فصل 07

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: جزیره افسونگر / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 07

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

“امیدهای کانوی”

کِی به کانوی نگاه کرد.

او گفت:” من یک افسونگر هستم، و افسونگری را می فهمم. می دانم شما اهل امریکا هستید، و شما امریکایی ها به چیزهای مثل این اعتقادی نداریند.”

ولی من می توانم کارهای زیادی بکنم که شما نمی فهمید. اگر بامن خوب باشید به شما کمک می کنم.”

کانوی در حالیکه به پیرمرد می خندید گفت:” شما خیلی لطف داریند

ولی واقعا فکر نمی کنم افسون شما بتواند همه ی چیزهای که من در زندگی می خواهم را به من بدهد.”

“چه می خواهید؟”

کانوی گفت:” من خیلی چیزها می خواهم.”

“بهمن بگو”

“می خواهم در یک خانه ی بزرگ با اتاقهای زیادی زندگی کنم.”

پیرمرد گفت:” این سخت نخواهد بود .”

“اوه ولی بیشتر از این می خواهم. من از کار داخل خانه متنفرم. من آدمهای زیادی می خواهم که اتاقها را نیز تمیز و برایم غذا بیاورند. می خواهم پول زیادی در بانک داشته باشم. اوه.”

کِی گفت: “باشد. می توانید آن چیزها را داشته باشید.”

کانوی گفت: “شما خیلی لطف دارید. حالا، کارهایی برای انجام دادن دارم.”

ولی کِی آرام در صندلیش نشسته بود و لبخند می زد.او گفت: “

می توانم ببینم که حرفهایم را باور نمی کنید. من فقط یک پیرمردم که نمی خواهد خانه و فروشگاه تازه ببیند. فقط چند روز صبر کنید و خواهید دید. هرچیزی که بخواهید به شما می دهم. ولی نباید در گورستان خانه و فروشگاه بسازید. می فهمید؟”

کانوی گفت:” بله،بله، بله البته که می فهمم.” او داشت عصبانی می شد.آنجا خانه و فروشگاه نمی سازم. و شما هرچه بخواهم به من می دهید.

خیلی ممنون بابت کمکتان. حالا خواهش می کنم بروید بیرون.

من سرم شلوغ است.”

کِی گفت:”خداحافظ. ممنون که بامن صحبت کردید. ولی فراموش نکنید آقای کانوی، نبایداین کارها را بکنید. اگر انجام دهید، پشیمان می شوید.”

بله،بله،بله متوجه هستم. کانوی گفت:”

حالا بروید.”کِی چرخید و به سوی در رفت.

برای یک لحظه، پیرمرد که داشت از در بیرون می رفت، کانوی به یاد عکسی که در کتاب در هواپیما دیده بود، افتاد.

ناگهان احساس سردی و ترس کرد.

وقتی کِی اتاق را ترک کرد، کانوی تلفن را برداشت. او با ماری صحبت کرد.

کانوی خیلی خیلی عصبانی بود. “ماری! او فریاد زد:

چرا ان مرد را داخل دفتر من فرستادی؟ او دیوانه است. آمده داخل از افیون حرف می زند! به من می گوید می خواهد پول زیادی به من بدهد! نمی خواهم دوباره او را ببینم. می فهمی؟ اگر دوباره اشتباهی مثل این بکنی، کارت را از دست می دهی.”

ماری گفت:” خیلی متاسفم.”

خب حالا،

می خواهم با پییر و هِنری صحبت کنم. تلفنشان را برایم بگیر.

او گوشی را گذاشت و به صندلی اش تکیه داد. او فکر کرد، “کِی دیوانه است.”بعد شروع به خندیدن کرد. می تواند هرچه بخواهم را به من بدهد! یک پیرمرد دهاتی! او فکر کرده

ها،ها،ها!

تلفن دوباره زنگ خورد. کانوی گوشی را برداشت.

او گفت:” پییر، هِنری، گوش کنید. چند دقیقه ی قبل پیرمردی به دفتر من آمد. او نمی خواهد هیچ فروشگاه و خانه ای در گورستان باشد. این احتمال وجود دارد که او بخواهد جلوب ما را بگیرد.”نمی دانم چه کاری می تواند بکند، ولی شاید سراغ پلیس برود. شاید دوستان مهمی داشته باشد. بنابراین باید امروز کار ساخت و ساز فروشگاه ها و هتل را شروع کنید. تمام سنگها را از آنجا ببرید.. تمام در ختان را قطع کنید. بایو سریع کار کنید می فهمید؟”

کانوی گوشی را گذاشت و فکر کرد، پیرمرد عصبانی خواهد شد ولی او مهم نیست. من ساختن شهرم را تمام می کنم و بعد آدم ثروتمندی خواهم بود.”

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

Conway’s Hopes

Kee looked at Conway. He said, ‘I am a houngan, and I understand voodoo. I know you come from America, and you Americans do not believe in things like that.

But I can do many things that you do not understand. I will help you if you are good to me.’

‘You’re very kind,’ said Conway, laughing at the old man. ‘But I really don’t think your voodoo can give me all the things I want in life.’

‘What do you want?’

‘I want a lot of things,’ said Conway.

‘Tell me.’

‘I want to live in a big house, with lots of rooms.’

‘That will not be difficult,’ said the old man.

‘Oh, but I want more than that. I hate housework. I want lots of people to clean the rooms and bring me food. I want to have a lot of money in the bank. Oh,

‘All right,’ said Kee. ‘You can have those things.’

‘That’s very kind of you,’ said Conway, laughing. ‘Now, I’ve got work to do.’

But Kee sat quietly on his chair and smiled. ‘I can see that you do not believe me,’ he said. ‘You think I’m just an old man who doesn’t want to see new shops and houses. Just wait for a few days, and you will see.

I’ll give you everything that you want. But you must not build shops and hotels in the graveyard. Do you understand?’

‘Yes, yes, yes, of course I understand,’ said Conway. He was beginning to get angry. ‘I won’t build shops and hotels there, and you will give me everything I want. Thank you very much for your help. Now, please, get out. I’m a busy man.’

‘Goodbye,’ said Kee. ‘Thank you for talking to me. But don’t forget, Mr Conway, you must not do these things. If you do, you’ll be sorry.’

‘Yes, yes, yes, I understand. Now go!’ said Conway. Kee turned and went to the door. For a moment, as the old man was walking out of the door, Conway remembered the face in the book on the plane. Suddenly he felt cold and afraid.

When Kee left the room, Conway picked up the telephone. He talked to Marie. He was very, very angry.

‘Marie!’ he shouted. ‘Why did you send that man to my office? He’s mad. Coming in here talking about voodoo! Telling me he’s going to give me a lot of money! I don’t want to see him again. Do you understand? If you make a mistake like that again, you’ll lose your job.’

‘I’m very sorry,’ said Marie.

‘Good. Now, I want to talk to Pierre and Henri. Get them on the telephone for me.’ He put down the telephone and sat back in his chair. ‘That man Kee is mad,’ he thought. Then he started to laugh. ‘He thinks he can give me everything I want!’ he thought. ‘An old man from a village! Ha, ha, ha!’

The telephone rang again. Conway picked it up. ‘Pierre, Henri, listen,’ he said. ‘A few minutes ago an old man came to my office. He doesn’t want any shops or houses in the graveyard. It’s possible he’ll try to stop us

I don’t know what he can do, but perhaps he’ll go to the police. Perhaps he has important friends. So you must start building the shops and the hotel today. Take away all the stones. Cut down all the trees. You must work fast, do you understand?’

Conway put down the telephone and thought, ‘The old man will be angry, but he isn’t important. I’ll finish building my town and then I’ll be a rich man.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.