سرفصل های مهم
بچه میمون
توضیح مختصر
فریتز یه میمون کوچولو با خودش آورد تا ازش نگهداری کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
بچه میمون
صبح روز بعد خیلی زود بیدار شدیم.
گفتم: “اول باید ببینیم کسی از ملوانان کشتی به خشکی رسیده یا نه.”
زنم گفت: “نیازی نیست هممون بریم. تو فریتز رو با خودت ببر. من اینجا با پسرها میمونم.”
جواب دادم: “باشه، من تورک رو با خودم میبرم و فلورا میتونه پیش تو بمونه.” اینها اسم سگهامون بودن.
زنم بهمون چند کیسه غذا داد تا با خودمون ببریم. در امتداد ساحل حرکت کردیم و به ماسه نگاه میکردیم و دنبال نشانهای از آدمهای دیگه بودیم. ولی هیچ نشانهای پیدا نکردیم.
فریتز یه تفنگ همراهش داشت. “از تفنگ استفاده کنم؟پرسید:
اگه نزدیک باشن صداش رو میشنون.”
“نه،
گفتم:
اگه آدمهای وحشی تو جزیره باشن، اونا هم میشنون. نمیخوایم اونا بدونن ما اینجاییم.”
از ساحل برگشتیم و حدوداً یک مایل پیاده رفتیم. به منطقهی جنگلی کوچیکی رسیدیم. با هر قدمی که بر میداشتیم، گیاهان جدید و زیبایی میدیدیم.
فریتز پرسید: “این گیاه عجیب با این چیزهای بزرگی که روش رشد کردن چیه؟”
گفتم: “آه، اینا کدو قلیایین. خیلی به درد بخورن.”
چند تا از کدو قلیاییها رو برداشتیم و بریدیم و بازشون کردیم.
“حالا باید این قسمت نرم داخلش رو خالی کنیم. بعد میذاریم پوستهشون جلوی آفتاب خشک بشه. بعد میتونیم باهاش قاشق و بشقاب و قابلمه آشپزی درست کنیم. این گیاهان به همین خاطر به درد میخورن.”
“نمیفهمم چطور میشه از اینها قابلمه برای غذا پختن درست کنیم. اگه اینو بذاری روی آتیش میسوزه.”
گفتم: “آه، ولی نمیذاریم روی آتیش. پر از آب میکنیم. بعد سنگهای داغ رو میذاریم توی آب و آب میجوشه.”
با کدو قلیاییها بشقاب و قاشق و قابلمه درست کردیم و گذاشتیم جلوی آفتاب. دور و بر مکان برای خودمون نشانههایی گذاشتیم تا بعداً دوباره بتونیم پیداشون کنیم.
وارد زمینی با علفهای خیلی بلند شدیم. تا بالای سرمون رشد کرده بودن.
با خودم فکر کردم: “کجا همچین علفهایی دیدم؟”
مجبور بودیم برای جلو رفتن و باز کردن راهمون علفها رو ببریم. وقتی بهشون دست زدم، دستهام خیلی خیس شدن. دستم رو بردم دهنم، بعد به خاطر آوردم!
“بیا اینجا، فریتز. یکی از اینها رو ببُر و باز کن و قسمت نرمش رو بذار دهنت.”
این کار رو کرد. “آه!گفت:
شیرینه. مثل شکر!”
جواب دادم: “شکره. بیا چندتاشون رو با خودمون ببریم. بقیه هم خوشحال میشن هم غافلگیر.”
بعد، به چند تا درخت نارگیل رسیدیم. هر چه نزدیکتر میشدیم، میمونهای بيشتری روی زمین نزدیک درختها میدیدیم. ولی وقتی ما رو دیدن، دویدن بالا روی درختها. به طرفمون صداهای عصبانی در آوردن. فریتز اسلحهاش رو بالا گرفت.
“بس کن!داد زدم:
چرا میخوای این میمونها رو بکشی؟”
“برای اینکه دارن سرمون جیغ میکشن. وحشتناکن، موجودات بیمصرف.”
“یا شاید دارن بهت میخندن. چرا به خاطر اینکه بهت میخندن عصبانی میشی؟ حق دارن به یه پسر عصبانی بخندن
و بیمصرف هم نیستن.”
“چطور میتونی از یه میمون استفاده کنی؟” فریتز پرسید:
چند تا سنگ به طرف میمونهای روی درخت انداختم و میمونها به طرفمون نارگیل انداختن.
“بفرما!
گفتم:
یه میمون عصبانی میتونه خیلی هم به درد بخور باشه.”
“به درد بخورتر از یه پسر عصبانی.
فریتز گفت:
ولی حالا دیگه عصبانی نیستم. نارگیلها رو من بر میدارم.”
به درختان نارگیل بیشتری رسیدیم و سگ، تورک، جلوی ما میدوید. فریادهای رنج و عصبانیت رو از میمونهای بالای درختها شنیدیم. دیدیم تورک یکی از میمونها رو تو دهنش گرفته.
فریتز دوید تا نجاتش بده. ولی خیلی دیر شده بود- میمون مرده بود. بچهاش زیاد دور نبود. روی چمنها بود و از ترس فرداد میکشید. بعد اتفاق عجیبی افتاد. بچه میمون پرید پشت فریتز و موهاش رو گرفت.
فریتز داد زد:
“بکشش کنار! بکشش کنار!”
خندیدم. “مادرش رو از دست داده و تو پدرش شدی. بله، خیلی هم شبیه پدر جدیدشه!”
میمون رو با دقت از پشت فریتز برداشتم و تو بغلم گرفتم.
“با این چیکار کنیم؟” پرسیدم:
“میتونم ببرمش خونه؟فریتز داد زد:
میتونم از بزهای توی کشتی براش شیر بیارم و به زودی یاد میگیره برای خودش غذا پیدا کنه.”
به ساحل برگشتیم و زن و سه تا پسرهام به پیشوازمون اومدن. از دیدن میمون کوچولو خیلی خوشحال بودن.
“این چوبها چین؟” پرسیدن:
فریتز گفت: “برای شما آوردیم که بخورین “ و شکرها رو داد به برادرهاش.
یه غذای خیلی خوب تو چادر منتظرمون بود. ماهیهای متنوع و یه پرنده روی آتیش میپختن. وقتی ما نبودیم، فرانز ماهیها رو گرفته بود. ارنست پرنده رو گرفته بود. ماهیها خیلی خوب بودن، ولی از طعم پرندهی ارنست خوشمون نیومد.
وقتی غذامون رو تموم کردیم، آفتاب داشت غروب میکرد. همه رفتیم بخوابیم- فریتز میمون کوچولو رو کنار خودش خوابوند.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The Baby Monkey
We woke up very early the next day.
‘First,’ I said, ‘we must see if any of the sailors from the ship have reached land.’
‘We don’t all need to go,’ said my wife. ‘You take Fritz. I’ll stay here with the other boys.’
‘Yes,’ I answered, ‘I’ll take Turk with us, and Flora can stay with you.’ Those were the names of our dogs.
My wife gave us bags of food to take with us. We walked along the beach, looking in the sand for signs of other people. But we didn’t find any.
Fritz had a gun with him. ‘Shall I use the gun?’ he asked. ‘If they’re near, they’ll hear it.’
‘No!’ I said. ‘If there are wild men on the island, they will hear it too. We don’t want them to know we’re here.’
We turned away from the beach and walked for about a mile. We came to a little wood. At every step, we saw a new and beautiful plant.
‘What’s this strange plant,’ asked Fritz, ‘with these big things growing on it?’
‘Ah,’ I said, ‘those are gourds. They’re very useful.’
We took some of the gourds and cut them open.
‘Now we must take out the soft part, inside. We’ll leave the shells to dry in the sun. Then we can make spoons and plates and cooking pots from them. That’s why these plants are so useful.’
‘I don’t understand how you can make a cooking pot from this. If you put it on the fire, it’ll burn.’
‘Ah,’ I said, ‘but you don’t put it on the fire. You fill it with water. Then you put hot stones into the water, and the water will boil.’
We cut plates and spoons and pots from the gourds, and put them in the sun. We left signs to ourselves around the place, so we could find it again later.
We walked to a field of very tall grass. It was growing high above our heads.
‘Now where,’ I thought, ‘have I seen grass like this?’
We had to cut our way through the grass. As I touched it, my hands became very wet. I put a hand to my mouth - then I remembered!
‘Come here, Fritz. Cut one of these open and put the soft part in your mouth.’
He did that. ‘Oh!’ he said. ‘It’s sweet. Like sugar!’
‘It is sugar,’ I answered. ‘Let’s take some back with us. The others will be very pleased and surprised.’
Next, we came to some coconut trees. As we moved nearer, we saw a lot of monkeys on the ground near the trees. But when they saw us, they ran up into the trees. They made angry noises at us. Fritz lifted his gun.
‘Stop!’ I cried. ‘Why do you want to kill those monkeys?’
‘Because they’re screaming at us. They’re terrible, useless things.’
‘Or perhaps they’re laughing at you. Why are you getting so angry because they’re laughing at you? They’re right to laugh at an angry boy. And they aren’t useless.’
‘How can you make a monkey useful?’ Fritz asked.
I threw some stones at the monkeys in the trees, and the monkeys threw coconuts down at us.
‘There!’ I said. ‘An angry monkey can be quite useful.’
‘More useful than an angry boy?’ said Fritz. ‘But I’m not angry now. I’ll carry the coconuts.’
We came to more coconut trees, and the dog, Turk, ran in front of us. We heard cries of pain, and angry cries from the monkeys up in the trees. We saw that Turk had one of the monkeys in his mouth.
Fritz ran to save it. But it was too late - the monkey was dead. Its baby wasn’t far away. It was in the grass, crying out in fear. Then a very strange thing happened. The baby monkey jumped on to Fritz’s back and held on to his hair.
‘Take it off! Take it off!’ cried Fritz.
I laughed. ‘It’s lost its mother, and so you’ve become its father. Yes, it’s very similar to its new father!’
I carefully took the monkey off Fritz’s back and held it in my arms.
‘What shall we do with it?’ I asked.
‘Can I take it home?’ cried Fritz. ‘I’ll get milk for it from the goats on the ship, and soon it will learn to find food for itself.’
We returned to the beach, and my wife and the three other boys ran to meet us. They were very pleased to see the little monkey.
‘What are those sticks?’ they asked.
‘They’re for you to eat,’ said Fritz, and he gave the sugar to his brothers.
A very good meal was waiting for us at the tent. Different sorts of fish and a bird were cooking over the fire. Franz caught the fish while we were away.
Ernest caught the bird. The fish was very nice, but we didn’t like the taste of Ernest’s bird.
The sun was going down when we finished our meal. We all went to bed - Fritz took the little monkey with him.