سرفصل های مهم
فصل 08
توضیح مختصر
در قسمتHe soon forgot about his dreams of Kee and the and the graveyardدوبار از and the استفاده شده بود
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
“یک روح از باد و باران”
کِی هفته های زیادی به گورستان برنگشت.او فکر کرد:
“خوشحالم که به دیدن کانوی رفتم. او مرد خوبی است. او قصد ندارد مغازه ها و خانه ها را در گورستان بسازد.” آدم های داخل گورستان مرده اند ولی روحشان نمرده است. ارواح به او کمک خواهند کرد. هرچه بخواهد ارواح به او می دهند.
روح باد برایش خوش اقبالی می آورد و روح باران او را خوشبخت می کند.
ولی یک روز بعدازظهر کِی دوباره به گورستان برگشت. درختی نبود. سنگی نبود. قبری نبود. ولی آدم های زیادی در گورستان بودند.
آنها از طرف شرکت ساختمان سازی کانوی بودند و داشتند فروشگاه ها و هتل را می ساختند.
وقتی کِی دید چه اتفاقی دارد می افتد، به شدت خشمگین شد. صورتش سفید شد و دستانش شروع به لرزیدن کرد.
کِی به سوی مردها دوید و گفت:” اینجا چه خبر است؟ چرا اینجا در گورستان دارید ساخت و ساز می کنید؟”
مردها به او خندیدند و گفتند:” از اینجا برو، پیرمرد. اینجا دیگر گورستان نیست
بلکه برای شهر جدید داریم فروشگاه می سازیم. به دهکده ات برگرد و آرام باش.”
شب آمد و دهکده خیلی ساکت بود.
کِی تنها بیرون خانه اش بود. در باغ آتش کوچکی بود و شعله های زرد و نارنجی در تاریکی می رقصیدند و اشکال سیاه و مرموزی را روی زمین می انداخت.
کِی یک تکه چوب برداشت و روی زمین دایره ای کشید.
او در حالیکه آواز عجیبی می خواند و دور حلقه چرخید و چرخید. خیلی دورتر از آنجا، او می توانست صدای چند سگ را بشنود که در آسمان شب زوزه می کشیدند.
کِی خیلی آهسته شروع به حرف زدن کرد.
او گفت:” ای روح باد ای روح باران، به من گوش دهید و کمکم کنید. نامش کانوی است. چند هفته ی قبل او را دیدم. او چیزهای به من گفت ولی راست نبود.”کانوی دارد در گورستان فروشگاه و هتل می سازد. وقتی او را دیدم به او گفتم:” هرچه بخواهی به تو می دهم.” الان به کمک شما نیاز دارم چون چیزهایی که من می گویم همیشه راست است.
نمی خواهم هرچه می خواهد به او بدهم ولی مجبورم. این قانون افسونگری است. ولی یک اتفاق بد هم باید سرش بیاید. ای روح باد، ای روح باران، یاری ام کنید یاری ام کنید.”
وقتی حرف های کِی تمام شد باد سردی شروع به وزیدن کرد. باد از میان روستا وزید و بعد درختان در باد به حرکت افتادند.
آسمان پر از ابر بود، و باران گرفت. کمی بعد باد و باران به پورتوپرنس آمدند.
کانوی داشت آماده می شد به رختخواب برود.
بعد باد شروع به وزیدن کرد و او احساس سرما و ترس کرد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. خیلی تاریک بود، و ابرهای زیادی در آسمان بود.
او ساعتش را برداشت و آن را کنار تختش گذاشت، چون باید ساعت هفت صبح بیدار می شد.
بعد چراغ را خاموش کرد. درست قبل از اینکه بخوابد او توانست صدای باد و باران داخل باغ را بشنود و یک لحظه فکر کرد می تواند صورت یک پیرمرد را پشت پنجره ببیند.
آن شب او خوب نخوابید. تمام شب خواب های بد و ترسناک دید در خواب هایش، پدربزرگ کِی و تمام ارواح دیگر گورستان را دید.
او خیلی از ارواح ترسیده بود و آنها در خوابش دنبال او می دویدند صورت های سفید آنها را می دید و دستهای سردشان را حس می کرد.
او می توانست موسیقی عجیبی بشنود که از پشت درختان تاریک می آمد و می توانست صدای مردمی که جیغ می زدند و می خندیدند و نامش را فریاد می زدند را بشنود.
ررررینگ! ساعت هفت بود
کانوی نگاهی به ساعتش کرد و از رختخواب بیرون آمد. او دندانهایش را مسواک زد. بعد از شب بدش خیلی خسته بود.
ولی صورتش را با آب سرد شست و کم کم حالش خیلی بهتر شد. کمی بعد خوابهایش را درباره ی کِی و گورستان را فراموش کرد.
او لباس پوشید، و بعد کمی صبحانه خورد و نامه هایش را باز کرد. ساعت هشت سوار ماشینش شد و به دفترش رفت.ماری آنجا نبود. بنابراین او درها را باز کرد و یک فنجان قهوه درست کرد.
او داخل دفترش رفت و نشست. او پشت میز بزرگش در دفترش نشسته بود که تلفن زنگ زد.
ررررینگ! کانوی بیدار شد. او در رختخواب بود. به دور و اطراف اتاق نگاه کرد.
چه اتفاقی دارد می افتد؟او فکر کرد:”
من کجا هستم؟”او ساعتش را برداشت. ساعت هفت بود.
کانوی فکر کرد:” دوباره خواب بود. در خوابم بلند شدم و به دفترم رفتم. ولی فقط یک خواب بود و من هنوز خانه ام. چقدر عجیب! فکر کردم در دفترم هستم.”
کانوی لباس پوشید و به دفترش رفت. وقتی داخل رفت، ماری پشت میزش نشسته بود.
کانوی گفت:” صبح بخیر ماری.”
ماری گفت:” صبح بخیر آقای کانوی،
حالتان چطور است؟”
کانوی گفت:” خوبم. ولی دیشب خواب عجیبی دیدم. در خواب بیدار شدم و به دفتر آمدم. بعد بیدار شدم و در خانه بودم.”
ماری گفت:” خوب. الان که اینجا هستید. این بار خواب نمی بینید.”
کانوی داخل دفترش رفت و شروع به کار کرد. در زدند.
کانوی گفت:” بیا داخل.” پیرمرد داخل دفتر شد. او نگاهی به کانوی کرد و زیر خنده زد.
پیرمرد گفت:” سلام کانوی. اسم من را می دانید؟”کانوی به پیرمرد نگاه کرد و ترسید. او چهره را می شناخت.
ولی از کجا؟ صورت مال چه کسی بود؟ در خواب آن را دیده بود؟ یا مال عکسی از یک کتاب بود؟ همان صورت کتاب کارن جکسون بود؟
” من پدربزرگ کِی هستم! پیرمرد گفت:
و مثل دیوانه ها شروع به خندیدن و جیغ کشیدن کرد.”
ناگهان تلفن زنگ زد.
ررررررینگ! کانوی بیدار شد. او به دور و اطراف اتاق نگاه کرد. او در رختخواب بود. به ساعت نگاه کرد- ساعت هفت صبح بود.
او فکر کرد:” دوباره داشتم خواب می دیدم. ولی الان چه اتفاقی دارد می افتد؟خوابم یا بیدار؟”حالا خیلی ترسیده بود. او بلند شد و به دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. او به آینه نگاه کرد و جیغ کشید.
جلوی او، در آینه سر یک مرده بود
نه چشمی بود و نه دماغی،
فقط حفره های عمیق بود.یک مار سرخ نازک به آرامی از حفره ها بیرون می آمد
و داخل می رفت.مار با دو چشم کوچک سردش به او نگاه می کرد و از میان دهان باز عبور می کرد و دور گردن پیچیده ایستاد.
بعد یکدفعه سر به جان آمد. دندانهای سفید روشن داشت آتش در چشمانش بود و شروع به خندیدن و جیغ کشیدن کرد.
بعد کانوی به یاد آن چهره افتاد. جلوی او صورت پدربزرگ کِی، صورت آن افسونگر ترسناک، بارون سامدی بودکه داشت به او می خندید.
رررررررینگ! کانوی دوباره بیدار شد
او در رختخواب بود. او به ساعت نگاه کرد. ساعت هفت بود.
اوشروع به جیغکشیدن کرد
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The Spirit of the Wind and the Rain
For many weeks Kee did not go back to the graveyard. He thought, ‘I’m happy that I went to see Conway. He’s a good man. He’s not going to build shops and houses in the graveyard.
The people in the graveyard are dead, but their spirits are not dead. The spirits will help him. The spirits will give him everything he wants. The spirit of the wind will bring him good luck and the spirit of the rain will make him happy.’
But one afternoon Kee went back to the graveyard again. There were no trees. There were no stones. There were no graves. But there were a lot of men in the graveyard. They were from Conway Construction and they were building the shops and the hotel.
When Kee saw what was happening, he became terribly angry. His face went white and his hands began to shake. Kee ran up to the men and said, ‘What’s happening? Why are you building here in the graveyard?’
The men laughed at him and said, ‘Go away, old man. This isn’t a graveyard any more. We’re building shops for the new town. Go back to your village and be quiet.’
Night came, and the village was very quiet. Kee was alone outside his house. In the garden there was a small fire and the yellow and orange flames danced in the dark, throwing strange black shapes across the ground.
Kee took a stick and drew a circle in the ground. He walked round and round the circle, singing a strange song. A long way away, he could hear the sound of some dogs howling at the night sky.
Kee began to talk very quietly. He said, ‘Spirit of the wind, spirit of the rain, listen to me and help. His name is Conway. I saw him a few weeks ago. He said some things to me, but they were not true. Conway is building the shops and hotels in the graveyard.
When I saw him I said, “I will give you everything you want.” Now I need your help, because the things I say are always true. I do not want to give him everything he wants, but I must. That is the law of the houngan. But something bad must happen to him too. Spirit of the wind, spirit of the rain, help me, help me.’
When Kee finished, a cold wind began to blow. It blew through the village, and then the trees began to move in the wind. There were clouds in the sky, and it began to rain. Soon the wind and the rain came to Port au Prince.
Conway was getting ready to go to bed. Then the wind began to blow and he began to feel cold and afraid. He looked out of the window. It was very dark, and there were a lot of clouds in the sky. He picked up his clock and put it by his bed because he had to wake up at seven o’clock. Then he turned off the light. Just before he went to sleep, he could hear the wind and the rain in the garden, and he thought, for a moment, that he could see the face of an old man at the window.
He did not sleep well that night. All night he had bad dreams, terrible dreams. In his dreams he saw Kee’s grandfather and all the other spirits from the graveyard. He was very frightened of the spirits and they ran after him in his dreams. He saw their white faces and felt their cold hands.
He could hear strange music coming from behind dark trees and could hear people screaming and laughing, and shouting out his name.
RRRRING! It was seven o’clock. Conway looked at his clock and got out of bed. He brushed his teeth. He was very tired after his bad night. But he washed his face with cold water, and he began to feel much better. He soon forgot about his dreams of Kee and the graveyard.
He got dressed, and then had some breakfast and opened his letters. At eight o’clock he got in his car and went to the office. Marie was not there, so he opened the doors and made a cup of coffee.
He went into his office and sat down. He was sitting behind the big desk in his office when the telephone rang.
RRRRRING! Conway woke up. He was in bed. He looked around the room. ‘What’s happening?’ he thought. ‘Where am I?’ He picked up his clock. It was seven o’clock. Conway thought, ‘That was a dream again. In my dream I got up and went to the office. But it was only a dream, and I’m still at home. How strange! I thought I was at the office.’
Conway got dressed and went to the office. When he went in, Marie was sitting at her desk.
‘Good morning, Marie,’ he said.
‘Good morning, Mr Conway,’ she said. How are you?’
‘I’m fine,’ he said. ‘But I had a strange dream last night. In my dream, I woke up and came to the office. Then I woke up and I was at home.’
‘Well,’ she said. ‘You’re here now. This time you’re not dreaming.’
Conway went into his office and started to work. There was a knock on the door.
‘Come in,’ said Conway. An old man came into the office. He looked at Conway and started laughing.
‘Hello, Conway,’ said the old man. ‘Do you know my name?’ Conway looked at the old man and felt afraid. He knew the face. But where was it from? Whose face was it? Was it from the dream?. Or was it from a picture in a book? Was it the face from Karen Jackson’s book?
‘I am Kee’s grandfather!’ the old man said. And then he began to laugh and scream like a man who was mad.
Suddenly the telephone rang.
RRRRRRING! Conway woke up. He looked round the room. He was in bed. He looked at his clock - it was seven o’clock in the morning. He thought, ‘I was dreaming again. But what’s happening now? Am I sleeping or am I awake?’ He was very frightened now.
He got up and went to the bathroom to wash his face. He looked into the mirror and screamed. In front of him, in the mirror, there was the head of a dead man. There were no eyes, and no nose, just deep black holes. A long thin red snake was moving slowly in and out of the holes. The snake looked at him with its two small cold eyes, and moved through the open mouth and went round and round the neck, and stopped.
Then suddenly the head came alive. It had bright white teeth, there were fires in the eyes, and it began to laugh and scream. Then Conway remembered the face. In front of him was the face of Kee’s grandfather, the face of the terrible voodoo houngan, Baron Samedi, laughing at him.
RRRRRRRING! Conway woke up again. He was in bed. He looked at the clock. It was seven o’clock.
He started screaming.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.