سرفصل های مهم
فصل 04
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهار
“مرد افسونگر”
یک کامیون بزرگ از کنار خانه ی کِی رد شد
خیلی تند می رفت و سر و صدای زیادی می کرد.
قبل از اینکه کانوی شهر جدید را بسازد دهکده ی کِی جای آرامی بود.
فقط چندتا ماشین کوچک بود. حالا کامینهای بزرگ هر پنج دقیقه رد می شدند، و چیزهای را برای ساختمانهای تازه حمل می کردند.
کِی پیرمرد خیلی غمیگینی بود. او در خانه ی کوچکش نشسته بود و به باغش نگاه می کرد.
کامیون بزرگ دیگری از کنار پنجره رد شد.
او صدای یک ماشین دیگر که داشت از جاده ی پایین می آمد را شنید. ماشین نزدیک خانه او ایستاد و زنی از آن بیرون آمد.
جوان و خوش پوش بود.
او به سوی دروازه ی انتهایی باغ کِی آمد و منتظر ماند.
کِی او را دید و از خانه بیرون آمد، و از پله های چوبی پایین آمد و به داخل باغ رفت.
زن در حالیکه به پیرمرد نگاه می کرد ، گفت: سلام،
می توانم داخل بیاییم؟
کِی جواب داد: “بله، البته. چکاری می توانم برایتان بکنم؟”
زن دروازده را باز کردو به سوی کِی آمد.زن گفت:
اسم من “کارن جکسون” است، دکتر جکسون. من آمریکایی هستم.
من در بیمارستان بزرگ پورتوپرنس کار می کنم.و دارم روی کتابم کار می کنم.
کِی گفت: “ متوجه هستم.
حالا چرا می خواهید بامن صحبت کنید؟”
زن گفت: “من دارم کتابی درباره ی افسونگری می نویسم.
همه اینجا درباره ی شما حرف می زنند.
همه می گویند شما بهترین افسونگر هایتی هستیند.
آنها می گویند شما نیرومند و افسونگر خوبی هستیند و اینکه همیشه به مردم کمک می کنید.”
کِی لبخند زد.
او گفت: سعی می کنم به شما کمک کنم. بفرمایید داخل خانه، دکتر جکسون. اجازه بدهید برایتان کمی نوشیدنی بیاورم و بعد می توانیم صحبت کنیم.
کِی و کارن داخل خانه شدند و شروع به حرف زدن کردند. کارن از زندگی و کارش و اینکه چرا در هایتی بود به کِی گفت.
کِی از زندگیش گفت و زمان طولانی درباره ی هایتی قدیم و مردمی که به یادشان داشت حرف زد.
او گفت: “همه چیز دارد عوض می شود
و وقتی مرد جوانی بودم با خانواده هایمان زندگی می کردیم. ما در مزارع قهوه کار می کردیم.
به هم کمک می کردیم
و دوستیهایمان از پول مهمتر بود.
مردم خوب و مهربان بودند.
ولی حالا همه چیز جور دیگری شده است،
تاجرها از آمریکا و اروپا می آیند و بانک و شرکتهای بزرگ تاسیس می کنند.
تمام مردان جوانِ پورتوپرنس می روند. دهکده ها و خانواده هایشان را ترک می کنند.
تمام مدت به پول فکر می کنند
آنها به فکر مردم نیستند.
کارن گفت: “بله، می دانم. در آمریکا هم همین اتفاق دارد می افتد. ولی اگر دنبالش بگردید همیشه می توانید آدمهای خوبی پیدا کنید.”
کِی لبخندزنان گفت: “می دانم . “هنوز که لازم نیست برگردید،”نه؟”
نه هنوز نه. چطور؟
می خواهم چیز را به شما نشان بدهم. تپه ای بیرون دهکده است. اغلب وقتی غمگینم یا می خواهم فکر کنم به آنجا می روم یک گورستان است. آنجا خیلی زیباست بخصوص وقتی که باد گرم برگهای درختان نارگیل را می جنباند.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
The Voodoo Man
A big lorry drove past Kee’s house. It was going very fast and it made a lot of noise. Before Conway built the new town, Kee’s village was a quiet place. There were only a few small cars. Now big lorries went past every five minutes, carrying things for the new buildings. Kee was a very unhappy old man. He was sitting in his small house, looking out into the garden.
Another big lorry went past the window.
He heard the sound of a car coming down the road. The car stopped near the house, and a woman got out.
She was young and well dressed. She walked up to the gate at the end of Kee’s garden and waited. Kee saw her and went out of the house, down the wooden steps and into the garden.
‘Hello,’ she said, looking at the old man. ‘Can I come in?’
‘Yes, of course,’ answered Kee. ‘What can I do for you?’
The woman opened the gate and came up to Kee. ‘My name is Karen Jackson,’ she said, ‘Dr Jackson. I’m an American. I’m working at the big hospital in Port au Prince, and I’m doing some work for my book.’
‘I see,’ said Kee. ‘But why do you want to talk to me?’
‘I’m writing a book about voodoo,’ she said. ‘Everyone here talks about you. They all say you are the best houngan in Haiti. They say you are a very strong and good houngan, and that you always help people.’
Kee smiled. ‘I try to help good people,’ he said. ‘Come into the house, Dr Jackson. Let me get you a drink and we can talk.’
Kee and Karen went into the house and began to talk. Karen told him about her life and her work, and why she was in Haiti. Kee told her about his life and talked for a long time about the old Haiti and the people he remembered.
‘Everything is changing,’ he said. ‘When I was a young man, we lived with our families. We worked in the coffee fields. We helped each other. Friends were more important than money. People were good and kind. But everything is different now. Business people come from America and Europe and start banks and big companies. All the young men go to Port au Prince. They leave their villages and their families. They think about money all the time. They don’t think about people.’
‘Yes, I know,’ said Karen. ‘It’s happening in America too. But you can always find good people if you look for them.’
‘I know,’ said Kee, smiling. ‘You don’t have to go back yet, do you?’
‘No, not yet. Why?’
‘There’s something that I want to show you. It’s a hill outside the village. I often go there when I’m unhappy, or when I want to think. It’s a graveyard, but it’s very beautiful there, when the warm wind blows the leaves of the coconut trees.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.