سرفصل های مهم
بهتر از این نمیشد
توضیح مختصر
هریت و جورج آشنا شدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
بهتر از این نمیشد
وقتی تام رو ترک کردم، یه خونهی راحت، وسایل خوب، ماشین و پول تام رو هم ترک کردم.
حالا باید جایی برای زندگی پیدا میکردم. با شغلم پول زیادی در نمیآوردم. باید جای ارزونی پیدا میکردم.
چند روزی پیش هریت موندم، و کمکم کرد جایی برای زندگی پیدا کنم. واحد کوچکی در خونهای در اون نزدیکیها بود. از دیدن اینکه خونه کمی به جورج در هاکنی نزدیکه خوشحال شدم.
یک هفته بعد اسبابکشی کردم.
هریت به دیدنم اومد. گفت: “برات کیک آوردم.” اطراف رو نگاه کرد. “مطمئنی اینجا روبراه خواهی بود؟ خیلی کوچیکه!”
گفتم: “بله. کوچیکه. ولی دیگه خونهی بزرگ نمیخوام. میخوام تغییر کنم. میخوام کاری با زندگیم بکنم.”
“زیاد عوض نشو، نانسی. همینطور که هستی دوستت دارم.”
گفتم: “آه، هریت.” بغلش کردم.
عروسی هریت بعد از چند هفته بود و میدونستم میخواد اونجا باشم. ولی نمیتونستم برم. حالا نه. خیلی سخت بود.
گفتم: “هریت،
واقعاً متأسفم …
ولی …
حالا دیگه نمیتونم بیام عروسیت. مردم باهام حرف نمیزنن. درک نمیکنن چرا تام رو ترک کردم.”
هریت گفت: “عروسی منه، نانسی. باید بیای.”
“تام هم خواهد بود؟”پرسیدم:
هریت گفت: “نمیدونم. هنوز هم خیلی عصبانیه. میگه تو احمقی. میگه با کسی هستی که فقط پول و پاسپورتت رو میخواد.”
خندیدم. “ولی من پول زیادی ندارم!”گفتم:
صدایی از در اومد.
گفتم: “جورجه. لطفاً بمون هریت. میخوام باهاش آشنا بشی.”
در رو باز کردم و جورج اومد تو.
اول به من و بعد به هریت نگاه کرد و بعد به کیکهای روی میز.
“تو هریت هستی؟”پرسید:
گفت: “بله. از کجا فهمیدی؟”
“اون کیکها! نانسی از دوست آشپزش بهم گفته!”
هریت خندید و فهمیدم از جورج خوشش اومده.
هریت دوباره وقتی داشت میرفت، گفت: “لطفاً سعی کن بیای عروسی.”
گفتم: “باشه، سعی میکنم.”
“میتونی جورج رو بیاری.”
لبخند زدم. “ممنونم هریت.”
“خداحافظ، نانسی.”
بعد از رفتن هریت، رفتم پیش جورج و دستهام رو دورش حلقه کردم.
گفتم: “خوشحالم که با هریت آشنا شدی. ازت خوشش اومد.”
جواب داد: “نانسی،
میترسم. قبل از اینکه با من آشنا بشی، این دوستها رو داشتی. پول داشتی. یه خونهی بزرگ و باغچه داشتی. اون زندگی بهتری برای تو نبود؟”
گفتم: “نه چون تو توش نبودی.” جورج رو کشیدم طرف خودم و همدیگه رو بوسیدیم.
داشتم تغییر میکردم. تصمیم گرفتم نویسنده بشم. میخواستم مرکز رو ترک کنم و کاری کنم که باورش داشتم.
در چند هفتهی آینده جورج هر روز به دیدنم اومد.
آپارتمان کوچیک بود و من پول زیادی نداشتم. ولی جورج رو دوست داشتم و اون هم منو دوست داشت. خوشحال بودیم و زندگی تا حالا به این خوبی نبود.
یا من اونطور فکر میکردم.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Never better
When I left Tom, I was also leaving a comfortable home, nice things, a car, and Tom’s money.
Now I had to find somewhere to live. I didn’t earn a lot of money in my job. I had to find somewhere cheap.
I stayed with Harriet for a few days, and she helped me find somewhere to live. It was in a small flat in a house not far away. I was happy to see it was a little nearer to George in Hackney.
A week later I moved in.
Harriet came to see me. ‘I brought you some cakes,’ she said. She looked around. ‘Are you sure you’re going to be OK here? It’s so small!’
‘Yes,’ I said. ‘It is small. But I don’t want a big house anymore. I want to change. I’m going to do something with my life.’
‘Don’t change too much, Nancy. I like you as you are.’
‘Oh, Harriet,’ I said. I put my arms around her.
Harriet’s wedding was in a few weeks, and I knew she wanted me to be there. But I couldn’t go. Not now. It was too difficult.
‘Harriet,’ I said. ‘I’m really sorry. but. I can’t come to your wedding now. People won’t talk to me. They won’t understand why I left Tom.’
‘It’s my wedding, Nancy,’ said Harriet. ‘You have to come.’
‘Will Tom be there?’ I asked.
‘I don’t know,’ said Harriet. ‘He’s still very angry. He says you’re stupid. He says you’re with someone who just wants your money and a passport.’
I laughed. ‘But I haven’t got much money!’ I said.
There was a sound at the door.
‘This is George now,’ I said. ‘Please stay Harriet. I want you to meet him.’
I opened the door and George came in.
He looked at me, then at Harriet, then at the cakes on the table.
‘Are you Harriet?’ he asked.
‘Yes,’ she said. ‘How did you know?’
‘Those cakes! Nancy told me about her friend the cook!’
Harriet laughed, and I knew she liked George.
‘Please try and come to the wedding,’ said Harriet again as she left.
‘OK, I’ll try,’ I said.
‘You can bring George.’
I smiled. ‘Thank you, Harriet.’
‘Bye, Nancy.’
After Harriet left, I went over to George and put my arms around him.
‘I’m happy that you met Harriet,’ I said. ‘She liked you.’
‘Nancy,’ he replied. ‘I’m afraid. Before you met me, you had all these friends. You had money. You had a big house and a garden. Wasn’t that a better life for you?’
‘No,’ I said, ‘because you weren’t in it.’ I pulled George to me and we kissed.
I was changing. I decided to become a writer. I wanted to leave the centre and do something I believed in.
Over the next few weeks George came to see me every day.
The flat was small and I didn’t have much money. But I loved George and he loved me. We were happy and life was never better.
Or that’s what I thought.