سرفصل های مهم
مهمونی دیگه
توضیح مختصر
نانسی میره مهمونی هریت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
مهمونی دیگه
اون شب نتونستم بخوابم.
با چشمهای باز تو تخت دراز کشیدم و فکر کردم و فکر کردم. جورج وسایل منو برده بود؟ تام حق داشت؟ جورج فقط پول و پاسپورت من رو میخواست.
ولی بعد لبخند زیباش به ذهنم رسید. بوسهاش به ذهنم رسید. به همهی صحبتهامون فکر کردم. جورج میخواست به آدمها کمک کنه. میخواست اوضاع مردم بهتر بشه. جورج دزد نبود. میدونستم نیست.
بالاخره حدود ساعت چهار صبح به خواب رفتم.
چند روز آینده وحشتناک بود. میرفتم سر کار و وقتی میاومدم خونه، سعی میکردم به جورج زنگ بزنم. ولی جواب نمیداد.
فکر کردم: “شاید برم آپارتمانش.” آدرسش بالای نامهای بود که برام فرستاده بود. “ولی شاید نمیخواد پیداش کنم.”
عصر جمعه تلفنم زنگ زد. سریع بهش جواب دادم. فکر کردم جورجه.
“سلام نانسی هریت هستم. از تعطیلات برگشتیم. فوقالعاده بود. پاریس خیلی قشنگه!”
گفتم: “خوبه. برات خوشحالم.”
“هنوز هم به مهمونی امشب ما میای، نانسی؟”پرسید:
“آه، نمیدونم، هریت.” فراموش کرده بودم مهمونی داره.
“چی شده، نانسی؟ صدات وحشتناکه.”
شنیدن صدای مهربون هریت خوب بود، ولی هنوز هم حالم خوب نبود. از آپارتمانم و جورج بهش گفتم.
گفت: “آه،
نانسی بیچاره،
باورم نمیشه! وحشتناکه. ولی مطمئنی جورج بود؟”
“نه،
باورم ندارم جورج بوده! ولی پلیس فکر میکنه اون بود!”
“سعی کردی بهش زنگ بزنی؟”پرسید:
“بله. جواب نمیده.”
“آپارتمانش چی؟ آدرسش رو داری؟”
“بله، ولی فکر نمیکنم بخواد منو ببینه. میدونه من کجام. کجاست؟ چرا اینجا نیست؟”
هریت گفت: “نانسی، فقط باید منتظر بمونیم و ببینیم. میدونم برات سخته. ولی بعد از این نمیتونی تنها باشی. باید با آدمها باشی. لطفاً بیا مهمونی.”
جواب دادم: “واقعاً حس مهمونی ندارم.”
“آه، بیخیال، نانسی. کاری میکنم حالت بهتر بشه.”
نمیخواستم برم مهمونی، ولی حق با هریت بود. نمیخواستم تنها باشم.
بنابراین اون شب با اتوبوس رفتم خونهی هریت.
در رو باز کرد و بغلم کرد.
گفت: “شامپاین بخور. به چیزی نیاز داری که حالت رو بهتر کنه.”
گفتم: “ممنونم، هریت.”
تو آشپزخونه بهم نوشیدنی داد. رفتم نشیمن. پر از آدم بود.
همه لبخند میزدن و میخندیدن و حرف میزدن. بیشتر از قبل احساس تنهایی کردم.
فکر کردم: “شاید برم خونه که یک نفر اسمم رو صدا زد.
متن انگلیسی فصل
Chapter thirteen
Another party
I couldn’t sleep that night.
I lay in bed with my eyes open, thinking and thinking. Did George take my things? Was Tom right? Did George just want my money and my passport?
But then I thought of his beautiful smile. I thought of his kiss. I thought of all the times we talked. George wanted to help people. He wanted to make things better for people. George was not a thief. I knew he wasn’t.
At last, I fell asleep at about four o’clock in the morning.
The next few days were terrible. I went to work and, when I got home, I tried to phone George. But he didn’t answer.
‘Perhaps I could go to his flat,’ I thought. His address was at the top of the letter he sent me. ‘But perhaps he doesn’t want me to find him.’
On Friday evening my phone rang. I answered it quickly. I thought it was George.
‘Hi Nancy, it’s Harriet. We’re back from our holiday. It was wonderful. Paris is so beautiful!
‘Good,’ I said. ‘I’m happy for you.’
‘Are you still coming to our party tonight, Nancy?’ she asked.
‘Oh, I don’t know, Harriet.’ I forgot she was having a party.
‘What’s wrong, Nancy? You sound terrible.’
It was good to hear Harriet’s kind voice, but I still felt bad. I told her about my flat, and George.
‘Oh! Poor, poor Nancy,’ she said. ‘I can’t believe it! That’s terrible. But are you sure it was George?’
‘No. I don’t believe it was George! But the police think it was him.’
‘You tried phoning him?’ she asked.
‘Yes. He’s not answering.’
‘What about his flat? Do you have his address?’
‘Yes, but I don’t think he wants to see me. He knows where I am. Where is he? Why isn’t he here?’
‘Nancy, we’ll just have to wait and see. I know it’s hard for you. But you can’t be by yourself after this. You need to be with people. Come to the party, please,’ said Harriet.
‘I really don’t feel like a party,’ I replied.
‘Oh, come on, Nancy. It’ll make you feel better.’
I didn’t want to go to a party, but Harriet was right. I didn’t want to be by myself.
So that evening, I got the bus to Harriet’s house.
She opened the door and put her arms around me.
‘Have some champagne,’ she said. ‘You need something to make you feel better.’
‘Thanks, Harriet,’ I said.
She gave me a drink in the kitchen. I went into the sitting room. It was full of people.
Everybody was smiling and laughing and talking. I felt more alone than ever.
‘Perhaps I’ll go home,’ I thought, when someone said my name.