خونه‌ی قدیمی من

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: در میان حصارهای بلند / فصل 14

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

خونه‌ی قدیمی من

توضیح مختصر

نانسی میفهمه تام وسیله‌هاش رو برداشته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

خونه‌ی قدیمی من

“نانسی!”

قلبم لحظه‌ای از کار افتاد.

بالا رو نگاه کردم. تام بود. “از دیدنت خوشحالم! گفت:

حالت چطوره؟”

جواب دادم: “حالم خوبه.” سخت سعی میکردم خوب به نظر برسم. از درون خیلی بد بودم. بهش نگاه کردم. هنوز از دستم عصبانی نبود؟

تام گفت: “یه لیوان دیگه شامپاین بخور. از زندگی جدیدت بهم بگو. می‌خوام بدونم.”

گفتم: “چیزی زیادی برای گفتن نیست. یه کار جدید دارم … “

گفت: “بفرما. یه نوشیدنی دیگه بهم داد.”

در واقع نمی‌خواست از زندگی جدیدم بدونه.

گفتم: “ممنونم.” بعد از هفته‌ی وحشتناکم شامپاین چسبید. سریع خوردمش بعد باز هم خوردم.

“حالت خوبه؟”تام پرسید:

“نه تام. حالم بده. نیاز به استراحت دارم، ولی اینجا خیلی پر سر و صداست.”

“چرا برنمی‌گردی خونه‌ی من؟ خیلی نزدیکه.”

گفتم: “باشه، تام.” به قدری حالم بد بود که نه نگم.

تام از بازوم گرفت و کمکم کرد برگردم خونه‌ی قدیمیم.

تو راه شروع به حرف زدن کرد.

تام گفت: “استیو از جورج بهم گفت.”

“چی گفت؟”

“گفت جورج وسایلی از آپارتمانت برداشته: ساعتت، سی‌دی پلیرت، و پاسپورتت. گفت پلیس می‌خواد باهاش حرف بزنه.”

گفتم: “پلیس نمی‌دونه جورج وسایل منو برداشته.”

“احمق بودی! منو به خاطر اون ترک کردی.”

“تام، نمی‌خوام در این باره حرف بزنم.” هنوز هم حالم بد بود.

رسیدیم جلوی در خونه‌ی قدیمیم و تام بازش کرد.

گفت: “زیاد دیر نشده. می‌تونی دوباره برگردی.”

گفتم: “نه، تام. دیگه نمی‌خوام با تو باشم.”

رفتیم اتاق نشیمن.

تام گفت: “تا تو فکر می‌کنی، من هم قهوه درست میکنم.”

رفت تو آشپزخونه.

اطراف رو نگاه کردم. برگشت به خونه‌ی قدیمیم عجیب بود. به طرف سی‌دی‌ها رفتم و شروع به نگاه کردن بهشون کردم.

فکر کردم: “عجیبه.” جعبه‌ی کوچیکی پشت سی‌دی‌ها بود. برش داشتم و با دقت بهش نگاه کردم. جعبه رو باز کردم. ساعت طلای من! به پشت ساعتم نگاه کردم و ان آر -

حروف اولیه‌ی اسمم رو پشتش دیدم.

احساس کردم بدنم سرد شد.

تام با قهوه اومد تو. “خوب؟ گفت:

حالا که میدونی جورج وسیله‌هات رو برداشته چیکار می‌خوای بکنی؟”

“جورج وسایلم رو برداشته، تام؟”پرسیدم:

“بله.”

گفتم: “پس.” صدام خشن بود. “این چیه؟”

ساعت رو نشونش دادم. و رنگ صورت تام سفید شد.

“تام،

چرا ساعتم اینجاست؟”

حرف نزد.

پرسیدم: “رفتی آپارتمانم و برداشتیش؟ وسایل دیگه‌ام رو هم تو برداشتی؟”

“داری میگی من وسایلت رو دزدیم؟”تام پرسید:

“نه، می‌دونم نیازی به وسایل من نداری. پس چرا برداشتی‌شون؟”

به سردی گفت: “ببین نانسی. هر چی می‌خواستی بهت دادم. ولی منو به خاطر یه پناهجوی بی پول ترک کردی. می‌خواستم نشونت بدم اشتباه بود.”

گفتم: “ولی اشتباه نبود، تام. من و جورج همدیگه رو دوست داشتیم.”

تام گفت: “ازت استفاده میکرد پول و پاسپورت بگیره.”

“نه، استفاده نمیکرد، تام. جورج مرد خوبیه. خیلی مهربون‌تر از توئه!

داد زدم:

تو می‌خواستی جورج از زندگیم بیرون بره. به همین خاطر این کار رو کردی. و حالا پلیس اون رو می‌خواد.” خیلی عصبانی بودم.

تام یک بار دیگه امتحان کرد.

گفت: “اجازه نمیدم دوباره بری.” داشت به طرف من می‌اومد.

برگشتم و در ورودی رو باز کردم.

گفتم: “خداحافظ تام.” ساعتم رو پرت کردم طرفش و از خونه بیرون دویدم.

برگشتم خونه‌ی هریت. “نانسی!در رو باز کرد و گفت:

چی شده؟”

گفتم: “هریت. می‌تونم از تلفنت استفاده کنم؟ نیاز به پلیس دارم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter fourteen

My old house

‘Nancy!’

My heart stopped for a second.

I looked up. It was Tom. ‘Good to see you!’ he said. ‘How are you?’

‘I’m fine,’ I answered. I was trying hard to look OK. Inside I felt terrible. I looked at him. Wasn’t he still angry with me?

‘Have another glass of champagne,’ said Tom. ‘Tell me about your new life. I want to know!’

‘There’s not a lot to tell,’ I said. ‘I’ve got a new job.’

‘Here,’ he said. He gave me another drink.

He didn’t really want to know about my new life.

‘Thanks,’ I said. The champagne was good after my terrible week. I drank it quickly, then I drank some more.

‘You OK?’ Tom asked.

‘No, Tom. I feel ill. I need to rest but it’s so noisy here.’

‘Why don’t you come back to my house? It’s quiet there.’

‘OK, Tom,’ I said. I felt too ill to say no.

Tom took me by the arm and helped me walk back to my old house.

On the way he started talking.

‘Steve told me about George,’ said Tom.

‘What did he say?’

‘He said George took things from your flat: your watch, your CD player and your passport. He said the police want to talk to him.’

‘The police don’t know George took my things,’ I said.

‘You were stupid! You left me for him.’

‘Tom, I don’t want to talk about this.’ I still felt ill.

We got to the door of my old house and Tom opened it.

‘It’s not too late,’ he said. ‘You can move back here.’

‘No, Tom,’ I said. ‘I don’t want to be with you any more.’

We went into the sitting room.

‘I’ll make coffee,’ said Tom, ‘while you think.’

He went into the kitchen.

I looked around. It was strange to be back in my old house. I walked over to the CDs and started looking at them.

‘That’s strange,’ I thought. There was a little box behind the CDs. I picked it up and looked at it carefully. I opened the box. My gold watch! I looked at the back of the watch and saw N.R. - my initials.

I felt myself go cold.

Tom came in with the coffee. ‘Well?’ he said. ‘What are you going to do now you know George took your things?’

‘George took my things, Tom?’ I asked.

‘Yes.’

‘So,’ I said. My voice was hard. ‘What’s this, then?’

I showed him the watch. And Tom’s face went white.

‘Tom. Why is my watch here?’

He didn’t speak.

‘Did you go to my flat and take it?’ I asked ‘Did you take my other things, too?’

‘Are you saying I steal things?’ Tom asked.

‘No, I know you don’t need my things. So why did you take them?’

‘Look, Nancy,’ he said coldly. ‘I gave you everything you wanted. But you left me for an asylum seeker with no money. I wanted to show you it was a mistake.’

‘But it wasn’t a mistake, Tom,’ I said. ‘George and I love each other.’

‘He was using you to get a passport and money,’ said Tom.

‘No, he wasn’t, Tom. George is a good kind man. He’s kinder than you’ll ever be!’ I shouted. ‘You wanted George out of my life. That’s why you did this. And now the police want him.’ I was so angry.

Tom tried once more.

‘I’m not letting you go again,’ he said. He was walking towards me.

I turned and opened the front door.

‘Goodbye, Tom,’ I said. I threw my watch at him and I ran out of the house.

I ran back to Harriet’s house. ‘Nancy!’ she said, opening the door. ‘What’s wrong?’

‘Harriet,’ I said. ‘Can I use your phone? I need the police.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.