ترسیده

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: در میان حصارهای بلند / فصل 11

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

ترسیده

توضیح مختصر

نانسی میاد خونه و میبینه چند تا از وسیله‌هاش نیستن و جورج هم خونه نیست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

ترسیده

عصر جمعه‌ای در ماه آوریل بود. من و جورج روی سکوی ایستگاه ایستاده بودیم. منتظر قطار من به اسکاتلند بودیم. به عروسی هریت و استیو میرفتم. هریت بهم گفت تام نمیاد. دوباره بهم گفت می‌خواد من اونجا باشم. بنابراین تصمیم گرفتم برم.

وقتی قطارم رسید، جورج رو بوسیدم و خداحافظی کردم.

گفت: “دوستت دارم، نانسی.”

بهش گفتم: “دوستت دارم، جورج.” می‌خواستم با من بیاد، ولی اون نمی‌خواست.

گفت: “دوست‌هات نمی‌فهمن چرا با منی و با تام نیستی.”

گفتم: “نه احتمالاً حق با توئه. خیلی زوده. ولی روزی میفهمن.”

دست‌هام رو دورش حلقه کردم و دوباره بوسیدمش.

“یکشنبه می‌بینمت. وقتی نیستم از آپارتمانم استفاده کن. می‌تونی اونجا بمونی.”

آپارتمانم کوچیک بود، ولی می‌گفت بهتر از اتاق اونه.

جواب داد: “وقتی قطارت برسه، اینجا خواهم بود.”

عروسی زیبا بود ولی تمام مدت به جورج فکر میکردم.

وقتی با قطار برمیگشتم لندن، برای دیدن جورج لحظه‌شماری میکردم. خیلی عاشق هم بودیم. حالا می‌دونستم هیچ وقت واقعاً تام رو دوست نداشتم. فقط فکر میکردم دوستش دارم. قبلاً نمی‌دونستم عشق چیه. و می‌دونستم جورج هم منو دوست داره. برای دیدنش لحظه‌شماری میکردم برای حس کردن بازوهاش دور من.

قطار بالاخره رسید. دنبال جورج گشتم. آدم‌های زیادی روی سکو بودن. نمی‌تونستم ببینمش. از قطار پیاده شدم و اطراف رو نگاه کردم. تا خالی شدن سکو منتظر موندم، ولی باز هم نتونستم ببینمش. حس عجیبی بهم دست داد و احساس سرما کردم. مشکلی وجود داشت؟

به خودم گفتم، نه. باید با اتوبوس بیاد اینجا. اتوبوس‌ها اغلب دیر میکردن. ولی جورج این رو می‌دونست. چرا زودتر از خونه در نیومده بود؟ شاید بیرون منتظر بود. ولی ندیدمش. ترسیدم. ولی چرا باید می‌ترسیدم؟

منتظر موندم. مدتی طولانی منتظر موندم. بعد تصمیم گرفتم با تاکسی برم خونه. شاید جورج بیمار بود. تاکسی بیرون آپارتمانم توقف کرد. دویدم داخل و دور و بر رو گشتم. کشوها و کمدهام باز بودن و وسایل همه جا پخش شده بود.

“جورج؟” صدا زدم:

جوابی نیومد. بعد دیدم چند تا از وسایلم اونجا نیستن - سی‌دی پلیرم، تلویزیون کوچیکم.

شروع کردم به گشتن دنبال وسیله‌های دیگه‌ام. دنبال جعبه‌ی کنار تخت گشتم که ساعت طلام رو میذاشتم توش. دیگه دستم نمی‌کردمش. باعث میشد به تام فکر کنم. ولی می‌دونستم گرونه. اونجا نبود! ترسیده بودم. جورج رو می‌خواستم.

داد زدم‌: “جورج!”

ولی البته جورج اونجا نبود.

متن انگلیسی فصل

Chapter eleven

Afraid

It was a Friday evening in April. George and I were standing on the platform at the station. We were waiting for my train to Scotland. I was going to Harriet and Steve’s wedding. Harriet told me that Tom was not going. She told me again that she wanted me there. So, I decided to go.

When my train arrived, I kissed George goodbye.

‘I love you Nancy,’ he said.

‘I love you, George,’ I told him. I wanted him to come with me, but he didn’t want to.

‘Your friends won’t understand why you’re with me and not with Tom,’ he said.

‘No,’ I said, ‘you’re probably right. It’s too soon. But one day they’ll understand.’

I put my arms round him and kissed him again.

‘I’ll see you on Sunday. Use my flat while I’m away. You can stay there.’

My flat was small, but he said it was better than his room.

‘I’ll be here when your train arrives,’ he replied.

The wedding was beautiful, but I thought about George all the time.

As I travelled back to London on the train, I couldn’t wait to see George. We were so in love. I knew now that I never really loved Tom. I only thought I loved him. I didn’t really know what love was before. And I also knew that George loved me. I couldn’t wait to see him - to feel his arms around me.

The train arrived at last. I looked for George. There were a lot of people on the platform. I couldn’t see him. I got out of the train and looked around. I waited until the platform was empty, but I still couldn’t see him. I felt strange and cold. Was something wrong?

No, I told myself. He had to get a bus here. Buses were often late. But he knew that. Why didn’t he leave earlier? Perhaps he was waiting outside. But I didn’t see him. I felt afraid. But what was there to be afraid of?

I waited. I waited for a long time. Then I decided to get a taxi home. Perhaps George was ill. The taxi stopped outside my flat. I ran in and I looked about. My drawers and cupboards were open and there were things everywhere.

‘George?’ I called. No reply. Then I saw that some of my things were not there - my CD player, my small television.

I started looking for my other things. I looked by my bed for the box where I kept my gold watch. I didn’t wear it anymore. It made me think of Tom. But I knew it cost a lot of money. It wasn’t there! I was afraid. I wanted George.

‘George,’ I shouted.

But of course, George wasn’t there.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.