سرفصل های مهم
فصل 01
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
جزیره در افتاب “
جیمز کانوی روزنامه های اقتصادی اش را کنار گذاشت و به صندلی اش تکیه زد.
او از پنجره ی هواپیما به دریای آبی گرم پایین نگاه کرد.
در دور دست، در آفتاب درخشان، سواحل طویل و سفید جزیره ی هایتی بودند.
پشت آنها، فقط می توانست خانه های کوچک چوبی و برگهای سبز رنگ درختان نارگیل را ببینیدکه باتنبلی در باد ملایم عصرگاهی تکان می خورد.
زیبا بنظر می رسد، نه؟ “کانوی به زنی که کنارش نشسته بود نگاه کرد.” زن جواب داد:”خیلی زیباست.”
“اولین سفرتان به هایتی است؟”زن پرسید:
کانوی جواب داد:” بله، ولی بعنوان جهانگرد اینجا نیستم.
من یک شرکت ساخت وساز دارم_نامش ساختمان سازی کانوی است_
شرکت من در سرتاسر دنیا دفتر دارد.امریکا، اروپا، آفریقا.
در استرالیا خیلی بزرگ و شناخته شده هستیم_ همه در استرالیانام کانوی را شنیده اند_
آمده ام اینجا یک دفتر بگیرم، کمی زمین بخرم، چندتا هتل بسازم، متوجه هستید؟ زمین در اینجا خیلی ارزان است_باچندهزار دلار میتوانید یک تکه زمین بخریدتا یک شهر کوچک در آن بسازید.
معذرت می خواهم، اسم شما را نمی دانم. من آقای کانوی هستم جیمز کانوی. من را کانوی صدا بزنید.
من “کارن جکسون” هستم.
از دیدنتان خوشوقتم،
“کارن چه کاره اید؟ شاغل هستید یا ازدواج کرده اید؟”
“من در دانشگاه هاروارد هستم.”
“اهل دانشگاه؟ آنجا شما منشی هستید؟”
“نه من دکتر هستم.
داروسازی درس می دهم.”
“یک دکتر! چه جالب
اینجادر هایتی چکار میکنید؟ تعطیلات هستید؟ می دانم شما معلم ها مرتصی طولانی می گیریند.”
کارن جکسون داشت از آن مرد بدش می آمد.
او گفت: “نه
من قرار است در بک بیمارستان در پورتوپرنس کار کنم
و تا اینجا هستم می خواهم برای نوشتن کتابم کارهایی بکنم.”
“دارید کتاب می نویسید؟ درباره چیست؟:
“افسون.”
“افسون!
کانوی خندید
دارید به من می گوید کسی به شما پول داده تا بیاید اینجا و درباره افسونگری بنویسید؟ می دانم هایتی امریکا نیست.ولی افسونگری! فکر می کردم مردم سالها پیش از اعتقاد به آن دست کشیدند.”
کارن گفت: “اوه، نه. مردم هنوز به آن اعتقاد دارند.متوجه اید.
کار می کند و می تواند خیلی خطرناک باشد.”
شما قطعاً به افسون اعتقاد ندارید،دارید؟
“بله دارم.” ما افسون را واقعاً نمی فهمیم. در امریکا
بیشتر مردم فکر می کنند
جادو است فکر می کنند می تواند مردم را بکشد.
درست است
یادم می آید درباره آن شنیده ام. آدمهای که افسونگری می کنند تصویری از یک نفر پیدا می کنند یا عروسکی درست می کنند، نه؟ بعد سنجاق یا چاقو در آن فرد فرو می کنند و آن شخص درد شدیدی احساس می کند.
کارن جواب داد: “بله درست است.
اینجا یک عکس در یکی از کتابهایم درباره ی افسونگرز دارم.ببینید این یکی از عروسکهاست. عروسک بچه ها نیست. از جنس نارگیل است.متوجه اید صورتش نارگیل است
و کسی چشم و بینی و دهان روی آن کشیده و نگاه کنید
در شکم عروسک یک سنجاق است.
چند روز بعد مرد بخاطر درد شکم به بیمارستان آمده
او می دانست کسی دارد علیه او افسون می کند.
دردش وحشتناک بود ولی دکتر نتوانست هیچ مشکلی را در او تشخیص دهد.
در نهایت او مرد.
کانوی بهت زده بود.
او گفت: پس فکر می کنید چون هیچ دلیلی برایش نبوده جادو بوده است.
ولی شما دکتر هستید، نه؟ شما که به جادو اعتقاد ندارید.دارید؟
افسون چیزی بیشتر از جادو است
من به جادو اعتقاد ندارم ولی می دانم افسون خیلی می تواند خطرناک باشد.
می خواهم بدانم چطور کار می کند.
اینجادر هایتی هنوز آدمهایی هستند که می دانند چگونه از افسون استفا ه کنند
به آنها افسونگر می گویند.
هنوز چندتایز افسونگر در روستاهای این کشور وجود دارد.
و من برای همین اینجا هستم
می خواهم چندتا از آنها را ملاقات و با آنها صحبت کنم.
البته همه ی آنها آدمهای بدی نیستند. آنها می تو انند مثل دکترها
از افسون برای کمک به مردم استفاده کنند.
ولی ما در دنیای مدرن داریم زندگی میکنیم.
بله، ولی مردم خیلی از اینکه افسون حقیقت دارد
مطمئن هستند معلم ها، تاجران، دکترها همه به آن باور دارند. یا اینکه از آن می ترسند. و شاید به همین خاطر است که کار می کند.
هرچه باشد اگر شما باور داشته باشید که بیمارید ممکن است بیمار بشوید. و اگر واقعاً فکر کنید دارید بهتر می شوید شما می توانید بهتر شوید.
اگر فکر کنید کسب دارد تلاش می کند شما را بکشد بعد ممکن است بمیرید
چون خیلی ترسیده اید.
کانوی خندید: خوب، داستان خوبی است.
اگر به کمی افسون نیاز داشتم می آیم و شما را می بینم.
کارن گفت: خیلی خوب ،
یک لحظه من را ببخشید.
او بلند شد و به عقب هواپیما رفت. حوصله اش سررفته بود و از دست کانوی عصبانی بود چون کانوی فکر می کرد همه چیز را می فهمد و هیچوقت به دیگران گوش نمی داد.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Island in the Sun
James Conway put away his business papers and sat back in his seat. He looked out of the aeroplane window down at the warm blue sea below. Far away, in the bright sun, there were the long white beaches of the island of Haiti.
Behind them, he could just see the small wooden houses and the deep green leaves of the coconut trees, which were moving lazily in the soft afternoon wind.
‘It looks beautiful, doesn’t it?’ Conway looked at the woman sitting next to him. ‘Very nice,’ he answered.
‘Is this your first visit to Haiti?’ the woman asked.
‘Yes, but I’m not here as a visitor,’ said Conway. ‘I have a building company - it’s called Conway Construction. My company has offices all over the world - America, Europe, Africa. We’re very big in Australia too - everyone in Australia has heard the name Conway. I’m coming to get an office here, buy some land, build a few hotels, you know.
The land is very cheap here - you can buy a piece of land to build a small town on, for a few thousand dollars. Sorry, I don’t know your name. I’m Mr Conway, James Conway. Just call me Conway.’
‘I’m Karen Jackson.’
‘Nice to meet you, Karen. What do you do? Have you got a job, or are you married?’
‘I’m at Harvard University.’
‘From the University? Are you a secretary there?’
‘No, I’m a doctor. I’m teaching medicine.’
‘A doctor! That’s interesting. What are you doing here in Haiti? Are you on holiday? I know you teachers get long holidays.’
Karen Jackson was beginning to dislike the man. ‘No,’ she said. ‘I’m going to work in the hospital at Port au Prince. And while I’m here, I’m going to do some work for my book.’
‘Are you writing a book? What is it about?’
‘Voodoo.’
‘Voodoo!’ laughed Conway. ‘Are you telling me that someone is paying you to come here and write about voodoo? I know Haiti is not America, but voodoo! I thought people stopped believing in that years ago.’
‘Oh, no,’ said Karen. ‘People still believe in it. You see, it works, and it can be very dangerous.’
‘Surely you don’t believe in voodoo, do you?’
‘Yes, I do. We don’t really understand voodoo in
America. Most people think it’s magic. They think it can kill people.’
‘That’s right. I remember hearing about it. People who use voodoo get a picture of a person or make a doll, don’t they? Then they put pins or knives into it, and the person feels terrible pain.’
‘Yes, that’s right,’ Karen answered. ‘I have a photograph here in one of my books about voodoo. Look, there’s one of the dolls. It’s not a child’s doll - it’s made from coconuts. You see, the face is a coconut, and someone has drawn eyes, a nose, and a mouth on it.
And look, there’s a pin in the doll’s stomach. A few days later the man came to hospital because his stomach hurt. He knew that someone was using voodoo against him. The pain was terrible, but the doctors couldn’t find anything wrong with him. In the end, he died.’
Conway was surprised. ‘So you think that was magic because there was no reason for it,’ he said. ‘But you’re a doctor, aren’t you? You don’t believe in magic, do you?’
‘Voodoo is more than magic. I don’t believe in magic, but I know that voodoo can be very dangerous. I want to understand how it works. Here in Haiti there are still a few people who know how to use voodoo.
They are called “houngans”. There are still a few “houngans” in the villages in the country. And that’s why I’m here. I want to meet some of them and talk to them. Of course they aren’t all bad people. They can use voodoo to help people, like doctors. But they can use it to hurt people too.’
‘But we’re living in the modern world!’
‘Yes, but the people here are very sure that voodoo is real. Teachers, business people, doctors, everyone believes in it. or they are afraid of it. And perhaps that’s why it works.
After all, if you believe you are ill, you can be ill. And if you really think you’re getting better, you can get better. If you think that someone is trying to kill you, then you can die. because you are so afraid.’
‘Well, that’s a good story,’ laughed Conway. ‘If I need some voodoo, I’ll come and see you.’
‘OK,’ said Karen. ‘Excuse me for a minute.’ She got up and walked to the back of the plane. She was bored and angry with Conway, because he thought he understood everything and he never listened to other people.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.