کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در خطر

توضیح مختصر

نانسی علت اومدن جورج به انگلیس رو میفهمه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

در خطر

دفعه‌ی بعدی که جورج رو دیدم، بیرون ساختمان خاکستری ایستاده بود و سیگار میکشید. بهم لبخند زد و قلبم از جاش پرید.

پرسید: “سیگار می‌خوای؟”

گفتم: “من سیگار نمی‌کشم.” و بعد اضافه کردم: “ولی سیگار کشیدن کسی اذیتم نمیکنه.”

بهش نگاه کردم.

پرسیدم: “حالت چطوره؟”

جواب داد: “خوبم.”

گفتم: “جورج. چرا اومدی اینجا به این کشور؟”

فکر نمی‌کردم جورج بخواد درباره‌ی گذشته‌اش حرف بزنه. ولی این بار جوابم رو داد.

گفت: “در کشورم در خطر بودم.”

“خطر؟ چرا؟”

گفت: “من عکاس خبری بودم. برای روزنامه‌ها عکس می‌گرفتم. ولی پلیس از عکس‌ها خوشش نمیومد. اون عکس‌ها رو می‌گرفتم چون می‌خواستم مردم بدونن در کشور من چه خبره.”

پرسیدم: “عکس چی بودن؟”

“عکس سربازهایی بودن که زن‌ها و بچه‌های کوچیک رو اذیت میکردن. ولی پلیس عکس‌های من رو دید و اومد دنبالم.”

گفتم: “وحشتناکه. سعی میکردی به اون زن‌ها و بچه‌ها کمک کنی.”

گفت: “بله. ولی پلیس نمی‌خواست مردم بدونن در کشور ما چه خبره.”

پرسیدم: “پس باهات چیکار کردن؟”

“من رو در ساختمانی زندانی کردن و اذیتم کردن. ببین.” پیراهنش رو باز کرد و زخم‌های وحشتناکی نشونم داد. “حالا میبینی چرا نمی‌تونم برگردم کشورم.”

نمی‌تونستم حرف بزنم.

جورج گفت: “وقتی گذاشتن برم، می‌دونستم دیگه نمی‌تونم در کشورم کار کنم.”

“پس اومدی اینجا.”

گفت: “آسون نبود. ولی فکر کردم: «وقتی برسم انگلیس می‌تونم عکس‌هام رو نشون مردم بدم. مردم می‌تونن ببینن واقعاً در کشورم چه خبره.» ولی وقتی رسیدم منو آوردن اینجا. حالا دوباره زندانیم!”

گفتم: “فقط برای یه مدت کوتاه. آوردنت اینجا تا در امان باشی. آدم‌های زیادی دوست ندارن پناهجویان بیان کشور ما.” به تام فکر کردم. “ولی وکلایی هستن که میتونن کمکت کنن. داستانت رو براشون میگی و اونها کمکت میکنن.”

گفت: “بله. امیدوارم. ولی ممکنه دوباره منو بفرستن کشورم. مردم میگن پناه گرفتن اینجا سخته.”

دستش رو دراز کرد.

گفت: “ممنونم که به حرف‌هام گوش دادی. گاهی حرف زدن کمک میکنه.”

دور شدم.

سریع گفتم: “باید برم، جورج.” و رفتم.

اتفاقی داشت برام میفتاد. می‌دونستم. می‌خواستم این اتفاق بیفته، ولی میترسیدم.

واقعاً می‌ترسیدم.

متن انگلیسی فصل

Chapter five

In Danger

The next time I saw George, he was standing outside the grey building, smoking a cigarette. He smiled at me and my heart jumped.

‘Do you want a cigarette?’ he asked.

‘I don’t smoke,’ I said. And then I added, ‘but I don’t mind smoking.’

I looked at him.

‘How are you?’ I asked.

‘I’m OK,’ he replied.

‘George,’ I said, ‘why did you come here, to this country?’

I didn’t think George wanted to talk about his past. But this time he answered me.

‘In my country, I was in danger,’ he said.

‘Danger? Why?’

‘I was a photo journalist,’ he said. ‘I took some photos for the newspapers, but the police didn’t like them. I took them because I wanted people to know what was happening in my country.’

‘What were the photos of?’ I asked.

‘They were of soldiers hurting women and young children. But the police saw my photos and they came to find me.’

‘That’s terrible,’ I said. ‘You were trying to help those women and children.’

‘Yes,’ he said. ‘But the police didn’t want people to know what was happening in our country.’

‘So what did they do to you?’ I asked.

‘They locked me in a building and they hurt me. Look.’ He opened his shirt and showed me some terrible scars. ‘Now you can see why I can’t go home.’

I couldn’t speak.

‘When they let me go, I knew I couldn’t work in my country anymore,’ George said.

‘So you came here?’

‘It wasn’t easy,’ he said. ‘But I thought, “when I get to England I can show people my photos. People can see what is really happening in my country.” But when I arrived, they brought me to this place. Now I’m locked up again!’

‘Only for a short time,’ I said. ‘They brought you here to keep you safe. A lot of people don’t like asylum seekers coming to our country.’ I thought of Tom. ‘But there are lawyers who can help you. You tell them your story and they will help you.’

‘Yes,’ he said, ‘I hope so. But it’s possible they will send me home again. People say it’s hard to get asylum here.’

He put out his hand.

‘Thank you for listening to me,’ he said. ‘It helps to talk sometimes.’

I moved away.

‘I have to go, George,’ I said quickly, and I left.

Something was happening to me. I knew it. I wanted it to happen, but I was afraid.

Really afraid.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.