سرفصل های مهم
خونهی درختی
توضیح مختصر
ساخت خونهی درختی تموم شد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
خونهی درختی
اول نگران بودم. احساس نمیکردم در مکان خیلی امنی باشیم. صدای عجیبی شنیدم. نه، فقط حرکت درختها بود. آتیش داشت خاموش میشد. این سایهها چی بودن؟ یه حیوون وحشی بود که نزدیکتر
و نزدیکتر میشد؟ بلند شدم و هیزم بیشتری توی آتیش ریختم. بالاخره احساس امنیت کردم و به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. بقیه همه بیدار بودن.
صبحانه خوردیم و بعد دوباره شروع به کار کردیم. زنم بزها رو دوشید. بعد با ارنست، جک، فرانز و الاغ به ساحل رفت تا برای خونهی درختی چوب بیاره. من و فریتز از نردبون رفتیم بالا، توی درخت و نقشهی خونهی جدیدمون رو کشیدیم.
گفتم: “این شاخهها کلفتن و نزدیک هم و صاف از درخت بیرون اومدن. کف خونه میتونه اینجا باشه و تنهی درخت میتونه یکی از دیوارها باشه.”
فریتز بالا رو نگاه کرد و گفت: “اون شاخههای بلندتر سقف رو نگه میدارن،
ولی چه سقفی؟”
“یه بادبان میندازیم روی شاخهها و از دو طرف میکشیم پایین.”
ولی همونطور که بعدها خواهید شنید، این اشتباه خیلی بزرگی بود. من خیلی احمق بودم! ولی اون موقع، من و فریتز از نقشهی سادهمون خیلی راضی بودیم.
گفتم: “این ضلع چهارم باز میمونه. میتونیم از اونجا بیرون رو نگاه کنیم. شاید یه جایی درست کنیم که بتونیم روزها بیرون بشینیم.”
“خونهی زیبایی میشه!” فریتز گفت:
بعد زنم و ارنست رسیدن. چوب زیادی پشت الاغ بود. چوب بیشتری هم به پهلوهاش بسته شده بود و فرانز بالاشون نشسته بود. چوبها رو گذاشتن و برگشتن بیشتر بیارن.
“چطور بیاریمشون این بالا؟فریتز گفت:
از نردبان بیارم؟”
“نه، باید بکشیمشون. کجا دیدم.؟ آره، یادم اومد. تو جعبه ابزار ارنست بود.”
فریتز چرخ کوچیک رو پیدا کرد. به شاخه بستیمش و چوبها رو کشیدیم بالا. بعد من شروع به ساختن کف خونه کردم.
وقتی عصر شد، کف تموم شده بود. پارچهی بادبانیمون رو از بالای بلندترین شاخه آویزون کردیم و از هر طرف با میخ به کف خونه محکمش کردیم. از ضلع چهارم میتونستیم منطقهی اطرافمون رو ببینیم و هوای زیادی میتونست وارد خونه بشه.
“بفرمایید! گفتم:
خونمون آماده است.” بعد دیدم چوب زیادی باقی مونده. “فردا با اینا میز و چند تا صندلی درست میکنیم. امشب تو خونهی جدیدمون میخوابیم.”
سه تا پسر بزرگتر سریع از نردبون بالا رفتن و هر چیزی که برای جای خوابشون لازم بود رو بردن بالا. زنم از نردبون میترسید، ولی صحیح و سالم رسید بالا. بعد من، فرانز رو روی پشتم بردم بالا. نردبون رو از زمین باز کردم، رفتم بالا، و نردبون رو کشیدم بالا.
جک گفت: “حالا جامون تو خونهی درختی امنه. هیچی نمیتونه بیاد این بالا!”
“آه! فریتز داد زد:
میمون کو؟”
“اونجاست! ارنست که به جای خواب فریتز اشاره میکرد، گفت:
یه میمون میتونه از هر جایی بالا بیاد!”
تفنگم رو کنارم نگه داشتم. هنوز مطمئن بودم حیوانات پایین در امان باشن. ولی شب به آرامی سپری شد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Tree House
I was worried, at first. I didn’t feel that we were in a very safe place. I heard a strange sound. No, it was only the movement of the trees. The fire was getting low. What were those shadows? Was that a wild animal moving nearer. nearer? I got up and put more wood on the fire. At last, I felt safer and went to sleep.
It was light when I woke up. All the others were already awake.
We had breakfast, and then we started work again. My wife milked the goats. Then she went down to the beach with Ernest, Jack, Franz and the donkey to get wood for the tree house. Fritz and I climbed up the ladder into the tree, and planned our new home.
‘These branches,’ I said, ‘are thick and close together, and they come straight out from the tree. The floor of the house can be here, and the tree will be one of the walls.’
Fritz looked up and said, ‘Those higher branches will hold up the roof. But what sort of roof?’
‘We’ll put a sail over the branches and bring it down to the floor on two sides.’
That, as you will hear later, was a great mistake. I was very stupid! But at the time, Fritz and I were very pleased with our simple plans.
‘This fourth side,’ I said, ‘ will be open. We can look out from there. Perhaps we’ll make a place where we can sit outside in the daytime.’
‘It’ll be a beautiful house!’ said Fritz.
Then my wife and Ernest arrived. The donkey was pulling a lot of wood behind it. More wood was tied on its back, and Franz was sitting on top of that. They left the wood and went back for more.
‘How shall we get it up here?’ said Fritz. ‘Shall I carry it up the ladder?’
‘No, we must pull it up. Now where did I see.? Yes, I remember. It was in Ernest’s box of tools.’
Fritz found the little wheel. We tied it to a branch and pulled up the pieces of wood. Then I started to make the floor.
When evening came, the floor was finished. We hung our sailcloth over the higher branches and nailed it down to the floor on two sides. On the fourth side, we could see across the country round us, and plenty of air could come into the house.
‘There!’ I said. ‘Our house is finished.’ Then I saw that there were more pieces of wood. ‘We’ll make a table and some chairs from these tomorrow. Tonight we’ll sleep in our new house.’
The three older boys quickly went up the ladder, carrying everything for their beds. My wife was afraid of the ladder, but she reached the top safely. Then I took Franz on my back. I untied the ladder from the posts in the ground, climbed up and pulled the ladder up after me.
‘Now we’re safe in our Tree House,’ said Jack. ‘Nothing can climb up here!’
‘Oh!’ cried Fritz. ‘Where’s the monkey?’
‘There!’ said Ernest, pointing to Fritz’s bed. ‘A monkey can climb up anywhere!’
I kept my gun by my side. I was still not sure that the animals below were safe. But the night passed quietly.