتونیم بعداً برگردیم و اونها رو هم ببریم. پس بیاید هر چیزی که به دردمون میخوره رو با خودمون ببریم.”
اسلحه، باروت و چند کیسه غذا برداشتیم. چند تا قابلمه، ابزار، میخ، و چاقو، برداشتیم. پارچههای بادبان رو هم برای درست کردن چادر برداشتیم. مرغها به نظر ناراحت میرسیدن، بنابراین اونها رو هم بردیم.
گفتم: “سگها میتونن پشت سر قایق شنا کنن.”
زنم دقیقهی آخر با یه کیسهی بزرگ اومد. ازش نپرسیدم داخلش چی هست.
قایق اول همش میچرخید، ولی بعد از مدتی یاد گرفتم چطور باهاش حرکت کنم. “ببینید!
وقتی داشتیم به خشکی نزدیک میشدیم، فریتز داد زد:
اونا نارگیلن. برای خوردن نارگیل هم داریم.”
سگها داشتن به طرف آبهای آرومتر شنا میکردن.
گفتم: “اونا بهترین جا رو برای به خشکی رسیدن میشناسن. من پشت سر اونها میرم.”
سه تا پسرها پریدن روی ساحل بعد
به فرانز کمک کردن که اونها رو دنبال کنن. همه چیز رو از قایق پیاده کردیم و مرغها رو آزاد کردیم.” بعد چند تا چوب از درختها بریدم و در زمین فرو کردم و با پارچهی بادبان چادر درست کردم.
به بچهها گفتم: “حالا برید و کمی علف خشک بیارید تا باهاشون تخت درست کنیم.”
وقتی اونا در حال انجام این کار بودن، چند تا سنگ بزرگ برای اجاق پیدا کردم. کمی بعد با استفاده از چوب خشک ساحل آتیش روشن کردم. زنم یه قابلمه آب از رودخانه آورد و گذاشت روی آتیش. بعد با کمک فرانز کوچولو شروع به پختن غذا کرد.
فریتز یه تفنگ به سمت دیگهی رودخونه برد. ارنست به طرف راست ساحل رفت و جک به طرف چپ. یهو صدای فریاد جک رو شنیدم. یه تفنگ برداشتم و برای کمک بهش دویدم. دیدم که روی زانوهاش توی آب ایستاده.
فریاد میزد: “بیا اینجا، پدر. زود بیا. یه چیز خیلی بزرگ گرفتم!”
گفتم: “خیلیخب، بیارش اینجا.”
“نمیتونم. منو گرفته.”
خندیدم. بعد با تفنگم به حلزون صدفدار بزرگ زدم و جک رو آزاد کردم. فقط لباسهاش رو گرفته بود، بنابراین آسیبی بهش نرسیده بود.
گفتم: “خوب، جک اولین غذامون رو گرفتی.”
درست همون موقع ارنست اومد. “چیزهای خوبی برای خوردن پیدا کردم. ولی برای برداشتنشون نیاز به کمک دارم.”
“چی هستن؟”
“اونها هم حلزون صدفدار هستن ولی نمیتونم از روی تخته سنگها بردارمشون. بعد از غذا برشون میداریم.”
زنم گفت: “غذا آماده است ولی باید منتظر فریتز بمونیم.”
به قابلمه نگاه کرد. “چطور بخوریمش؟ نمیتونیم سوپ رو با چاقو بخوریم! نیاز به قاشق داریم، ولی قاشق نداریم!”
“میتونیم نارگیلها رو دو نیم کنیم و از اونها استفاده کنیم.”
گفتم: “میتونیم، ولی نارگیل نداریم.”
“روی تخته سنگها حلزون صدفدار هست! ارنست گفت:
اگه بهم کمک کنید میتونیم از اونها استفاده کنیم.”
فریتز رسید، و پسرها رفتن حلزون صدفدار بیارن. وقتی برگشتن، جک سعی کرد یکی از اونا رو با چاقو باز کنه.
“نمیتونم! گفت:
نمیتونم بازش کنم.”
گفتم: “بذارشون نزدیک آتیش. بدون این که بهشون دست بزنی، خودشون باز میشن.”
به این ترتیب نشستیم تا غذامون رو بخوریم. اول حلزون صدفدار خوردیم و بعد از صدفها به عنوان قاشق برای سوپ استفاده کردیم.
زنم گفت: “ولی بشقاب نداریم.”
ارنست گفتم: “من دارم “ و یه صدف خیلی بزرگ نشونش داد. “تو ساحل پیداش کردم. کلی از این صدفها نزدیک جایی که پیداش کردم ریخته.”
پرسیدم: “پس چرا برای هممون بشقاب نیاوردی؟”
وقتی غذامون رو تموم کردیم، آفتاب داشت غروب میکرد. بعد زنم کیسهای که از کشتی با خودش آورده بود رو باز کرد و شروع به ریختن ذرت برای مرغها کرد. جلوش رو گرفتم.
“خیلی خوشحالم که اینها رو آوردی،
ولی نباید اینها رو به مرغها بدیم. باید بکاریمشون. بعد وقتی رشد کردن، میتونیم نون درست کنیم. مرغها میتونن غذای دیگهای بخورن.”
وقتش بود همه بخوابیم. اسلحههامون رو با خودمون بردیم توی چادر.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
The Island
We all woke up early the next morning. I called the children together and said, ‘First, we must feed the animals. I hope we’ll be able to come back for them later. Then let’s take everything that will be useful to us.’
We took guns and gunpowder, and bags of food. We took some cooking pots, the tools, nails and knives. We brought sailcloth to make a tent. The chickens seemed sad, so we brought them too.
‘The dogs,’ I said, ‘can swim behind the boat.’
At the last minute my wife came, carrying a big bag. I didn’t ask her what was in it.
At first, the boat turned round and round, but after a time I learned to sail it.
‘Look!’ cried Fritz, as we came nearer the land. ‘Those are coconuts. We’ll have coconuts to eat.’
The dogs were swimming towards calmer water.
‘They know the best place to land,’ I said. ‘I’ll follow them.’
Three of the boys jumped on to the beach. Then they helped Franz to follow them. We took everything out of the boat and freed the chickens. Then I cut some wood from the trees, put it in the ground and made a tent from the sailcloth.
‘Now,’ I said to the children, ‘go and bring some dry grass for our beds.’
While they were doing this, I found some big stones for a fireplace. I soon made a good fire, using dry wood from the beach.
My wife got a pot of water from the river and put it on the fire. Then, helped by little Franz, she began to cook a meal.
Fritz took a gun to the other side of the river. Ernest went to the right along the beach and Jack went to the left. Suddenly, I heard Jack shouting. I took a gun and ran to help him. I found him standing in water up to his knees.
‘Come here, Father,’ he shouted. ‘Come quickly. I’ve caught something really big!’
‘All right,’ I said, ‘bring it here.’
‘I can’t. It’s caught me.’
I laughed. Then I hit the large shellfish with my gun and freed Jack. It was only holding on to his clothing, so he wasn’t hurt.
‘Well, Jack,’ I said, ‘you’ve caught our first fresh food.’
Just then, Ernest came. ‘I’ve found some things that are good to eat too. But I need help to get them.’
‘What are they?’
‘They’re shellfish too, but I can’t get them off the rocks. We’ll take them later, after our meal.’
‘The food’s ready,’ said my wife, ‘but we should wait for Fritz.’
She looked at her pot. ‘How shall we eat it? We can’t eat soup with a knife! We need spoons, but we haven’t got any!’
‘We can cut coconuts in half and use them.’
‘We can, but we haven’t got any coconuts,’ I said.
‘There are the shells on the rocks!’ said Ernest. ‘We can use them if you help me.’
Fritz arrived, so the boys all went to get the shellfish. When they came back, Jack tried to open one with a knife.
‘I can’t do it!’ he said. ‘I can’t open it.’
‘Put them near the hot fire,’ I said, ‘and they’ll open without your help.’
So we sat down to our meal. We ate the shellfish first, and then we used the shells as spoons for the soup.
‘But we haven’t got any plates!’ said my wife.
‘I’ve got a plate,’ said Ernest, showing her a very big shell. ‘I found it on the beach. There are lots of these shells near the place where I found this one.’
‘Then why,’ I asked, ‘didn’t you bring plates for all of us?’
The sun was going down when we finished our meal. Then my wife opened her bag from the ship and began to throw corn to the chickens. I stopped her.
‘I’m very glad that you’ve brought this. But we mustn’t give it to the chickens. We must plant it. Then, when it grows, we can make bread. The chickens can have other food.’
It was time for everyone to go to bed. We took our guns with us into the tent.