کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 01

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

“یک کشتی بادبانی”

ماه مه در سرزمین سرخپوستهای الگانکویان ماه زیبای بود. درختان بلند و گلهای رنگارنگ در همه جا وجود داشت. آسمان و دریا آبی تیره بود.

پوکوهانتس دختر مورد علاقه رئیس پوهاتان بود. او یک شاهزاده خانم سرخپوست بود. رئیس پوهاتان یک رئیس قدرتمند قبیله آلگانکویان بود.

پوکوهانتس یازده سال داشت. او دختری جوان ،دوست داشتنی با موهای بلند مشکی و چشم های تیره بود. او لباس باپوست گوزن و کفش پوست مار میپوشید. در موهای خود پر داشت.

پوکوهانتس همیشه خوشحال بود. او در جنگل میدوید و در مزارع میرقصید. او روی تپه می نشست و به دریای آبی نگاه می کرد.

در 6 مه 1607 ، پوکوهانتس روی تپه نشسته بود ودر خلیج چیزی عجیبی را دید. آن یک کشتی بادبانی بزرگ بود! او بسیار شگفت زده شد. کشتی بادبانی چیز جدیدی بود. بادبانها و پرچم های سفید رنگ بزرگ داشت. او به مدت طولانی به آن نگاه کرد. از کجا آمده؟ چرا آنجا بود؟ او بسیار هیجان زده بود.

پوکوهانتس به طرف روستای خود دوید تا این خبر را به پدر و برادرش بگوید.

“پدر ، پدر!” پوکوهانتس گفت:

“یک کشتی بادبانی بزرگ در خلیج است! بادبان های سفید و پرچم های رنگی دارد!”

پدرش رئیس پوهاتان در خارج از خانه قدیمی خود بود. او مردی قد بلند با موهای بلند بود. او پرهای یک رئیس سرخپوستی را روی سر خود داشت. او اخبار را گوش می داد ، اما خوشحال نبود.

پوهاتان با ناراحتی گفت: “مردان سفید پوست اینجا هستند.” “این خبر بدی برای مردم ما است. در اینجا هیچ آرامشی با مردان سفید پوست وجود ندارد.”

نانتاکوهاس برادر پوکوهانتس بود. او هجده ساله بود. او یک جنگجوی قوی سرخپوست بود. او به خواهرش نگاه کرد و گفت ، “در گذشته سفیدپوستان سرخپوستها را می کشتند. آنها می خواهند سرزمین ما را بگیرند.”

پوکوهانتس گفت:“اوه ، نانتاکوهاس ، بیا برویم تا سفید پوست ها را ببینیم. بیا به دیدن کشتی بزرگ آنها برویم!”

پوهاتان گفت:“

شما می توانید به دیدن آنها بروید ، اما به کشتی نزدیک نشوید. خیلی دور بمانید! مراقب باشید!”پوهاتان گفت:“

“پوکوهانتس به یاد داشته باش ، مردان سفید پوست خطرناک هستند.”

نانتاکوهاس و پوکوهانتس به رودخانه رفتند. قایق های زیادی در نزدیکی رودخانه وجود داشت. آنها وارد یک قایق کوچک شدند. سپس نانتاكواس از رودخانه به سمت خلیج پارو زد. در خلیج ، کشتی بزرگ بادبانی را دیدند. یک مرد بلند قد و سفید در کشتی وجود داشت. به آنها لبخند زد. مردان سفید پوست دیگری هم بودند. همه آنها به قایق کوچک و دو سرخپوست نگاه می کردند.

پوکوهانتس لبخندی به مرد سفید پوست زد.گفت:

“بیا به کشتی برویم.”

نانتاکوهاس گفت: “نه”. “این خطرناک است. ما این مردان سفید پوست را نمی شناسیم. ما می توانیم نگاه کنیم و بعد به خانه برویم. باید از پدر پیروی کنیم.”

مرد سفید پوست در کشتی دوباره لبخند زد. پوکوهانتس گفت: “نگاه کن ، نانتاکوهاس ،” آن مرد موهای قرمز و پوست سفیدی دارد . او به ما لبخند می زند. به لباسهایش نگاه کن! آنها عجیب هستند.

نانتاکوهاس قایق را چرخاند و به سمت بالای رودخانه پارو زد. وقتی به خانه رسیدند ، نانتاکوهاس گفت: “من كشتی بادبانی بزرگ را دیدم.

مردان سفید پوست زیادی در كشتی بودند.” پوهاتان با طبیبان و مشاوران قبایل خود صحبت کرد. همه آنها مدت طولانی در داخل خانه قدیمی نشسته بودند.

او گفت: “سفیدپوستان برای ما مشکلاتی بوجود می آورند آنها یک جادوی عجیب دارند. آنها چوب های رعد و برق را حمل می کنند تا مردم ما را بکشند. آنها می خواهند سرزمین ما ، دریاچه ها ، رودخانه ها و جنگل های ما را بگیرند. آنها می توانند برای مدت کوتاهی بمانند اما نمی توانند برای همیشه در اینجا بمانند. بیایید آنها را تماشا کنیم و ببینیم چه می کنند.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

The Sailing Ship

May was a beautiful month in the land of the Algonquin Indians. There were tall trees and colorful flowers everywhere. The sky and the sea were deep blue.

Pocahontas was the favorite daughter of Chief Powhatan. She was an Indian princess. Chief Powhatan was a powerful chief of the Algonquin tribe.

Pocahontas was eleven years old. She was a lovely young girl with black hair and dark eyes. She wore a buckskin dress and moccasins. She had a feather in her hair.

Pocahontas was always happy. She ran in the forest and danced in the fields. She sat on the hill and looked at the blue sea.

On May 6, 1607, Pocahontas sat on the hill and she saw something strange in the bay. It was a big sailing ship! She was very surprised. The sailing ship was something new. It had big white sails and flags. She looked at it for a long time. Where did it come from? Why was it there? She was very excited.

Pocahontas ran to her village to tell her father and brother the news.

“Father, father!” she said. “There’s a big sailing ship in the bay! It has white sails and colored flags!”

Her father, Chief Powhatan, was outside his longhouse. He was a tall man, with long black hair. He wore the feathers of an Indian chief on his head. He listened to the news, but he was not happy.

“The white men are here,” Powhatan said sadly. “This is bad news for our people. There is no peace with the white men here.”

Nantaquas was Pocahontas’ brother. He was eighteen years old. He was a strong Indian warrior. He looked at his sister and said, “In the past the white people killed the Indians. They want to take our land.”

“Oh, Nantaquas, let’s go to see the white people. Let’s go to see their big ship!” said Pocahontas.

“You can go to see them, but don’t go near the ship. Stay far away! Be careful!” said Powhatan. “Remember, Pocahontas, white men are dangerous.”

Nantaquas and Pocahontas went to the river. There were many canoes near the river. They got into a small canoe. Then Nantaquas paddled down the river to the bay. In the bay they saw the big sailing ship. There was a tall, white man on the ship. He smiled at them. There were other white men too. They all looked at the small canoe and at the two Indians.

Pocahontas smiled at the white man. “Let’s go to the ship,” she said.

“No,” said Nantaquas. “It’s dangerous. We don’t know who these white men are. We can look and then go home. We must obey our father.”

The white man on the ship smiled again. “Look, Nantaquas,” said Pocahontas, “that man has red hair and white skin! He’s smiling at us. Look at his clothes! They are strange.”

Nantaquas turned the canoe and paddled up the river. When they arrived home, Nantaquas said, “I saw a big sailing ship. There were many white men on the ship.” Powhatan talked to his medicine men and tribe advisers. They all sat inside the longhouse for a long time.

He said, “White men bring us problems. They have a strange magic. They carry thunder sticks to kill our people. They want to take our land, our lakes, our rivers and our forests. They can stay for a short time but they cannot stay here forever. Let’s watch them and see what they do!”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.