مهمانی شام

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: در میان حصارهای بلند / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مهمانی شام

توضیح مختصر

نانسی می‌فهمه دیگه تام رو دوست نداره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

مهمانی شام

شب جمعه بود. من کار نمی‌کردم. من و تام برای شام می‌رفتیم خونه‌ی دوست صمیمی من، هریت. من و هریت دوستان قدیمی از مدرسه بودیم. هر هفته همدیگه رو می‌دیدیم. هریت با دوست‌پسرش، استیو، زندگی میکرد. آوریل در اسکاتلند ازدواج میکردن.

یه لباس قرمز و کفش‌های مورد‌ علاقه‌ام رو پوشیدم.

تام گفت: “خوشگل شدی.” سعی کرد منو ببوسه، ولی من ازش فاصله گرفتم.

گفت: “بیا اینجا و منو محکم کشید.

گفتم: “تمومش کن، تام.”

“چرا نمی‌خوای منو ببوسی؟”

پرسید:

جواب ندادم. وقتی تام اینجوری میشد، عصبانی میشدم.

وقتی می‌رفتیم خونه‌ی هریت و استیو، دیگه حرف نزدیم.

“سلام،

بیاید تو!”

هریت که در رو باز می‌کرد، گفت:

با هریت رفتم آشپزخونه. داشت آشپزی می‌کرد. هریت آشپز خیلی خوبیه. بعد از اتمام مدرسه، درس آشپزی خوند و من و تام با هم زندگی کردیم. اون روزها فکر می‌کردم خیلی خوشبختم. مردی داشتم که خوب پول در می‌آورد و من مجبور نبودم کار کنم. حالا مطمئن نبودم. حالا یاد می‌گرفتم کار میتونه مهم باشه.

هریت منو بهتر از هر کس دیگه‌ای می‌شناخت. بهم نگاه کرد. “چی شده، نانسی؟

پرسید:

متفاوت به نظر میرسی. چی شده؟”

بهش نگاه کردم. گفتم: “نگو احمقم. در مورد یک نفر در کار هست.”

“در مرکز؟”

“بله.”

“یه نگهبان؟”پرسید:

گفتم: “نه.”

“یکی از پناهجویان؟”

“بله واقعاً ازش خوشم میاد.”

“خوشت میاد؟هریت پرسید:

چطور؟”

“تمام مدت به اون فکر میکنم.”

“ولی نانسی، تا با تامی. تو و تام همدیگه رو دوست دارید. دیگه چی می‌خوای؟”

گفتم: “چیز زیادی نمی‌خوام. اولین باری که این مرد رو دیدم، …

نیاز داشتم منو دوست داشته باشه.”

“اسمش چیه؟”

پرسید

“جورج.”

“و چرا اومده به این کشور؟”

بهش گفتم: “نمی‌دونم. ازش پرسیدم، ولی نگفت.”

“در موردش چی می‌دونی پس؟”

به دوست صمیمیم نگاه کردم. گفتم: “هریت می‌دونم مهربونه. می‌دونم می‌خواد به آدما کمک کنه. گاهی نیاز نیست چیزی زیادی درباره‌ی یه نفر بدونی. می‌دونم ازش خوشم میاد. همش همین.”

هریت بهم نگاه کرد.

چیز دیگه‌ای نگفتم. دیگه نمی‌خواستم درباره‌ی جورج حرف بزنم. فکر نمی‌کردم هریت واقعاً درک کنه.”پس همه چیز برای عروسی آماده است؟” پرسیدم:

هریت گفت: “نانسی فقط این یادت باشه که تو تام رو دوست داری. با اون زندگی می‌کنی. یه خونه‌ی زیبا و یه زندگی خوب داری. از دستش نده.”

البته هریت حق داشت. خونه‌ی زیبایی داشتم. تام رو داشتم. ولی به هریت نگفته بودم تام اغلب از دستم عصبانی میشد.

“کار چطوره؟”استیو سر شام ازم پرسید:

“کار … “

شروع کردم:

“چرا مرکز رو نمی‌بندن؟

تام گفت:

روزی همه‌ی پناهجویان فرار میکنن. بعد مشکلاتی برامون پیش میاد پناهجویان دزدی میکنن.”

به جورج، بیل و بیسکوئیت‌ها فکر کردم.

گفتم: “پناهجویان دزدی نمی‌کنن، تام.”

تام گفت: “خب، میان اینجا و کارهای ما رو میگیرن. نانسی به زودی میگه همه می‌تونن بیان کشور ما. بعد دیگه هیچ کاری، هیچ خونه‌ای، هیچ تختی در بیمارستان برای ما نمیمونه!”

“تام! هریت گفت:

چی داری میگی؟”

تام گفت: “درباره‌ی پناهجویانی حرف میزنم که میان اینجا زندگی خوبی داشته باشن. اینجا کشور ماست. نه اونها.”

“کشور ما؟ ما کی هستیم؟”استیو پرسید:

“ما …

من …

آدم‌هایی که اینجا بدنیا اومدن!”

هریت گفت: “پس میگی من نمی‌تونم اینجا زندگی کنم چون پدرم در اسکاتلند و مادرم در ایتالیا به دنیا اومده؟” اون هم به اندازه‌ی من عصبانی بود.

تام گفت: “این فرق داره.”

“چرا فرق داره؟”هریت پرسید:

“درباره‌ی آدم‌هایی از اون طرف دنیا حرف میزنم. میان اینجا و شغل و خونه‌های ما رو میگیرن.”

گفتم: “مردم میان کشور ما چون می‌ترسن در کشور خودشون بمونن. ترک خونه‌هاشون براشون آسون نیست. داستان‌های وحشتناکی در مرکز می‌شنوم. مردم به کمک ما نیاز دارن.”

تام خندید.

“داستان‌ها! همینن. نانسی به قدری شیرینه که همه چی رو باور میکنه. لطفاً بازم کیک بده، هریت.”

تام می‌دونست باهاش موافق نیستیم، بنابراین شروع به صحبت درباره‌ی چیز دیگه‌ای کرد.

اون شب در تخت نمی‌تونستم به تام نگاه کنم.

“تنها شبی که خونه‌ای و نمی‌خوای با من حرف بزنی!

گفت:

دیگه نمی‌شناسمت، نانسی.” جواب ندادم. منتظر موندم بخوابه، بعد برگشتم و بهش نگاه کردم. تام و نظرات خشمگینانه‌اش درباره‌ی پناهجویان.

“هنوز هم دوستش دارم؟”

از خودم پرسیدم:

چشم‌هام رو بستم و می‌تونستم جورج رو ببینم، نه تام رو.

متن انگلیسی فصل

Chapter four

The dinner party

It was Friday night. I wasn’t working. Tom and I were going for dinner at my best friend Harriet’s house. Harriet and I were old friends from school. We saw each other every week. Harriet lived with her boyfriend, Steve. They were getting married in April, in Scotland.

I put on a red dress and my favourite shoes.

‘You look beautiful,’ said Tom. He tried to kiss me, but I moved away.

‘Come here,’ he said and he pulled me hard.

‘Stop it, Tom,’ I said.

‘Why don’t you want to kiss me?’ he asked.

I didn’t reply. I felt angry when Tom was like this.

We didn’t talk again as we walked to Harriet and Steve’s house.

‘Hello. Come in!’ said Harriet, opening the door.

I went into the kitchen with Harriet. She was cooking. Harriet is a very good cook. After we left school, she studied to be a cook and I moved in with Tom.

In those days, I thought I was the lucky one. I had a man who earned good money and I didn’t have to work. Now I wasn’t sure. Now I was learning that work can be important.

Harriet knew me better than anyone. She looked at me. ‘What’s wrong, Nancy?’ she asked. ‘You look different. What is it?’

I looked at her. ‘Don’t say I’m stupid,’ I said. ‘It’s about someone at work.’

‘At the centre?’

‘Yes.’

‘A guard?’ she asked.

‘No,’ I said.

‘One of the asylum seekers?’

‘Yes, I really like him.’

‘Like? How?’ Harriet asked.

‘I think about him all the time.’

‘But Nancy, you’re with Tom. You and Tom love each other. What more do you want?’

‘I don’t want more things,’ I said. ‘The first time I saw this man I. I needed him to like me.’

‘What’s his name?’ she asked.

‘George.’

And why did he come to this country?’

‘I don’t know,’ I told her. ‘I asked him, but he didn’t say.’

‘Then what do you know about him?’

I looked at my best friend. ‘Harriet,’ I said, ‘I know that he’s kind. I know he wants to help people. Sometimes you don’t need to know a lot about someone. I know I like him. That’s all.’

Harriet looked at me.

I didn’t say anything else. I didn’t want to talk about George any more. I didn’t think Harriet really understood. ‘So, is everything ready for the wedding?’ I asked.

‘Nancy,’ said Harriet, ‘just remember, you love Tom. You live with Tom. You have a beautiful home and a good life. Don’t lose it.’

Of course Harriet was right. I had a beautiful home. I had Tom. But I didn’t tell Harriet that Tom was often angry with me.

‘How’s the job?’ Steve asked me over dinner.

‘It’s.’ I started.

‘Why don’t they close that centre?’ said Tom. ‘One day the asylum seekers will all escape. Then we will have problems. Asylum seekers steal things.’

I thought about George, Bill and the biscuits.

‘Asylum seekers don’t steal things, Tom,’ I said.

‘Well, they come here and take our jobs,’ said Tom. ‘Soon Nancy will say everyone can come into our country. Then there will be no jobs, no houses and no hospital beds for us!’

‘Tom!’ said Harriet. ‘What are you saying?’

‘I’m talking about asylum seekers that come here to get a good life,’ said Tom. ‘This is our country. Not theirs.’

‘Our country? Who are we?’ asked Steve.

‘Us. me. people who were born here!’

‘So,’ said Harriet, ‘do you mean that I can’t live here because my father was born in Scotland and my mother was born in Italy?’ She was as angry as me.

‘That’s different,’ said Tom.

‘Why is it different?’ asked Harriet.

‘I’m talking about people from the other side of the world. They come here and take our jobs and houses.’

‘People come to this country because they are afraid to stay in their countries,’ I said. ‘It isn’t easy for them to leave their homes. I hear some terrible stories at the centre. These people need our help.’

Tom laughed.

‘Stories! That’s what they are. Nancy is so sweet she believes anything. More cake please, Harriet.’

Tom knew we didn’t agree with him, so he started talking about something else.

That night, in bed, I couldn’t look at Tom.

‘The one night I have you at home and you don’t want to talk to me!’ he said. ‘I don’t know you any more, Nancy.’ I didn’t answer.

I waited until he was asleep and then I turned and looked at him. Tom with his angry ideas about asylum seekers.

‘Do I still love him?’ I asked myself. I closed my eyes but I could see George and not Tom.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.