برخلاف قوانین

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: در میان حصارهای بلند / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

برخلاف قوانین

توضیح مختصر

جورج از مرکز میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

برخلاف قوانین

اجازه نداشتم با پناهجویان دوست بشم. ولی وقتی جورج منو می‌دید، همیشه میومد باهام حرف بزنه. و من از صحبت با جورج لذت میبردم. سعی کردم دیگه ازش خوشم نیاد، ولی نتونستم.

یک شب در اتاق غذاخوری بودم و به قهوه کمک می‌کردم. جورج منتظر نوشیدنی بود.

وقتی رد میشد، بهم گفت: “امروز با چند نفر حرف زدم. فردا از مرکز میرم.”

قلبم از جا پرید.

پرسیدم: “تو این کشور میمونی؟ یا … ؟”

“نمی‌دونم. فردا بهم میگن.”

براش ترسیدم.

یک‌مرتبه تصمیم گرفتم کاری بکنم- کاری خطرناک. وقتی در مرکز شروع به کار کردم، بهم گفتن هرگز شماره تلفنم یا آدرسم رو به کسی ندم. گفتن ممکنه کارم رو از دست بدم. ولی نمی‌خواستم جورج رو از دست بدم.

اطراف رو نگاه کردم. هیچکس نگاه نمیکرد.

گفتم: “جورج. این هم از شماره تلفنم. اگه مشکلی داشتی، زنگ بزن. شاید بتونم کمکت کنم.”یک تکه کاغذ دادم بهش. گفت: “ممنونم.” و سریع گذاشت تو جیبش.

بعد بدون یک کلمه دیگه دور شد.

و سری بعد که رفتم سر کار، جورج اونجا نبود.

متن انگلیسی فصل

Chapter six

Against the rules

I was not allowed to make friends with the asylum seekers. But when George saw me, he always came to talk to me. And I enjoyed talking to George. I tried to stop liking him, but I couldn’t.

One evening I was in the dining room helping with the coffee. George was waiting for a drink.

‘I talked to some people today,’ he said to me as he passed. ‘I’m leaving the centre tomorrow.’

My heart jumped.

‘Are you staying in this country? Or…?’ I asked.

‘I don’t know. They’re going to tell me tomorrow.’

I felt afraid for him.

Suddenly I decided to do something - something dangerous. When I started at the centre, they told me never to give anyone my phone number or my address. They told me that I could lose my job. But I didn’t want to lose George.

I looked about. Nobody was watching.

‘George,’ I said. ‘Here’s my phone number. If you have problems, call me. Perhaps I can help you.’ I gave him a piece of paper. ‘Thank you,’ he said and he put it quickly in his pocket.

He walked away then, without another word.

And the next time I went to work, George was not there.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.