کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 02

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دو

“ملاقات پوکوهانتس با جان اسمیت”

کاپیتان جان اسمیت و افرادش از حضور در خلیج چساپیک خوشحال بودند.

آنها می خواستند یک شهرک کوچک در آنجا مستقر کنند.

کاپیتان اسمیت پس از پادشاه جیمز اول انگلیس ، این رودخانه بزرگ را رودخانه جیمز نامید.

در 13 مه 1607 ، او شهرک كوچك به نام جیمزتان را تأسیس كرد.

جیمزتان در رودخانه جیمز بود. در جیمزتان ، مهاجران تعدادی کلبه ، یک انبار و کلیسا بنا کردند.

در 1607 حدود 100 مرد در جیمزتان وجود داشت. بیشتر آنها آقایان انگلیسی بودند. آنها برای یافتن طلا و ثروت به دنیای جدید آمدند. آنها نمی خواستند کشاورز شوند. جان اسمیت از آنها عصبانی بود. او گفت: “همه ی شما باید محصولات زراعی بکارید ، شکار و ماهی بگیریند . نباید تنبل باشید!”

در جیمزتان غذای کمی وجود داشت. روزی کاپیتان اسمیت و افرادش به دنبال غذا به جنگل رفتند. آنها مدتها قدم زدند. سپس آنها با گروه بزرگی از سرخپوست ها ملاقات کردند.

سرخپوست ها با کمان و پیکان خود به آنها حمله کردند. آنها یکی از مردان اسمیت را کشتند. جان اسمیت و مردانش دو سرخپوست را کشتند. سپس سرخپوستان جان اسمیت را اسیر كردند و او را بردند.

پس از یک پیاده روی طولانی ، جان اسمیت در مقابل رئیس پوهاتان و قبیله اش ایستاد. همه ساکت بودند. پوکوهانتس در کنار پدرش ایستاد. نگاهی به جان اسمیت کرد. او بسیار قد بلند بود

نگاهی به موهای قرمز ، چشم های آبی و پوست سفیدش انداخت. او با مردان سرخپوست بسیار متفاوت بود.

جان اسمیت به زبان سرخپوستی و با چند کلمه سرخپوستی با سرخپوست ها صحبت کرد.

“رئیس بزرگ ، من یک دوست هستم. من و مردانم می خواهیم با شما در صلح زندگی کنیم.”

پوهاتان و طبیبانش او را دوست نداشتند.

جان اسمیت قطب نما را به رئیس بزرگ داد.

پوهاتان به آن نگاه کرد. او آن را در دستش چرخاند. چرا سوزن همیشه در یک راستا قرار داشت؟ او سعی کرد سوزن را لمس کند اما یک تکه یخ جلوی آن قرار داشت! یخ سرد نبود. ذوب نشد! پوهاتان فکر می کرد جادو است. همه ی سرخپوستان قبیله به قطب نما نگاه می کردند. آنها از جادوی مرد سفیدپوست غافلگیر شدند.

پوکوهانتس، جان اسمیت و جادویش را دوست داشت ، اما پدرش جان را دوست نداشت. بعد از ظهر همان روز جان اسمیت و مردانش دو سرخپوست را کشتند. رئیس پوهاتان و قبیله او بسیار عصبانی بودند. حالا جان اسمیت باید بمیرد!

دو جنگجوی سرخپوست کاپیتان اسمیت را به زمین کشاندند. آنها سر او را روی سنگی بسیار بزرگ قرار دادند. سپس سرخپوستان سنگ بزرگ دیگری را برداشتند. آنها می خواستند جان اسمیت را بکشند! وقتی پوکوهانتس این را دید ، گفت: “نه ، پدر. خواهش می کنم او را نکش. او مرد بدی نیست.” پوهاتان گفت: “نه! او و مردانش دو سرخپوست را کشتند. او باید بمیرد.”

دو سرخپوست آماده کشتن کاپیتان اسمیت بودند. یکی از سرخپوست ها دستش را بلند کرد.

“نه!”.

پوکوهانتس گفت : او به جلو پرید و سر خود را بالای سر کاپیتان اسمیت قرار داد.

“خواهش می کنم پدر ، او نباید بمیرد! او را نجات دهید!”پوکوهانتس گفت :

پوهاتان به دختر مورد علاقه خود نگاه کرد. او بلافاصله به دو سرخپوست گفت که دست نگه دارند. همه از شجاعت پوکاهانتس غافلگیر شدند. پوکوهانتس جان، اسمیت را نجات داد.

پس از این پوکوهانتس و اسمیت دوست صمیمی شدند.

اسمیت انگلیسی را به پوکوهانتس آموخت و پوکوهانتس زبان سرخپوستی را به اسمیت آموخت. پوکوهانتس مهره ها و تزیینات زیبایی به اسمیت هدیه داد. اسمیت درباره لندن و ساختمانهای عظیمش به پوکوهانتس گفت. پوکوهانتس به داستانهای اسمیت گوش می داد.

جان اسمیت گفت: “پادشاه انگلیس به نام پادشاه جیمز اول نام دارد. وی در یک کاخ زیبا در لندن زندگی می کند.”

“آیا او رئیس شما است؟”پوکوهانتس پرسید:

جان اسمیت گفت: “بله ، او رهبر ما است.”

“خانمهای انگلیسی چه چیزی می پوشند؟پوکوهانتس پرسید:

“آنها لباس های بلند و رنگارنگ ، کفش و کلاه می پوشند. آنها همچنین جواهرات دارند.”

“آیا خانمهای انگلیسی زیبا هستند؟” پوکوهانتس پرسید:

“برخی از آنها زیبا هستند و برخی دیگر نیستند!”جان اسمیت گفت:

پوکوهانتس لبخندزد و گوش داد. او در موردلندن رویا دید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Pocahontas meets John Smith

Captain John Smith and his men were happy to be in Chesapeake Bay. They wanted to establish a small settlement there.

Captain Smith called the big river the James River, after King James I of Britain.

On May 13, 1607, he established the small settlement called Jamestown. Jamestown was on the James River

In Jamestown the settlers built some huts, a storehouse and a church.

There were about 100 men in Jamestown in 1607. Most of them were English gentlemen. They came to the New World to find gold and riches.

They did not want to be farmers. John Smith was angry with them. He said, “You must all plant crops, hunt and fish. You must not be lazy!”

In Jamestown there was little food. One day Captain Smith and his men went into the forest to look for food. They walked for a long time. Then they met a big group of Indians.

The Indians attacked them with their bows and arrows. They killed one of Smith’s men. John Smith and his men killed two Indians.

Then the Indians captured John Smith and took him away.

After a long walk, John Smith stood in front of Chief Powhatan and his tribe. Everyone was silent.

Pocahontas stood next to her father. She looked at John Smith. He was very tall. She looked at his red hair, his blue eyes and his white skin.

He was very different from the Indian men.

John Smith spoke to the Indians in sign language and a few Indian words.

“Great chief, I am a friend. My men and I want to live in peace with you.”

Powhatan and his medicine men did not like him.

John Smith gave a compass to the great chief.

Powhatan looked at it. He turned it around in his hand. Why did the needle always point in the same direction?

He tried to touch the needle but a piece of ice was in front of it! The ice wasn’t cold. It didn’t melt!

Powhatan thought it was magic. All the Indians of the tribe looked at the compass. They were surprised at the white man’s magic.

Pocahontas liked John Smith and his magic, but her father didn’t like him. That afternoon John Smith and his men killed two Indians.

Chief Powhatan and his tribe were very angry. Now John Smith must die!

Two Indian warriors pushed Captain Smith to the ground. They put his head on a very big stone.

Then the Indians picked up another big stone. They wanted to kill John Smith! When Pocahontas saw this, she said, “No, father. Please don’t kill him.

He isn’t a bad man.” Powhatan said, “No! He and his men killed two Indians. He must die.”

The two Indians were ready to kill Captain Smith. One Indian raised his hand.

“No!” said Pocahontas. She jumped forward and put her head above Captain Smith’s head. “Please father, he must not die! Save him!” said Pocahontas.

Powhatan looked at his favorite daughter. He immediately told the two Indians to stop. Everyone was surprised at Pocahontas’ courage. Pocahontas saved John Smith’s life.

After this Pocahontas and John Smith became great friends. John Smith taught her English and she taught him the Indian language.

He gave her beautiful beads and trinkets. He told her about London and its enormous buildings.

Pocahontas listened to Smith’s stories.

“The King of England is called King James I. He lives in a beautiful palace in London,” said John Smith.

“Is he your chief?” asked Pocahontas.

“Yes, he’s our leader,” said John Smith.

“What do the English ladies wear?” asked Pocahontas.

“They wear long, colorful dresses, shoes and hats. They also wear jewels.”

“Are the English ladies beautiful?” Pocahontas asked.

“Some are beautiful and some aren’t!” said John Smith.

Pocahontas laughed and listened. She dreamed about London.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.