کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 04

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهار

“رئیس پوهاتان اعلان جنگ کرد!”

مهاجران سفیدپوست بیشتر و بیشتری به جیمزتان می آمدند. جیمزتان بخشی از مستعمره ویرجینیا بود. رئیس پوهاتان عصبانی شد. او علیه مستعمره کوچک، اعلان جنگ کرد. جنگجویان زیادی آمدند.

پوکوهانتس 17 ساله بود. پوهاتان می خواست از دختر مورد علاقه خود محافظت کند. او را برای زندگی به قبیله پوتوماک فرستاد. سرخپوستان پوتوماک دوست سفید پوستان بودند. پوکوهانتس در آنجا در امان بود.

پوهاتان به پوکوهانتس گفت: “شما باید در کنار سرخپوست های پوتوماک بمانید. شما نباید به جیمزتان بروید. ما با جیمزتان در جنگ هستیم.”

“بله پدر”

پوکوهانتس زندگی خود را با پوتوماک دوست داشت. رئیس جاپازاو رئیس قبیله پوتوماک بود. همسر وی دوست پوکوهانتس بود.

رئیس جاپازاو و همسرش از دوستان کاپیتان ساموئل ارگالی بودند. کاپیتان ارگالی کاوشگر انگلیسی بود. او در جیمیزتان زندگی می کرد.

روزی کاپیتان ارگالی به دیدار رئیس جاپازاو رفت. وقتی او پوکوهانتس را دید ، به رئیس گفت.

بیاید کشتی را ببینید! می خواهم چیزهای بسیار جالبی را به شما نشان دهم.”

“ما می توانیم روی کشتی بخوریم.”

پوکاهونتاس گفت: “شما خیلی مهربان هستید.” “من می خواهم یک کشتی انگلیسی را ببینم.”

رئیس جاپازاو و همسرش هم می خواستند کشتی را ببینند.

کاپیتان ارگالی، پوکوهانتس ، رئیس جاپازاو و همسرش را به کشتی بزرگ بادبانی برد. آنها اطراف کشتی بزرگ را نگاه کردند.

دکل های بلند و بادبان های سفید را دیدند.

سپس آنها غذاهای خوشمزه خوردند.

پوکوهانتس بسیار خوشحال بود و گفت: “متشکرم از شما بخاطر این روز فوق العاده کاپیتان ارگالی.”

هنگام غروب ، رئیس جاپازاو و همسرش با یک قایق کشتی را ترک کردند. اما پوکوهانتس بازنگشت. او زندانی کاپیتان ارگالی بود! او پوکوهانتس را فریب داد!

“چرا نمی توانم با دوستانم بروم؟” پوکوهانتس پرسید:

نگاهی به قایق کرد و دوستانش را دید. همسر رئیس جاپازاو یک کتری مسی جدید و یک سبد پر از مهره های رنگی باخود همراه داشت. رئیس جاپازاو و همسرش به کاپیتان ارگالی کمک کردند تا پوکوهانتس را به دام اندازد. کتری مسی و مهره های رنگی پاداش آنها بود.

پوکوهانتس گریه کرد. او هیچ دوست واقعی نداشت. او پرسید: “چه اتفاقی می افتد؟ چرا من زندانی هستم؟” کاپیتان ارگالی گفت: “پوکوهانتس ،من نمی خواهم به شما صدمه ای بزنم . من می خواهم شما را به جیمزتان ببرم و شما را در آنجا نگه دارم. وقتی پدر شما اسلحه هایی را که از ما گرفته ، باز گرداند ، من هم می توانم شما را آزاد کنم. سپس می توانید به خانه برگردید. پدرتان شما را دوست دارد. او باید اسلحه ها را برگرداند. “

پوکوهانتس زندانی بود اما از کاپیتان ارگالی نمی ترسید.

او از سفید پوستان نمی ترسید.

کاپیتان ارگالی او را به جیمزتان برد. همه در جیمزتان پوکوهانتس را دوست داشتند. آنها بخاطرداشتند که او زندگی کاپیتان اسمیت را دو بار نجات داد. آنها همچنین بخاطر داشتند که او در طول زمستان طولانی برای آنها غذا آورده بود.

همه در جیمزتان با او مهربان و دوستانه رفتار می کردند.زنان به او لباس انگلیسی دادند تا بپوشد.

پوکوهانتس زن جوان و زیبایی بود. او رفتارها و آداب و رسوم انگلیسی را آموخت. او تعدادی دوست داشت. پوکوهانتس مسیحی شد و نام مسیحی او ربکا بود.

پوهاتان اسلحه ها را پس نداد. او مقداری ذرت و مقداری سلاح شکسته ارسال کرد. جنگ ادامه یافت. کاپیتان ارگالی خشمگین بود زیرا نقشه ی او عملی نشد. او پوکوهانتس را در جیمزتان نگه داشت. پوکوهانتس زندانیش بود ، اماپوکوهانتس ناراضی نبود. او جیمزتان را دوست داشت زیرا هر روز چیزهای جدیدی می آموخت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Chief Powhatan declares War!

More and more white settlers came to Jamestown. Jamestown was part of the Virginia Colony. Chief Powhatan was angry. He declared war on the little colony. There was a lot of fighting.

Pocahontas was 17 years old. Powhatan wanted to protect his favorite daughter. He sent her to live with the Potomac tribe. The Potomac Indians were friends of the white people. Pocahontas was safe with them.

Powhatan said to Pocahontas, “You must stay with the Potomac Indians. You must not go to Jamestown. We are at war with Jamestown.”

“Yes father.”

Pocahontas liked her life with the Potomacs. Chief Japazaws was the head of the Potomac tribe. His wife was Pocahontas’ friend. Chief Japazaws and his wife were friends of Captain Samuel Argali. Captain Argali was an English explorer. He lived in Jamestown.

One day Captain Argali went to visit Chief Japazaws. When he saw Pocahontas he said to the chief.

“Come to see my ship! I want to show you a lot of interesting things.”

“We can eat on the ship.”

“You are very kind,” said Pocahontas. “I want to see an English ship.”

Chief Japazaws and his wife wanted to see the ship too.

Captain Argali took Pocahontas, Chief Japazaws and his wife to the big sailing ship. They looked around the big ship.

They saw the tall masts and the white sails. Then they ate delicious food.

Pocahontas was very happy and said, “Thank you for a wonderful day, Captain Argali.”

At sunset Chief Japazaws and his wife left the ship in a canoe. But Pocahontas did not leave. She was Captain Argali’s prisoner! He tricked her!

“Why can’t I go with my friends?” asked Pocahontas. She looked at the canoe and saw her friends. Chief Japazaw’s wife had a new copper kettle and a basket full of colored beads.

Chief Japazaws and his wife helped Captain Argali capture Pocahontas. The copper kettle and the colored beads were their payment.

Pocahontas cried. She had no true friends. She asked, “What is happening? Why am I a prisoner?” Captain Argali said, “I don’t want to hurt you, Pocahontas. I want to take you to Jamestown and keep you there. When your father returns the weapons he took from us, I can free you.

Then you can return home. Your father loves you. He must return the weapons.”

Pocahontas was a prisoner but she was not afraid of Captain Argali. She was not afraid of the white people.

Captain Argali took her to Jamestown. Everyone in Jamestown liked Pocahontas. They remembered that she saved Captain Smith’s life twice. They also remembered that she brought them food during the long winter.

Everyone in Jamestown was kind and friendly. The women gave her English clothes to wear.

Pocahontas was a beautiful young woman. She learned English manners and customs. She made many friends. Pocahontas became a Christian and her Christian name was Rebecca.

Powhatan did not return the weapons. He sent some corn and some broken weapons. The war continued. Captain Argali was furious because his plan did not work. He kept Pocahontas in Jamestown.

She was his prisoner, but she was not unhappy. She liked Jamestown because she learned new things every day.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.