سرفصل های مهم
در حصارهای بلند
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دو
“در حصارهای بلند”
من به محل کارم رسیدم. کارت شناسایی خود را به نگهبانان نشان دادم و از درون دروازه ها حرکت کردم.
ماشینم را متوقف کردم ، بیرون آمدم و به سمت دروازه های بعدی پیاده رفتم. کارت شناسایی خود را دوباره به تعداد زیادی از نگهبانان دیگر نشان دادم. سپس دروازه ها را باز کردند و به من اجازه ی ورود دادند.
من الان سر کار بودم. من در یک مرکز نگهداری از پناهجویان کار می کردم - افرادی که به دلیل مشکلات بد در کشورهایشان می خواهند در انگلیس زندگی کنند.
هنگامی که من برای اولین بار به عنوان نگهبان شروع به کار کردم ، درباره پناهجویان چیز زیادی نمی دانستم. اکنون ، من شروع به درک بیشتر در مورد افرادی کردم که از آنها محافظت می کردم.
بعضی اوقات پناهجویان به این کشور می آیند زیرا در کشورهایشان نبردهای وحشتناکی در جریان است و آنها می ترسند. پناهجویان به اینجا می آیند، زیرا آنها امیدوارند که زندگی بهتری در انگلیس داشته باشند.
هنگام ورود آنها ، پناهجویان منتظر می دانند که چه کسی می تواند بماند و چه کسی باید به خانه ی خود در کشورهایشان برگردند. بعضی اوقات پناهجویان روزها و گاهی هفته ها و بعضی اوقات ماه ها در این مرکز صبر می کنند.
ما همه با هم در قفل بودیم. در پایان هر کار شبانه، من می توانستم به خانه بروم، اما پناهجویان مجبور به ماندن در مرکز می شدند.
وقتی تو با افراد زیادی در یک جا با هم هستید ، باید قوانینی وجود داشته باشد. قوانین به مردم می گویند چه کاری می توانند و چه کاری نمی توانند انجام دهند. من همیشه با قوانین موافق نبودم. اما من باید مطمئن می شدم که همه از آنها پیروی می کنند. این کار من بود.
من به اتاق غذاخوری رفتم. شام تمام شد، اما جای دیگری برای رفتن وجود نداشت. بیشتر پناهجویان وقت خود را در اینجا می گذراندند. اما کاری برای انجام دادن وجود نداشت. میزها و صندلی ها و دیوارها خاکستری بودند. دور اتاق ناهار خوری قدم زدم و به تمام صورت ها نگاه کردم. برخی از آنها بسیار ناراحت بودند. برخی فقط خسته و ترسیده بودند. می خواستم احساس بهتری به آنها بدهم
سعی می کردم لبخند بزنم. اما وقتی لباس فرم من را می دیدند ، به سمت دیگری نگاه می کردند. لباس فرم من به آنها می گفت “من دوست شما نیستم”.
مردم منتظر یک فنجان چای یا قهوه و بیسکویت بودند. بیل ، یکی دیگر از نگهبانان ، در حال تماشای آنها بود.
من یک زن را برسر یک میز دیدم. او یک پسر کوچک با خودش به همراه داشت. هر دو بسیار غمگین، و واقعاً خسته به نظر می رسیدند.
“آیا مقداری چای یا قهوه می خواهید؟”از زن پرسیدم:
او متوجه نشد.
دوباره شروع به حرف زدن کردم ، اما فریادی بلند شد. زن و کودک نگاه كردند. آنها واقعاً ترسیده به نظر می رسیدند. بیل برسر مردبلند قدی فریاد می زد.
“آن را سر جایش بگذار!” او فریاد زد. “دیدمت
دزدی کردی! “
مرد بلندقد، موهای سیاه و چشمهای تیره داشت. نگاهی به بیل انداخت. “کش رفتن؟”
او گفت:
بیل گفت: “بله”. “تو چیزی را برداشتی که مال تو نبود!”
مرد بلندقد به دو بیسکویت در دستش نگاه کرد.
“اما این بیسکویت است!
مرد با عصبانیت گفت:
“این چیزی گران قیمتی نیست!”
بیل گفت: “تو فقط یک بیسکویت می توانی داشته باشی. این قانون است. تو برای دو نفر برداشتی.”
مرد قد بلند گفت: “اما این بیسکویت برای خودم نیست”. “این برای آن پسر است.” او به زن و پسر کوچک نگاه کرد. پسر برای برداشتن بیسکویت ترسیده بود. او از قوانین می ترسید. قوانین زیادی در اینجا وجود دارد.
بیل گفت ، “بله ، و شما باید از قوانین پیروی کنید.”
مرد بلندقد از حرفهای بیل نمی ترسید. چرخید و رفت. او دو بیسکویت را به پسر داد و لبخندی زد. لبخند زیبایی بود. پسر خیلی خسته بود تا لبخند بزند. او سریع بیسکویت ها را خورد . یک ، دو. او بسیار گرسنه بود. آن مرد دوباره به پسر لبخند زد و من به آن مرد لبخند زدم.
مرد قد بلند لحظه ای به من نگاه کرد و لبخند زد. سپس به سمت من برگشت.
می خواستم به او بگویم که من یک دوست هستم. اما لباس فرم من چیز متفاوتی می گفت. میگفت: “من یک دوست نیستم”. میگفت: “من با تمام این قوانین موافقم”.
مرد قد بلند لباس فرم من را دید و فهمید که چه می گوید.
اما آن شب ، قلب من چیز متفاوتی با لباس فرم من می گفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Within high fences
I arrived at work. I showed my identity card to the guards and drove through the gates.
I stopped my car, got out and walked to the next gates. I showed my identity card again to some more guards. Then they opened the gates and let me in.
I was now at work. I worked in a centre for asylum seekers - people who want to live in Great Britain because of bad problems in their countries.
When I first started working as a guard, I didn’t know much about asylum seekers. Now, I was beginning to understand more about the people I was guarding.
Sometimes asylum seekers come to this country because there is terrible fighting in their countries and they are afraid. Asylum seekers come here because they hope they will have a better life in Britain.
When they arrive, asylum seekers wait to know who can stay, and who must go home to their countries. Sometimes the asylum seekers wait in the centre for days, sometimes for weeks and sometimes for months.
We were all locked in together. At the end of every night’s work, I could go home, but the asylum seekers had to stay in the centre.
When you have a lot of people together in one place, you have to have rules. Rules tell people what they can and can’t do. I didn’t always agree with the rules. But I had to make sure everybody followed them. It was my job.
I went to the dining room. Dinner was finished, but there was nowhere else to go. Most of the asylum seekers spent their time here. But there was nothing to do. The tables and chairs and walls were grey.
I walked around the dining room and looked at all the faces. Some of them were very sad. Some were just tired and afraid. I wanted to make them feel better. I tried to smile. But when they saw my uniform, they looked away. To them, my uniform said ‘I am not your friend’.
People were waiting for a cup of tea or coffee, and a biscuit. Bill, one of the other guards, was watching them.
I saw a woman at a table. She had a little boy with her. They both looked really sad, really tired.
‘Do you want some tea or coffee?’ I asked the woman.
She didn’t understand.
I began to speak again, but there was a shout. The woman and the child looked up. They looked really afraid. Bill was shouting at a tall man.
‘Put it back!’ he shouted. ‘I saw you. You were stealing!’
The tall man had black hair and dark eyes. He looked down at Bill.
‘Steal?’ he said.
‘Yes,’ said Bill. ‘You took something that wasn’t yours!’
The tall man looked at the two biscuits in his hand.
‘But this is a biscuit!’ said the man angrily. ‘It isn’t something expensive!’
‘You can only have one biscuit. It’s the rules. You took two,’ said Bill.
‘But this biscuit isn’t for me,’ said the tall man. ‘It’s for that boy.’ He looked at the little boy with the woman. ‘The boy was afraid to take a biscuit. He was afraid of the rules. There are so many rules here.’
‘Yes,’ said Bill, ‘and you have to follow the rules.’
The tall man wasn’t afraid of Bill’s words. He turned and walked away. He gave the two biscuits to the boy and smiled. It was a beautiful smile.
The boy was too tired to smile back. He ate the biscuits quickly. one, two. He was very hungry. The man smiled at the boy again, and I smiled at the man.
The tall man looked at me for a moment and stopped smiling. Then he turned his back to me.
I wanted to tell him I was a friend. But my uniform said something different. It said ‘I am not a friend’. It said ‘I agree with all these rules’.
The tall man saw my uniform, and he understood what it said.
But that night, my heart was saying something very different to my uniform.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.