سرفصل های مهم
فصل 02
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
“یک کتاب بارون سامدی”
در مدتی که زن آنجا نبود،کانوی به کتابی که روی صندلی او باز بود نگاهی انداخت. تصویری در آن صفحه بود که نردی سیاهپوست را نشان می داد باچشمانی باز و دندانهای سفید درخشان.
او داشت می خندید ولی به نظر ترسناک و خطرناک می آمد.
کانوی کلمات زیر عکس را خواند:
“بارون سامدی” قویترین و خطرناکترین همه افسونگرها.
هیچکس نمی داندبارون سامدی کیست، ولی آنها باور دارند او هم زنده است و هم مرده. او در دو دنیای متفاوت زندگی می کند.
خیلی ها آنقدر از او وحشت دارند که می ترسند نام او را ببرند.
کانوی به تصویر نگاه کرد. “بارون سامدی”
او خندید
چطور این مردم می توانند اینقدر احمق باشند؟ بااین حال، اگر مثل بچه ها فکر میکنند، پول درآوردن از آنها آسان خواهد بود.
چند دقیقه بعد کارن برگشت.
اوکتاب را برداست ودر کیفش گذاشت.
در حینی که داشت می نشست، چراغهای داخل هواپیما روشن شد.
ما تا چند دقیقه دیگر به فرودگاه پورتوپرنس خواهیم رسید.
خواهش می کنم در صندلی هایتان بمانید و سیگارتان را خاموش کنید. ساعت به وقت هایتی ۳:۱۵ است.
هوا گرم و دما ۳۰ درجه سانتیگراد است.
امیدواریم از پرواز با هواپیمایی هایتی لذت برده باشید و دوباره با ما پرواز کنید.
ممنون.
زیر پاهای آنها، در دهکده ی بوسی،به فاصله نه چندان دوری از پورتوپرنس، کِی در خانه ی چوبی کوچکش در میان درختان بود.
بیرون درِ باغ، چند جوجه ی قهوه ای سعی داشتند چیزی برای خوردن پیدا کنند.
در تابستان باران زیادی نمی آمدو زمین خشک و گردوخاکی بود.
کِی پیر در اتاق جلو، کنار پنجره نشسته بود
ناگهان احساس کرد مشکلی پیش آمده.
در باغ باد تندتر وزید، و گرد و خاک زمین خشک در هوا به پرواز درآمد.
او بلند شد، پشت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد.
او فکر کرد: “ می توانم خطر را حس کنم. یک آدم بد دارد می آید.” او به درختان بیرون نگاه کرد ولی نمی توانست چیزی ببیند.
بعد به آسمان نگاه کرد، و هواپیما را، درست قبل از اینکه در مسیرش به فرودگاه پورتوپرنس پشت ابری برود،دید.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
The Book of Baron Samedi
While she was away, Conway looked at the open book on her seat. There was a picture on the page which showed a black man with open eyes and bright white teeth. He was laughing, but he looked frightening and dangerous. Conway read the words below the picture:
‘Baron Samedi, the strongest and most dangerous of all the voodoo houngans. No one knows who Baron Samedi is, but they believe he is both dead and alive. He lives in two different worlds. Many people are so frightened of him that they are afraid to say his name.’
Conway looked at the picture. ‘Baron Samedi!’ he laughed. ‘How can these people be so stupid? Still, it will be easy to make money if they think like children.’
A few minutes later, Karen came back. She picked up the book and put it in her bag. As she was sitting down, the lights in the aeroplane came on.
‘We are going to arrive at Port au Prince airport in a few minutes. Please stay in your seats and put out your cigarettes. The time in Haiti is 3.15. It is a warm day and it is 30C. We hope you have enjoyed flying with Air Haiti, and we hope that you will fly with us again. Thank you.’
Down below them, in the village of Bussy, not far from Port au Prince, Kee was in his small wooden house among the trees. Outside, a few brown chickens were trying to find something to eat in the garden. There was not much rain in the summer and the ground was dry and dusty.
The old man Kee was sitting by the window in the front room. Suddenly he felt that something was wrong.
In the garden the wind blew harder, and the dust from the dry ground flew into the air. He stood up, went to the window and looked out.
‘I can feel danger,’ he thought. ‘Someone bad is coming.’ He looked out into the trees, but he couldn’t see anything. Then he looked up at the sky, and saw the plane just before it went behind a cloud on its way to Port au Prince airport.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.