سرفصل های مهم
مکانی جدید
توضیح مختصر
خانواده برای ساختن خونهی جدید به مکانی جدید نقل مکان کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
مکانی جدید
“وقتی من و فریتز روی کشتی بودیم تو چیکار کردی، عزیزم؟” پرسیدم:
زنم گفت: “یه مکان جدید برای خونهی جدیدمون پیدا کردم. موندن تو چادر غیر ممکن بود برای این که خیلی گرم بود
و اینجا هیچ درختی نیست که بتونیم زیرش بشینیم. بنابراین ارنست و جک تفنگهاشون رو برداشتن و غذای کافی برای یک روز با خودمون برداشتیم. سگها هم اومدن.
به یه رودخونه رسیدیم و از روی سنگها
ازش رد شدیم و رفتیم بالا به یه زمین بلندتر. از اونجا تونستم یه گروه ۱۰ تا ۱۲ تایی از درختها رو ببینم. بزرگترین درختانی بودن که تو عمرم دیده بودم. اونجا توقف کردیم و ناهارمون رو خوردیم. به نظرم مکانی بینقص برای زندگی رسید.
بفرما! حالا داستانم رو میدونی! دنبال مکان جدید برای زندگی گشتم و یکی هم پیدا کردم. بهم قول بده فردا میریم اونجا. تو یکی از این درختهای بزرگ یه خونه برای خودمون میسازیم.”
“چی؟!با خنده گفتم:
توی درخت؟ یه خونهی درختی! میشه زیر یه درخت زندگی کرد ولی چطور میشه رفت بالا توی درخت؟ پرواز کرد؟”
“اگه بخوای میتونی بخندی. ولی من مطمئنم میتونیم یه آلونک کوچیک توی شاخهها درست کنیم. میتونیم برای رفتن به اون بالا فکر چارهای بکنیم.”
گفتم: “درسته. فردا میریم و مکان رو میبینیم. بعد به این فکر میکنیم که چی کار میتونیم بکنیم.”
در طول شب به مکالمهمون فکر کردم. بعد وقتی روز بعد سر صبحانه نشستیم، گفتم: “بله، به مکانی که اون طرف رودخانه دیدی نقل مکان میکنیم.” به طرف پسرها برگشتم و گفتم: “حالا اول چیکار باید بکنیم؟”
“من میدونم! جک گفتم:
باید چادر رو ببریم اونجا و بعد تمام وسایلمون و حیوانات رو ببریم.”
“تو چی میگی، فریتز؟”
“مکان اون طرف رودخانه است. مادر، ارنست، جک و فرانز از روی سنگها رفتن اون طرف، ولی الاغ و خوک نمیتونن از روی این سنگها رد بشن. و ما هم نمیتونیم وسایل رو به اون طرف ببریم. باید یه پل بسازیم. این اولویته، مگه نه؟”
ارنست گفت: “نه،
اول باید بریم به کشتی و برای پل چوب بیاریم.”
جک گفت: “نیازی نیست این کار رو بکنیم. در ساحلی که حلزون صدفدار من رو گرفته بود، چوب زیادی بود. از کشتیهای دیگه اومده و حالا بیشتر هم خواهد بود.”
“پسر خوب!گفتم:
ببینم چیکار باید بکنیم.”
جک راست میگفت. چوب زیادی پیدا کردیم. قطعههای بزرگ چوب رو که به درد بخور بودن به هم بستیم. به طرف مدخل رودخانه کشیدمشون،
بعد خر رو آوردیم و با کمکش قطعههای چوب رو به بالای رودخانه بردیم. بالاخره به جایی رسیدن که میخواستیم پلمون رو بسازیم.
آسون نبود، ولی سه تا قطعهی دراز رو روی رودخانه گذاشتیم
و بعد چوبهای بیشتر رو بهشون میخ کردیم. کار خیلی سختی بود و اون شب همه خوب خوابیدیم. صبح روز بعد زود بیدار شدیم و مقدمات سفرمون رو آماده کردیم.
قابلمهها، غذا و وسایل کوچیک رو توی کیسهها گذاشتیم و به یک طرف الاغ آویزون کردیم. کیسههای کوچیک رو روی بزها گذاشتم ولی خوک از حمل چیزی امتناع کرد. فرانز پشت الاغ نشست، بنابراین نمیتونست فرار کنه. من و پسرها چیزهای دیگهای که در چند روز اول در خونه جدیدمون نیاز بود رو برداشتیم.
وقتی همه آماده بودیم، زنم گفت: “نمیتونیم مرغها رو بذاریم اینجا و بریم. اگه اینجا بمونن، همشون رو گم میکنیم.”
فریتز و ارنست سعی کردن مرغها رو بگیرن، ولی غیر ممکن بود. فرار میکردن.
زنم گفت: “بهتون نشون میدم چطور باید این کار رو کرد.”
کمی ذرت ریخت روی زمین و همهی مرغها به طرفش دویدن. کمی ذرت هم توی چادر ریخت و همهی مرغها دویدن داخل. بعد وقتی داشتن ذرت میخوردن، چادر رو بست.
“جک، حالا تو میری توی چادر. مرغها رو میگیری و میدی به ما. ما پاهاشون رو میبندیم و میذاریمشون توی دو تا بشکه پشت الاغ.”
بالاخره آماده بودیم که شروع کنیم. بقیهی وسایلمون رو گذاشتم داخل چادر و با دقت بستیمش.
فریتز و زنم جلو میرفتن. بعد الاغ بود و فرانز پشتش نشسته بود بعد جک با بزها بود. میمون روی بزی نشسته بود که بهش شیر میداد. بعد ارنست و گوسفندها بودن و من آخر بودم. سگها بهمون کمک میکردن که همهی حیوانات رو ردیف نگه داریم.
خوک نمیخواست با ما بیاد ما هم گذاشتیم همونجا بمونه. ولی وقتی دید داریم میریم، بدو پشت سرمون اومد. وقتی به پل رسیدیم، خوک هم پیشمون بود!
به دقت از روی پل رد شدیم. نگران وزن الاغ بودم بنابراین اول من رفتم. پل مشکلی نداشت، بنابراین الاغ بعداً رفت. بعد بقیه اومدن. ولی خوک نه! آه نه! خوک از رفتن روی پل امتناع کرد.
ما همه کاری رو امتحان کردیم ولی موفق نشدیم. بعد وقتی همه اون طرف بودیم، خوک شنا کرد و از رودخانه رد شد. پشت سرمون اومد. به مکانی که میخواستیم خونهی جدیدمون رو بسازیم رسیدیم.
“این درختها شگفتانگیزن!فریتز گفت:
خیلی بلندن!”
گفتم: “آره، فکر نمیکردم به این بزرگی باشن. مکان بینظیریه. اگه بتونیم تو یکی از این درختها یه خونه بسازیم، از حیوانات وحشی در امان خواهیم بود.”
حیوانات رو بستیم تا نتونن فرار کنن- ولی خوک رو نه. خوک دراز کشید و خوابید. مرغها رو آزاد کردیم و زنم آتیش روشن کرد و غذا پخت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
A New Place
‘What did you do, my dear, while Fritz and I were on the ship?’ I asked.
‘I found a place for our new home,’ said my wife. ‘It was impossible to stay in the tent because it was so hot. And there are no trees here that we can sit under.
So Ernest and Jack took their guns, and we took enough food with us for the day. The dogs came too.
‘We came to a river and crossed it on stones. Then we walked up to higher ground. From there, I could see a small group of ten or twelve trees. They were the biggest trees that I’ve ever seen. We stopped and ate our lunch there. It seemed to me to be the perfect place to live.
‘There! Now you know my story! I went to look for a new place to live, and I found one. Promise me that we’ll go there tomorrow. We’ll make a home for ourselves in one of those big trees.’
‘What!’ I said, laughing. ‘In a tree? A tree house! We can live under a tree, but how can we get up into the tree? Fly?’
‘You can laugh if you want to. But I’m sure that we can build a small hut in the branches. We’ll think of a way to get up there.’
‘Right,’ I said. ‘We’ll all go and see the place tomorrow. Then we’ll think about what we can do.’
During the night, I thought about our conversation. Then, as we sat at breakfast the next day, I said, ‘Yes, we’ll move to the place that you saw on the other side of the river.’ I turned to the boys and said, ‘Now, what’s the first thing that we must do?’
‘I know!’ said Jack. ‘We must move the tent there and then take all our things and the animals.’
‘What do you think, Fritz?’
‘The place is on the other side of the river. Mother, Ernest, Jack and Franz went across on stones. But the donkey and pig can’t cross on those stones, and we can’t carry our things across the water. We must build a bridge. That’s the first thing, isn’t it?’
‘No,’ said Ernest. ‘First, we must go out to the ship and bring back wood for the bridge.’
‘We don’t have to do that,’ said Jack. ‘There was a lot of wood on the beach where that shellfish caught me. It’s come from other ships, and there will be more there now.’
‘Good boy!’ I said. ‘Let’s see what we can find.’
Jack was right. We found plenty of wood. We tied together the big pieces which were useful to us. We pulled them to the mouth of the river. Then we got the donkey and, with its help, we pulled the pieces of wood up the river. Finally, they were at the place where we wanted to build our bridge.
It wasn’t easy, but we put three long pieces across the river. Then we nailed more wood across them. It was very hard work, and we all slept well that night. The next morning, we got up early and began preparing for our journey.
We put our pots, food and smaller things into bags and hung them on each side of the donkey.
We put little bags on the goats, but the pig refused to carry anything. Franz sat on the back of the donkey, so it could not run away. The boys and I carried the other things that we needed for the first few days in our new home.
When we were all ready, my wife said, ‘We can’t leave the chickens here. If we leave them, we’ll lose them all.’
Fritz and Ernest tried to catch the chickens, but it was impossible. They ran away.
‘I’ll show you how to do it,’ my wife said.
She threw a little corn on the ground, and all the chickens ran to it. When she threw some more inside the tent, they all went inside. Then, while they were eating, she closed the tent.
‘Now, Jack, you go into the tent. Catch the birds and pass them out to us. We’ll tie their legs and put them in two barrels on the donkey’s back.’
At last, we were ready to start. We put our other things inside the tent and closed it carefully.
Fritz and my wife went in front. Next came the donkey, with Franz on its back, then Jack with the goats. The monkey rode on the goat that gave him his milk. After him came Ernest and the sheep, and I came last. The dogs helped us to keep all the animals in line.
The pig did not want to come with us, so we left it behind. But when it saw us leaving, it came running after us. When we reached the bridge, it was there too!
We crossed the bridge very carefully. I was worried about the weight of the donkey, so I went first. The bridge was all right, so the donkey went next. Then the rest followed. But not the pig! Oh no! The pig refused to go on to the bridge.
We tried everything, but without success. Then, when we were all on the other side, the pig swam across. It followed us. So we reached the place where we wanted to make our new home.
‘These are wonderful trees!’ said Fritz. ‘They’re so tall!’
‘Yes,’ I said, ‘I didn’t think they were as big as this. This is an excellent place. If we can make a house in one of these trees, we’ll be safe from wild animals.’
We tied up the animals so they couldn’t escape - but not the pig. The pig lay down and slept. We freed the chickens, and my wife started a fire and cooked a meal for us.